kayhan.ir

کد خبر: ۱۱۲۰۶۵
تاریخ انتشار : ۳۱ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۸:۳۱
از هراره تا تهران - ۱۵ به دستور امام صورت گرفت

برخورد قاطع با سفیر ابرقدرت شرق در تهران



حالا اغلب اين نشستگان بر صندلي‌هاي آبي، به‌جرم بزرگ پذيرش نظام سلطه، متهم هستند و شريک تمام مشکلات. معلوم نيست چند نفر معناي اين کلمات عميق را متوجه مي‌شوند! کلماتي مثل «هندسة معيوب و ناهنجار حاکم بر ذهنيت جلادان و قربانيان» و «فرهنگ سلطه». حتي خبرنگاران و خدمة ايراني هم به‌خوبي معناي احساس سلطه و رها شدن از آن را به‌برکت انقلاب، مي‌فهمند؛ احساسي که اغلب مردمِ مورد ستم، در اثر ظلم و غفلت و وادادگي حاکمانشان، اصلاً آن را نمي‌فهمند. چونان ماهيِ محصور در تُنگي که حتي تصوري از محبوس بودن خود و امکان آزادي و وجودِ جاي ديگري به نام دريا را ندارد. باز هم تفاوت‌ها عيان‌تر مي‎شوند.
8 زورمندان جهان، امروز فقط به‌دليل برخوردارى از ابزارهاى قدرت، تحکم مى‌کنند، مداخله مى‌کنند، قضاوت مى‌کنند، نظام اقتصادى و روابط داد و ستد با ضعفا را يک جانبه تعيين مى‌کنند و حتى مفاهيم عالى انسانى، همچون آزادى، حقوق بشر، تروريسم و امثال آن را به‌ميل خود تفسير مى‌کنند و خلاصه همه جا بر اساس منافع و تشخيص خود عمل مى‌کنند، و ملت‌ها و دولت‌ها و رهبران در دنياى ضعفا هم اين همه را چون قضايى آسمانى و عارضه‌اى بى‌علاج تلقى کرده، حداکثر پس از چندوچونى و با اندک حک و اصلاحى آن را مى‌پذيرند. زشت‌ترين پديدة دوران کنونى تاريخ آن است که کشورهاى فرودست، هيچ ميدان مانورى مگر به آن اندازه که از طيف منافع يکى از قدرت‌هاى بزرگ به طيف منافع قدرت ديگر بگريزند، ندارند. آزاد، مستقل و براى خود انديشيدن و تصميم‌گرفتن و خواست و منافع و نظر قلدران عالم را نديده گرفتن، همان کمبود بزرگى است که امروز جهان ما با آن روبه‌رو است.
استکبار در شرق و غرب با ستمگري‌هاى خود هر روز ستبرتر و حجيم‌تر مى‌شود و معادلة قدرت ميان اقويا و ضعفا روزبه‌روز بيشتر به‌نفع اقويا بر هم مى‌خورد. هيچ کس از آسيب نظام سلطه که به‌تدريج همه گيرتر مى‌شود مصون نخواهد ماند، و متأسفانه زمينة اين روند هولناک در خود جهان سوم است. ضعف ارادة رهبران، ترس از رويارويى صريح با استکبار، تکيه بر کمک همين قدرت‌ها، باور نداشتن قدرت مردم و تکيه نکردن به آنان، اينهايند مايه‌هاى اصلى انفعال و ضعف کشور‌هاي جهان سوم و کمک اصلى به توسعة قدرت استکبار؛ بايد چاره‌اى انديشيد. روزگارى ملت گرايى و مارکسيسم اميدهايى آفريدند، اما اوّلى بهانه‌اى شد براى آتش‌افروزى ميان ملت‌هاى هم‌درد، و دومى به‌وسيله‌اى براى تشکيل يک امپراطورى جديد و تشديد تضاد و بلوک‌بندى و درنهايت به پايمال شدن يا اسارت ملت‌ها انجاميد. و همواره، هر مکتبى که بر پايه‌هاى لرزان تفکرات مادى بنا شده باشد، چنين خواهد بود.
«ضعف ارادة رهبران، ترس از رويارويى صريح با استکبار، تکيه بر کمک همين قدرت‌ها»؛ آقاي خامنه‌اي که اين حرف‌ها را با اين شجاعت کم‌نظير مي‌زنند، رئيس‌جمهور کشوري هستند که آينة تمام‌نماي ايستادگي در برابر قدرتمندان عالم است و البته، از آن دست کشورهايي هم نيست که براي رهايي از چنگِ يک قدرت  بزرگ، به سمتِ قدرت ديگر برود و براي مبارزه با امپرياليسم، به دامان مارکسيسم پناه ببرد.
سه سال قبل از اين اجلاس ـ يعني سال 62 ـ يک روز «حاج احمد ‌آقا» به «محسن رفيق‌دوست» وزير سپاه زنگ زد و دربارة کمک‌هاي جديد شوروي به عراق صحبت کرد. احمد ‌آقا گفت: «امام گفته‌اند سفير شوروي را بخواهيد و به او تخفيف بدهيد.»
ـ ما چيزي به آنها نفروختيم که تخفيف بدهيم!
ـ نه! منظور امام اين است که به او خفت بده. او را بخواه و خوار کن.
حرف امام بود و بايد اجرا مي‌شد. گرچه در ظاهر و در آن اوضاع و شرايط سختِ کشور، اين کار خيلي خطرناک بود. امام بود ديگر، کاري به اين ترس‌ها و خطرها نداشت. محسن رفيق‌دوست به دفترش رفت. به وزارت خارجه زنگ زد و گفت مي‌خواهد سفير شوروي را ببيند.
در دفترش نشسته بود که «بولدوريف» سفير وقت شوروي با افسر سياسي سفارت آمدند. سفير به فارسي مسلط بود و مترجم همراهش نبود. در را باز کردند و يک قدم آمدند داخل، وزير سپاه ايران فرياد زد: همان‌جا بايستيد.
سفير خشکش زد. باورش نمي‌شد روزي يک مقام رسمي با او چنين برخوردي کند. قدري خودش را خم کرد، دستگيره را پايين آورد و آرام در را بست، بعد دستگيره را بالا آورد. طوري‌که بسته شدن در هيچ صدايي نداد.
مدام با خودش فکر مي‌کرد که چه اتفاقي، اين قدر ايراني‌ها را عصباني کرده.
آهسته با لهجة روس پرسيد: چه فرمايشي داريد؟
ـ مي‌خواهم سؤالي از تو بپرسم. اين خرس‌هاي قطبي کي از خواب بيدار مي‌شوند؟
ـ منظورتان از خرس هاي قطبي چيست؟
ـ همين رهبران شوروي!
سفير حسابي گيج شده بود. مانند مستي که بي‌هوا سيلي محکمي خورده باشد. نمي‌توانست ادامة ماجرا را حدس بزند و اين خيلي عصباني‌اش مي‌کرد. صدايش باز هم آرام‌تر شد. با لرزشي که سعي مي‌کرد پنهانش کند: لطفاً بيشتر توضيح دهيد، چطور مگر؟
ـ خرس‌هاي قطبي اول پاييز خوابشان را شروع مي‌کنند، زمستان و بهار را هم مي‌خوابند. آفتاب تابستاني که مستقيم رويشان بيفتد، کم‌کم بيدار مي‌شوند، اما تا به خودشان بيايند، دوباره اول پاييز است و مي‌خوابند.
سي ثانيه سکوت کرد و مستقيم به چشمان سفير نگاه کرد. خيلي زود مقاومت سفير تمام شد و چشمانش را زمين انداخت. وزير ادامه داد: اين خرس‌هاي قطبي که در حکومت شوروي هستند، هنوز خيال مي‌کنند صدام طرف دار شوروري است؟! صدام آمريکايي است. اين مطلب را به آنها بگو. اگر دليلش را مي‌خواهي، بيا تا برايت بگويم که چرا صدام آمريکايي است. امان نداد و ادامه داد: مطلب دوم، ما در کشور شما هفتاد ميليون بمب داريم که چاشني‌هاي آنها در دست ماست. تا کي بايد بمب‌ها و موشک‌هاي شما روي سر ما بريزد؟ کاري نکنيد که ما اين چاشني‌ها را آتش بزنيم و کشورتان را به مشکلاتي مبتلا کنيم که نتوانيد حل کنيد.
سفير که ديگر به‌هوش آمده بود، خوب فهميد که منظور او، مسلمانان شوروي هستند. برخورد، آن قدر محکم و بي‌مقدمه بود که در آن لحظه نمي‌دانست چه کند و در واقع نمي‌توانست کاري کند. قدري خودش را جمع و جور کرد و سعي کرد محکم بگويد: چشم! و انتظار داشت که وزير ايراني آرام شود و او را دعوت کند تا روي صندلي بنشيند و صحبت کنند. اما وزير فقط يک جملة محكم گفت: برو بيرون! وقتي سفير از ساختمان سپاه بيرون مي‌رفت، صورت سفيدش که با موهاي سفيد سرش، نمادي از سيبري بود، سرخ شده بود. رفيق‌دوست خودش هم مانده بود که چطور توانسته با سفير ابرقدرت جهان، اين طور صحبت کند. به‌وضوح اثر نَفَسِ امام را در دلش احساس مي‌کرد. گزارش اين برخورد را که از طريق حاج احمد ‌آقا به حضرت امام رساند، امام خوشحال شدند، خنديدند و گفتند: اين به نفع انقلاب بود.
دو هفتة بعد، از امور خارجه با آقاي وزير تماس گرفتند، گفتند: سفير شوروي مي‌خواهد شما را ببيند! قرار شد بيايد.
بولدوريف با همان افسر سياسي آمد. دم در ايستاد. پرسيد: بايستم، يا بيايم داخل؟...
ـ بيا داخل.
آمد نزديک ميز، يک صندلي آنجا بود، ايستاد، پرسيد: بنشينم؟
ـ بنشين.
نشست. برايش چاي آوردند. با لهجة روسي سلام و احوال پرسي کرد، بعد به افسر همراهش چيزي به روسي گفت، او هم از کيفش کاغذي درآورد و به سفير داد. بولدوريف بلند شد و با نگاه به کاغذ گفت: من پيام شما را عيناً، بدون هيچ حذفي به رهبران شوروي ابلاغ کردم. آنها اين پيام را بسيار عالي ارزيابي و توصيف کردند و گفتند اگر از آقاي وزير دعوت کنيم، به شوروي مي‌آيند يا نه؟
وزير جواب داد: من دوست دارم شوروي و مسکو را ببينم، اما اجازه دست امام است، اگر براي سفر اجازه بدهند، مي‌آيم.