حکمتهای اخلاقی در افق شعر صائب-بخش اول
مصطفی محدثی خراسانی
اطلاق تعبیر هنر ملی به شعر، در بین ایرانیان، نه تنها تشریفاتی و از سر تعارف نیست، که بیانکننده بخشی از نقشی است که شعر در پیریزی بنیانهای فرهنگ، و انتقال و گسترش آن در این مرز و بوم داشته و دارد، شعر عصاره فضیلتها و حکمتها و تاثیرگذارترین هنر بر ایرانیان است و به همین لحاظ شاعرانی جاودانه شدهاند که توانستهاند بر مدار انسان به مفهوم عام آن حرکت کنند و یک ملت، مخاطب شعر آنها قرار گرفته باشد. ملت، انجمن ادبی و محافل خاص شعری و کنگرههای رسمی و پر زرقوبرق و یا جمع محدود روشنفکر نیست، ملت، تمام آحاد تشکیلدهنده خود را شامل میشود، شاعر ملی، مخاطبش تمامی تودهها و اقشار در گستره زمانی فراتر از اکنون است، و در این بین شاعرانی که با دغدغههای عامتر انسانها دست در گریباناند، توفیق بیشتری دارند.
شعر سبک هندی به دلیل اینکه خاستگاه سرایندگان آن تودههای مردماند و نام آنها نیز نامهای پرطمطراق و در محاصره القاب و اوصاف خاص نیست و بسیاری از آنها بیش از آنکه القاب ادبی و فرهنگی داشته باشند، به شغلشان معروفاند، مثلا قصاب کاشانی، و نیز به دلیل ارتباط مستقیم با مردم در کوچه و بازار و قهوهخانهها، توانسته است نفوذ بیشتری به لایههای اجتماع پیدا کند و زبان آمال و آرزوها و حسرتهای مردم باشد. در این میان میرزا صائب تبریزی، که از طرفی همین وجوه شاعران این دوره، که خودش سرآمد آنهاست را دارد و از طرفی حکیمی آشنا به معضلات اجتماعی و بزنگاههای اخلاقی و تربیتی است، در مدار شعر و شاعر ملی، جایگاه بینظیری در تاریخ شعر فارسی دارد.
از همین روست که فرهنگ عصارهجوی، و ذوق حکمتطلب ملی ما، تکبیتهای فراوانی از صائب را به حافظه تاریخی خویش سپرده و آنها را محمل انتقال حکمت و پند و اندرز و فرهنگ اخلاقی خویش قرار داده است، بیان و ترویج فضایل و خصایص انسانی، در سادهترین شکل خویش، زبان پند و اندرز میگیرد، که بیشتر در تقسیمبندی محتوایی ادبیات از آن به ادبیات تعلیمی یاد میکنیم.
صائب، شیوه بیانی مستقیم پند و اندرز را متناسب پیام و مرتبه کلام خویش و از طرفی شأن مخاطب نمیداند، شعر صائب بیان حکمتهاست و به همین دلیل هم پند است و هم اندرز و هم بیان اخلاقیات و فضیلتها، اما به تنهایی هیچکدام از اینها نیست. او اخلاق را با عرفان در هم میآمیزد و عشق را جانمایه کلامش قرار میدهد و این گونه است که در شعر صائب بدون اینکه مخاطب احساس کند شاعر میخواهد به او چیزی بیاموزد یا او را تشویق به کاری و یا از انجام کاری نهی کند، به طور غیرمستقیم همین تاثیرها را با خواندن شعر صائب دریافت میکند.
برخورد حکیمانه صائب با مقوله اخلاق موجب میشود تا به جای اینکه دغدغه معلول داشته باشد، نگاهش معطوف علت باشد، در نگاه ژرف صائب توجه و وابستگی بیش از حد به دنیا علت بسیاری از ناهنجاریهای اخلاقی و معضلات فردی و اجتماعی است، همین وابستگی موجب زیادهخواهی و در نتیجه حقکشی و اجحاف به حقوق دیگران میشود. همین تعلق است که عمر گرانقدر که باید صرف تعالی روح و اوجمندی انسان شود، صرف بازی با زرق و برق دنیا میشود، دنیایی که سفلهپرور است و به تعبیر صائب، امکان دعوی مردانگی در آن نیست:
کدامین غبن از این افزون بود ما بینیازان را
که چرخ بیبصیرت، خرج دنیا میکند ما را
***
از متاع عاریت برخود دکانی چیدهام
وام خود خواهد زمن هر دم طلبکاری جدا
***
زان مسلم شد به گردون دعوی مردانگی
کز زمین سفلهپرور همنبردی برنخاست
همین رویکرد حکمتمحور است که صائب در مقابل جاذبههای دنیا، همت بلند و آسمان سیر انسان را علم میکند و با تحقیر دنیا در مقابل این همت والا به مخاطب عزت نفس و جایگاه واقعی او را در گردونه هستی یادآوری میکند، انسان به تعبیر صائب گردبادی است که خاک صحرای علایق توان نشستن بر دامن او را ندارد، انسان وقف هدف است و رسیدن به منزل و دور باد از ساحت او، در میان راه به جستوجوی منزل بودن:
گرچه در ظاهر مرا پای اقامت در گل است
سر به صحرا میدهد چون وحشیان، هویی مرا
***
چون زلیخا نیست دامنگیر دست جراتم
چشم یعقوبم که روشن میکند بویی مرا
***
میان راه چو عیسی نمیکنم منزل
از این گریوه به همت گذار خواهم کرد
***
لباس عاریت نوبهار ریختنی است
چو عنبر از نفس خود بهار خواهم کرد
***
هردم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چارتکبیر بر این نخل خزاندیده زدیم
***
دامن صحرای محشر گرچه دارد وسعتی
کوچه راهی پیش پای وحشت مجنون ماست
***
خاک صحرای علایق نیست دامنگیر من
گردبادم، ریشه من بال پرواز من است
دل بستن به دنیا، عین سادهلوحی است، گلشن کاغذی دنیا که خاکش دست درگریبان باد است را اعتباری نشاید، اگر عمیقتر به این بساط بنگری، دنیا را قبرستانی پر از مرده میبینی که ستارههای آسمان در واقع اشک آسماناند بر فلاکت اهل زمین:
بلبل ز سادهلوحی در آشیان طرازی
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
***
گوری است پر ز مرده- صائب- قلمرو خاک
گردون پرستاره، یک چشم خونفشان است
در کنار به تصویر کشیدن حقیقت دنیا که ظاهر فریبا و غفلتزای آن، علت بسیاری از ناهنجاریهای خصلتی در مردم دنیا شده است، حکمت صائب، نگاهی نیز به عمر آدمی دارد، که خود جلوه و روی دیگری از سکه دنیاست، عمری که چون باد میگذرد و چون کاغذ آتش گرفته در حال تمام شدن است و عمارتی است رو به ویرانی، ویرانی که تعمیرپذیر نیست، اگر حقیقت عمر را بشناسیم، آن را به غفلت نمیگذرانیم و برای هر نفسی از عمر که میرود و میآید حسابی باز میکنیم:
برنمیدارد عمارت این زمین شورهزار
ما عبث در فکر تعمیر جهان افتادهایم
***
این رشته حیات که آخر گسستنی است
تا کی گره به هم زنم و چند بگسلد
***
برنمیآرد نفس نشمرده- صائب- از جگر
هر که در اندیشه روز حساب افتاده است
***
تکیه بر پیوند جان و تن مکن صائب، که چرخ
این چنین پیوندها کرده است بسیاری جدا
گفتیم صائب از منظر حکمت به پدیدهها مینگرد و چنین است که ابیات و گاه مصراعهای او عصاره حکمتاند، نگاه حکیمانه اقتضا میکند در کنار هر انذاری، بشارتی نیز حضور داشته باشد تا تلنگرهای غفلت زدای انذارها با نور و امیدآفرینی بشارتها موجبات تغییر مثبت و طی مسیر کمال را در انسان فراهم آورد، صائب در کنار برحذر داشتن مخاطب از زرق و برق غفلتزای دنیا و گوشزد کردن بیاعتباری آن و نیز سستبودن بنای عمر، ذهن او را به حجتی معطوف میکند که در جان همه انسانها حضوری دیدهبان و قاطع دارد و در تمامی آنات عمر، مراقب راه است و انحرافهای هرچند جزئی را در همان بدو زاویه گرفتن از مسیر فطرت، با نشانههایی به انسان گوشزد میکند، و آن چیزی نیست جز عشق که خمیرمایه وجود آدمی و خلقت است. عشق جوانمردی است که در غبار غفلتها به سراغ ما میآید، ما را در غبار گم گشتگیها پیدا میکند و به خویش و فطرت و راه رستگاری فرا میخواند. عشقی که اگرچه درد است، عین درمان است، و به طرفهالعینی، به جرقهای وجود تاریک ما را آفتاب عالمآرا میکند:
اگر غفلت نهان در سنگ خارا میکند ما را
جوانمرد است درد عشق، پیدا میکند ما را
***
همین عشقی که روز ما از او شب شد
به داغی آفتاب عالمآرا میکند ما را
***
دردمندی، درد را بسیار درمان کرده است
گو نباشد بر سر بالین مسیحایی مرا
خاموشی از صفتهایی است که هم مبنایی اخلاقی دارد و هم عرفانی، بدون رسیدن به مرتبه خاموشی، فرصت تامل و تفکر برای انسان فراهم نمیشود، تامل و تفکری که همه انبیا و اولیا به آن سفارش کردهاند، و یک ساعت آن را از هفتاد سال عبادت برتر دانستهاند، خاموشی و تامل و نگاه به درون، در واقع معطوف شدن حواس آدم است از عالم اصغر برون به عالم اکبر درون، در دیدگاه حکمت صائب، نظر پوشیدن از بساط زودسیر عالم امکان، بینایی شگرف را به ارمغان خواهد آورد، خاموشی مقدمه روشنی جان است، با تامل میتوان در قطرهای، به تماشای دریا نشست، و در همین افق است که میتوان با سر در جیب تفکر و تامل فرو بردن، به راز گردش افلاک پی برد، دریافت معرفت به نور دل، که حاصل تامل و خاموشی است، سالک را از مطالعه دفترهای دانش و نماد آنها - رساله افلاطون- بینیاز میکند:
تماشای بساط زودسیر عالم امکان
نظر پوشیدنی دارد که بینا میکند ما را
****
بیخموشی نیست ممکن جان روشن یافتن
کوزه سربسته میباید، شراب ناب را
****
در دل هر قطره آماده است دریایی مرا
هست در هر دانهای، دام تماشایی مرا
****
نور معنی در جبین تاک میبینیم ما
در قدح افشرده ادراک میبینیم ما
****
کعبه دل را که ساق عرش تا زانوی اوست
از شکاف سینه صد چاک میبینیم ما
****
ای مروت سر برآر از جیب انصاف و ببین
تا چهها از گردش افلاک میبینیم ما
****
زخشت خم در حکمت گشاده گشت به رویم
به حق می که فلاطون چنین رساله ندارد
****
نکرد از خواب حیرت جوش دل، بیدار صائب را
نگاه عاشقان محو تماشا اینچنین باشد
در تداول فرهنگ عامه ضربالمثلی است که میگوید:
«خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو»
این توصیه اگرچه در ظاهر توصیه به انعطاف در مقابل دیگران است و تصور میشود مبنایی اخلاقی دارد و موجبات تفاهم و تعادل بیشتر در اجتماع انسانی را فراهم میآورد، اما نتایج حاصل از این شیوه تعامل و معاشرت اجتماعی، با حکمت اخلاقی صائب در تغایر است. صائب از این کنش انفعالی به «اسارت رسم» تعبیر میکند.اسارتی که سیطره آن اثری مخرب بر قدرت تصمیمگیری و اراده انسان به عنوان موجودی زنده و موثر، دارد. در قید رسم بودن، جرأت تجربه و خطر کردن را از آدمی سلب میکند و اجازه نمیدهد انسان به تمامی ظرفیتهایی که خداوند در وجود او نهاده است دست یابد:
به قید رسم گرفتار شد دل صائب
مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ
***
عاقلان صائب اگر پهلو ز ما خالی کنند
نیست از بیاعتباری، عزت مجنون ماست
***
برآییم از کوچه بند رسوم
قدم در بیابان مجنون زنیم
انسان موجودی است اجتماعی و از همین رو، ناگزیر از تعامل با اجتماع انسانی، انسان نیازمند مورد احترام بودن و نیز محترم داشتن دیگران است، نیازمند دوست داشتن و دوست داشته شدن، این وابستگیها، اگرچه نیاز انسان است و موجبات تامین روحی و روانی او را فراهم میآورد، و به سیر تکاملی او کمک میکند اما در نهایت نباید به فردیت انسان لطمه زده و مرزهای آن را مخدوش کند. انسان با اینکه هزاران تعلق و وابستگی فردی و جمعی دارد و بسیاری از جلوههای انسانی او در همین تعاملها مفهوم پیدا میکند، در نهایت یک فرد مستقل است و طبیعی است که باید به تنهایی نیز دارای تعریف و شخصیتی انسانی باشد و بتواند با اتکا به خویش نیز به زندگی ادامه دهد.
صائب در حکمت اخلاقی و تربیتی خویش با تعابیر و شئون مختلفی تلاش دارد ذهن مخاطبش را به این نکته ظریف توجه دهد. صائب برای محبتی که از نوع محبت ارباب به برده و به قصد فرمانبرداری بیشتر، ابراز میشود، نه تنها ارزشی قائل نیست، که ترک این محبت را عین محبت میداند و چاره کار را در قناعت میبیند، چرا که معجزه قناعت میتواند، با آتش دل، عیش چراغ طور را برای آدمی دست و پا کند: ادامه دارد...