خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 57
خانم دباغ مظهر شجاعت و استقامت و ایمان بود
با تمام این توجهات باز جسم ایشان [خانم دباغ]خیلی مشکل داشت. او واقعا آیتی بود برای من. او از همه ما مسنتر بود، مادر هشت بچه بود که به این راه آمد بود و این برای همه عجیب بود. او با این جسم و حالتی که داشت، شبها نماز شب میخواند؛ و در زمانی که حالش خوب بود تا صبح این برنامه تهجد را دنبال میکرد، و این برای ما که جوان بودیم و خیلی در این مایهها نبودیم جالب بود و درسآموز.
خانم دباغ مطلبی را در بازجویی گفته بود و فیلم بازی کرده بود که ما بعد فهمیدیم. او گفته بود که من اصلا سواد ندارم، مطلقا بیسوادم حال که به زندان آمده بود نمیتوانست سواد خود را رو کند. از این رو در اینجا هم آمد و گفت که بیسواد هستم. بعد یکی از کمونیستها را به نام صدیقه صیرفینژاد برای سوادآموزی انتخاب کرد. کار او برای من سؤالبرانگیز شد که چطور خانم دباغ وقتی با من مینشیند میگوید برایم قرآن بخوان ولی چرا از من نخواست که با سوادش کنم؟ دلیلش را بعد فهمیدم، او میخواسته بعد از مدتی در یک سطح بازتری اعلام کند که من با سواد شدم و این کمونیست را هم شاهد بگیرد. این کار خانم دباغ در مدت کوتاهی و با سرعت به سرانجام رسید، آنها فکر میکردند که این از استعداد خانم دباغ است. جالب این که او چنان این نقش را بازی میکرد که واقعا کسی متوجه نمیشد. تمام کتابهای دبستان را وی امتحان داد و قبول شد. ما حتی نیمچه جشنی هم برای سواد آموختگی دباغ گرفتیم.
خانم دباغ در همین نمایشنامهاش کتابها را مقابلش باز میکرد و تظاهر مینمود که دارد تمرین میکند، ولی واقع امر این بود که او چون به خاطر زخمها و وضعیت بدنش نمیتوانست بخوابد شب تا صبح تمام کتابهای مفیدی را که هر کس به طریقی وارد بند کرده بود، میخواند و استفاده میکرد.
در ابتدا ما مذهبیها و غیرمذهبیها قاطی بودیم، مارکسیستها در اوقاتی که ما میخواستیم نماز بخوانیم و روزه بگیریم معترض میشدند که شما ما را بیدار میکنید و ما اذیت و ناراحت میشویم. این بهانهگیریها دلیل خوبی شد تا اتاق آنها جدا شود. یکی از این کمونیستها به نام عاطفه جعفری درخواست کرد که با ما هم اتاق شود. گفتیم: آخر به چه مناسبت؟! ما باعث ناراحتی تو میشویم، میرویم و میآییم دلیلی ندارد که تو خودت را به درد و رنج بیندازی. گفت: شما مذهبیها چیزهای خوبی دارید و من با آنها نمیتوانم سرکنم. گفتیم: خیلی خب، اگر ما خوبیهایی داریم تو هم بیا مذهبی شو. گفت: نه! من فقط میخواهم با شما هم اتاق شوم! بالاخره ما پذیرفتیم و او پیش ما آمد. در این مدت خانم دباغ بلند میشد و نماز شب میخواند، تا این که یک روز عاطفه جعفری بلند شد و گفت: ای بابا چقدر نماز میخوانی!؟کلافهام کردی! ما به او گفتیم: خانم جان! ما به همین دلیل به شما میگفتیم که اینجا نیا و نباش، حالا که آمدهای و هستی باید تحمل کنی.
این که به خانم دباغ چه گذشته بود ما خبری نداشتیم، دختر وی، رضوانهخانم، را هم از قبل گرفته بودند و چنان عذابهایی به او داده بودند که این طفلک ناراحتی ریوی و قلبی گرفته بود، الان هم عوارضش را در بدنش دارد. در مقابل چشمان مادر به این دختر خیلی مسائل پیش آمده بود و خانم دباغ اصلا صحبت نمیکردند و نمیخواستند روحیه بچهها تضعیف بشود. او اصلا کاتم زندان بود.
خانم دباغ واقعا برای خود من آیت بود، جدا این مسائل و حالاتش که هنوز هم به آنها فکر میکنم متاثر میشوم و قوت میگیرم. وقتی خانواده و همسرشان برای ملاقات به پشت میلهها میآمد ما جلوتر زیر بغل او را از طرفین میگرفتیم و به آن جا میبردیم و برایش قائمه میزدیم تا بتواند بایستد. در آن جا سعی میکرد چیزی از بیماریش بروز ندهد، خیلی با روحیه میایستاد، طوری که انگار جسمش هیچ مشکلی ندارد. او خیلی باز فکر میکرد. از این سر به آن سر خطاب به شوهرش میگفت: حاجی برو یک زن بگیر، فکر خودت را بکن، راحت شو. من برای تو زن بشو نیستم. البته همسر او حاج آقا دباغ هم یک مرد مومن و شریفی بود و از آن ور اگرچه ملامت میکرد که ببین زن! خودت را به چه روزی انداختی، ولی در عین حال میگفت که خیالت از بچهها راحت باشد، اموراتشان میگذرد.