kayhan.ir

کد خبر: ۱۱۴۰۸۹
تاریخ انتشار : ۲۵ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۸:۰۱
روایت پدر و مادر شهید محمد مولایی از زندگی پسرشان

شهادت ، پر پرواز می‌خواهد


سيدمحمد مشكوهًْ‌الممالك
پرواز تجربه‌ای شیرین است که شهدا می‌دانند و بس! وقتی زندگی شهدا را بخوانی هم حسی نزدیک به سراغت می‌آید، انگار سبک شده‌ای. شاید روحت به پرواز می‌آید. باید گفت و شنید و تکرار کرد قصه مردمان این سرزمین را که مولایشان حسین(ع) و ابوالفضل العباس است. سرزمین ما شاد است به افتخار شهادت و منور است به نور شهداء. هر بار که اسم شهیدی می‌شنوی به او سلام کن، شاید شافی تو در آخرت باشد. شهید محمد مولايي پرچینی، در اولین پرش خود با چتر به افتخار شهادت نائل آمد و به سوی حضرت حق پرواز کرد. او پیش‌تر هم چنین حس سبکی را در حضور رهبر معظم انقلاب تجربه کرده بود، تجربه‌ای شیرین و غیرقابل وصف که برای دوستان و خانواده‌اش گوشه‌هایی از آن را با زبان زمینی بیان کرده بود، آخر حس و حال شهدا قابل درک نیست و هر انسانی قادر نیست معنای مفاهیم را به درستی بیابد. آری حکایت و سخن از زندگی شهیدی است که در مسیر ولایت قدم برداشت و در همین راه به آرزویش رسید، برش‌هایی از سخنان خانواده‌اش را برایتان نقل می‌کنم که مروری است بر زندگی یک بهشتی که راه آسمان را یافت و در این مسیر مصمم بود و مصمم ماند.
شهدا اخلاق ویژه‌ای دارند
عباس علی مولایی پرچینی پدر شهید محمد مولایی پرچینی از فرزند شهید خود می‌گوید: «محمد در تاریخ ۶ مرداد ۸۵ وارد سپاه شد. وقتی رهبر معظم انقلاب به لشکر ۲۷ آمدند و گفتند: «هنوز هم از لشکر ۲۷ بوی شهادت می‌آید» با شهادت محمد، ما این را می‌بینیم و برای ما بسیار دلگرمی است که خداوند او را گلچین کرد. محمد بسیار خوش اخلاق و اهل نماز بود. به ولایت ارادت ویژه داشت و همیشه قدردانی از ولایت را متذکر می‌شد. شغل محمد قبل از وارد شدن به سپاه مکانیکی بود. وقتی هفت - هشت ماه از دوره آموزشی محمد در سپاه گذشت دوستانش می‌گفتند که این آقا محمد بسیار دوست‌داشتنی و جذاب است. محمد بسیار باادب، مردم‌دار، مهربان، با مرام و بااخلاق بود. من نتیجه گرفتم که اگر بخواهم از محمد شهیدم صحبت کنم این را می‌توانم بگویم که همه شهدای ما اخلاق ویژه‌ای داشتند و اصلاً خداوند نام مقدس شهید را به کسی می‌دهد که اعمالش درست باشد. یعنی ویژگی‌هایی که بنده زمان جنگ از شهدا می‌دیدم و با آنها زندگی کردم، کسانی بودند که نصف شب بلند می‌شدند ظرف و ظروف را می‌شستند، لباس‌های بچه‌ها و پوتین‌های آنها را می‌شستند و واکس می‌زدند. محمد ما هم چنین خصلتی داشت و من خودم رغبت نمی‌کردم کفشم را جابه‌جا کنم اما او همیشه کفش‌های من را جفت می‌کرد. محمد در کودکی همیشه کمک حال من بود.»
پیش‌بینی شهادت
محمد خصلت‌هایی مشابه شهدای دفاع مقدس داشت. چون من آن شهدا را از نزدیک دیده بودم و با آنها سرو کار داشتم. دو ماه بود که می‌دانست می‌خواهد شهید شود. در راهرو می‌رفت و می‌آمد و شوخی شوخی می‌گفت: آقا من می‌خواهم بروم چتربازی، ۵۰ نفر هستیم و من می‌دانم که چتر هیچ‌کدام از ما باز نمی‌شود، من می‌گفتم تو از کجا می‌دانی؟ می‌گفت می‌دانم دیگر، سه الی چهار روز از این موضوع گذشت. بعد از چند روز دیگر آمد و گفت: من شهید شدم گردن شما. گفتم برای چه شهید شوی؟ با خنده می‌گفت و من می‌گفتم برو بابا. اینقدر گفته بود که من توجیه شده بودم.
او در پادگان از همه نیروها سرتر بود. محمد در تیپ آل محمد(ص) بود و در بحران و فتنه مثل شیر، نامردان را درو می‌کرد و فراری می‌داد. آقای حسن‌زاده در تشییع جنازه محمد گفت: «محمد را خدا انتخاب کرد برای شهادت» و گفت که «از۵۰ چترباز که رفتند فقط یک نفر وصیت‌نامه داشت و آن هم محمد بود.»
ماجرا از آنجا آغاز شد که وقتی رفت دوره آموزش چتربازی را گذراند، هنگام پرش باید عقب می‌رفتند و می‌پریدند تا پاهایشان با ضربات هنگام ورود آشنا شود. یک بار بعد از اینکه سه متر پرید، پایش ماند زیر بدنش و ربات‌های پایش پاره شدند. پای محمد را باید عمل می‌کردند و او بسیار ناراحت بود. در بیمارستان پایش را باندپیچی کردند. دکتر برایش نامه زد که ۵۰درصد مشکلی ندارد ولی باید عمل شود. نامه را برد پایگاه آنقدر با مربی صحبت کرد تا راضی شد. فرمانده پایگاه محمد می‌گفت: محمد مثل شهدای زمان جنگ بود. ویژگی‌هایی که همه شهدا داشتند محمد هم داشت. محمد هم عشق به ولایت داشت. اگر کسی عشق به ولایت نداشته باشد به مقام شهادت نمی‌رسد. اگر کسی می‌خواهد به مقام شهادت برسد باید اعتقاد به ولایت داشته باشد.
خاطره دیدار با آقا
یک بار بعد از اینکه به دیدار رهبری رفته بود، می‌گفت «به آقا که نگاه کردم در ذهنم امام حسین، انبیا و اولیای خدا تداعی شد. بعد دیدم چه حال معنوی خوبی دارم و دیدم از سر و صورت آقا نور زیبایی به من منعکس شد و بسیار دلربا بود و اثر خوبی روی من گذاشت.» محمد تعریف می‌کرد که در یک جلسه‌ای دیگر که رفته بود بیت و آقا در حال سخنرانی بودند، چه حال خوبی پیدا کرده بود؛ «انگار از زمین جدا شده بودم.» این اتفاقاتی بود که برای محمد در بیت رهبری افتاده بود. من هم خوشحال می‌شدم و بارها به محمد گفته بودم که در زمان جنگ هم این‌گونه بود؛ کسی که می‌خواست شهید شود خدا به او الهام می‌کرد که می‌خواهی بیایی پیش من. محمد هم مثل شهدای جنگ بود.
نماز شب و عروسی
یک روز محمد با مادرش رفتند عید دیدنی و شب به خانه یکی از اقوام در زنجان رفتند و خوابیدند. دختر صاحبخانه بلند می‌شود و نماز شب می‌خواند و محمد صبح به مادرش می‌گوید این خانم که بود که نماز شب خواند؟ مادرش می‌گوید دختر صاحبخانه. خلاصه محمد آنجا علاقمند شد و گفت حتما همین دختر را می‌خواهم. ما به خواستگاری رفتیم. پدر دختر به ما گفت: من از شما راضی هستم چه کسی بهتر از شما. موقعیت پسر شما عالی است اما دختر من ۱۴ سالش است و پسر شما ۲۴ سالش بگذارید یک یا دو سال دیگر نامزد بمانند. به محمد گفتم محمد ناراحت شد. گفت: بگذارید خودش نظر دهد. از عروس هم پرسیدم دیدم سکوت کرد، گفتم خوب سکوت علامت رضاست. به پدر دختر گفتم راضی باش و بعد از سه ماه رضایت دادند و مراسم عقدش را در ابهر زنجان گرفتیم. عروس را که به خانه آوردیم دم در خانه سه تا چهار مرتبه گفت صلوات بفرستید کسی آهنگ نگذارد. همه از عروس آوردن ما تعجب کرده بودند که نه دایره‌ای نه هیچی فقط صلوات فرستادیم.
محمد با ۸۰۰ هزار تومان عروسی گرفت. فقط فرش، تلویزیون و کمد داشت. منزلش همین جا کنار ما بود، شهید هم که شد عروسم هیچ کدام را نبرد و گفت وسایل شهید باید برای پدر و مادرش یادگاری بماند. یازده ماه از ازدواج محمد گذشته بود که شهید شد. بعد از این مدت نیز خمس مالش را حساب کرده و پرداخته بود.
شب شهادت
نزدیک شهادتش خیلی به نماز جماعت و سخنرانی‌ها عطش بیشتری نشان می‌داد. شب شهادتش، محمد لباس‌هایش را شست حتی ظرف‌هایشان را هم شست، من بلند شدم متوجه نشدم که محمد دارد ظرف می‌شوید. گفتم خانم چه خبر است؟ چرا ظرف‌ها را این موقع می‌شوری؟ همسرم آرام به من گفت ساکت باش محمد است، دارد ظرف می‌شوید. من ناراحت شدم گفتم الان عروسم می‌شنود ناراحت می‌شود. غسل شهادت و همه کارها را انجام داد و شنبه صبح پرواز کرد.
 گل به جای لباس مشکی
یک روز به من گفت: آقا من می‌روم شهید می‌شوم‌ها. من گفتم برو بابا بادمجان بم آفت ندارد. اگر می‌دانستم که شهید می‌شود یا به دلم می‌افتاد، دست به دامنش می‌شدم؛ اما خدا می‌خواهد که مانع رفتنش نباشیم و خدا این صبر را به ما داد و وقتی هم که خبر شهادتش را شنیدیم؛ یک گل به سینه ام زدم و سیاه نپوشیدم. گفتم خدا به من یک توجه ویژه و یک لطف ویژه کرد، اگر لیاقت نداشتم که خودم شهید شوم، خدا از من یک شهید را قبول کرد.
حضرت ابوالفضل مرا زمین گذاشت
یکی از سیدها به نام آقای سیداحمد حسینی که امام جماعت نظرآباد است خوابی دیده بود. ۱۰ یا ۱۵ روز پس از شهادت محمد به من زنگ زد گفت: در عالم خواب یک محیطی مثل شمال که درخت‌های زیادی آنجا بود یکی از این درخت‌ها رنگ و بوی بهشتی داشت، نگاه می‌کردم همه چیز یک زیبایی خوبی داشت، یک دفعه جوان‌هایی خوش‌سیما و خوش‌چهره آمدند پیش من و لباس‌های تن‌شان اصلاً دنیایی نبود و موهایشان را روغن مالیده بودند.
نگاه کردم دیدم همه آشنا هستند و احساس کردم که به من الهام می‌شود که اینها شهدا هستند و همینطور که نگاه می‌کردم دیدم کسی من را صدا کرد و گفت آقا سید احمد سلام. توجه کردم دیدم محمد است و عین همین شهدا و گفت: آقا سید اینجا چه می‌کنی؟ گفتم: محمد به من گفته‌اند تو مرده‌ای تو که زنده‌ای. گفت: نه آقا. آن لحظه‌ای که از هلیکوپتر افتادم. خود حضرت ابوالفضل مرا با دو دست آرام گرفت و زمین گذاشت. چون در فیلمبرداری لحظه پرش محمد هست که می‌گوید یا ابالفضل! یکی از بچه‌های رزمنده که مداح تیپ بود می‌گفت: وقتی که این اتفاق افتاد من با آمبولانس رسیدم کنار محمد بوی عطر و مشک آمد، عطر را می‌دانم اما مشک برای امام‌زاده‌هاست. می‌گفت از این شهید بوی عطر می‌آمد.»
نماز قبل از پریدن
مادر شهید مولایی می‌گوید: «محمد خیلی با خدا و مهربان بود و دل صاف داشت. راضی نبود کسی او را ناراحت ببیند. مادر خانمش سید بود و به خانمش می‌گفت: به خاطر خانم فاطمه زهرا(س) من هیچ وقت تو را ناراحت نمی‌کنم. در خانه کمک می‌کرد. بعضی مواقع لباس‌ها را می‌شست؛ بعضی مواقع که اینقدر خوب بود با خودم می‌گفتم: این چرا اینقدر خوب است؟ وقتی رفت غم دنیا در دل من ریخته شده بود. خانمش هم نگران شده بود زنگ می‌زد ولی تلفنش در دسترس نبود. به خانمش گفتم زنگ بزن به دوستش. دوستش گفت: محمد از چتر افتاده پایش شکسته. من گفتم: آدم از آن بالا بیفتد که فقط پایش نمی‌شکند. گفت: نه برده‌اند بیمارستان. ما به بیمارستان زنگ زدیم گفتند: اصلاً همچین مریضی ما نداریم. دوباره زنگ زدیم گفتیم: هر چه شده به ما بگو. گفت: مبارک است. شهادتش مبارک است.»
برادر شهید هم می‌گوید: «محمد را خدا دعوت کرده بود و او لبیک گفت. شب قبل از شهادتش خیلی نماز می‌خواند، نماز شب می‌خواند حتی خانمش می‌گوید: وقتی قنوت می‌گرفت خیلی رکوع و سجودش طولانی می‌شد. محمد روزی که می‌خواست برود وصیتش را نوشته بود.»