هر روز در هوای تو پرواز میکنیم(چشم به راه سپیده)
در هوای تو
ایجاز شاعرانه چشم تو تاکنون
ما را کشانده است به اعجازی از جنون
هر روز در هوای تو پرواز میکنیم
هر روز میشویم چو خورشید، سرنگون
تا آستین به قصد تو بالا زدیم شد
شمشیرهای تشنه به خون از کمر برون
باید امید هر چه فرج را به گور برد
بیهوده میبری دل ما را ستون ستون...
این شعر همردیف غزلهای چشم توست
زخمی نزن که قافیه افتد به خاک و خون
مرتضی آخرتی
لحظه موعود
آغاز ابرها
در ساعت یک است به وقت نجف
کمی پس از دو
باران گرفت در کنار بقیع
درست ساعت سه طوفان شد
در کربلا
حالا به ساعت من
فقط کمی به لحظه موعود مانده است.
علیرضا قزوه
قافیه یار
هر جا غزل به قافیه یار میرسد
ای دل حکایت تو به تکرار میرسد
یک روز صبح زود تو از خواب میپری
چشمت به او میافتد و پر در میآوری
او کیست؟ تازه قصّه ما میشود شروع
بود و یکی نبود خدا میشود شروع
ناگه به خود میآیی و درمانده میشوی
دلخسته از بهشت خدا رانده میشوی
طوفان شروع میشود و ماجرا تویی
کشتی به آب میزند و ناخدا تویی
از شهر میگریزی و تنها، تبر به دست
حتی بت بزرگ دلت را شکسته است
یک روز دیگر از تو نجابت، نگاه از او
زل میزنی به چشم زلیخا و آه از او
این قصّه در ادامه به دریا رسیده است
یعنی عصا دوباره به موسی رسیده است
دل پادشاه گشت و سلیمان ماجراست
بلقیس پس کجاست که پایان ماجراست
ای روزگار! قافیه تنگ است و باز من
من یونسم دهان نهنگ است و باز من
وقتی خریدهاند به سیبی تو را مرنج
نفروختند اگر به صلیبی تو را مرنج
یک روز صبح زود تو از خواب میپری
چشمت به او میافتد و پر در میآوری
او کیست تازه قصّه ما میشود شروع
بود و یکی نبود خدا میشود شروع
من منتظر نشسته که ناگاه میرسی
یک روز صبح زود تو از راه میرسی
مهدی جهاندار
جمعه
ما از الست طایفهای سینه خستهایم
ما بچههای مادر پهلو شکستهایم
امروز اگر که سینه و زنجیر میزنیم
فردا به عشق فاطمه شمشیر میزنیم
ما را نبی «قبیله سلمان» خطاب کرد
روی غرور و غیرت ما هم حساب کرد
از ما بترس، طایفهای پر ارادهایم
ما مثل کوه، پشت علی ایستادهایم
از ما بترس، شیعه سرسخت حیدریم
جان برکفان لشگر سردار خیبریم
از جمعهای بترس، که روز سوارهاست
پشت سر امام زمان ذوالفقارهاست
از جمعهای بترس، که دنیا به کام ماست
فرخنده روز پر ظفر انتقام ماست
از جمعهای بترس، که پولاد میشویم
از هرم عشق، مالک و مقداد میشویم
وحید قاسمی
میرسی از راه....
چقدر وصف شما ای بهار ما را کشت
نیامدی، عطش انتظار ما را کشت
نیامدی و زمین در ملال میپوسد
میان چرخش این ماه و سال میپوسد
شما که از دل ما درد و داغ میگیری!
بگو کی از دل ما هم سراغ میگیری!؟
بهار سبز خداوند! میرسی آخر
ز پشت فاصله هر چند، میرسی آخر
تو از میان غم و درد میرسی از راه
درست مثل همان مرد میرسی از راه
شبیه مرد بزرگی که آسمانی شد
همان که کشته شمشیر بدگمانی شد
همان درخت بزرگی که سخت تنها ماند
تبر وزید، ولی تک درخت تنها ماند
همین که او به زمین خورد، گرگ آمده بود
برای کشتن مرد بزرگ آمده بود
نشست بر دل او تا رسید با تیغش
گلوی تشنه او را درید با تیغش
بیا بزرگ! که ما انتقام میخواهیم
برای کشته خود احترام میخواهیم
چه نیزهها که پر از اشتیاق خون اینجاست
چقدر سر! که پر از آتش جنون اینجاست
ولی تو عاقبت ای مرد! میرسی از راه
در انتهای همین درد، میرسی از راه....
علیرضا حکمتی