خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۳۰
بازگشت به وطن
پس از مقدمات و تسهیلاتی که فراهم شد، همچنین موافقت تهران برای عزیمت ما به ایران، شاید روز 16 اسفند بود که وسایلمان را برداشته با یک فروند هواپیمای ایرفرانس به سوی ایران برگشتیم. آن لحظات، شمارش معکوسی بود که قابل ثبت نبود، به قول عوام دل تو دلمان نبود. خیلی جالب بود که ما در شرایط و فضایی به ایران باز میگشتیم که ظلم و ستم و استبداد واژگون شده بود، یعنی آن چیزی که ما به خاطرش به خارج رفته و سالیان سال دور از خانه و کاشانه سرکرده بودیم. شور و هیجانی که در وجودمان موج میزد، وصفناپذیر است.
نوعی احساس سربلندی و افتخار داشتیم، البته این احساس و شور و هیجان تا اندازهای با اضطراب و تشویش توأم بود؛ اضطراب و نگرانی به خاطر توطئهگران و سنگینی مسئولیتی که نسبت به راه آینده کشورمان داشتیم.
تصور این که قدم به فضایی میگذارم که در گذشته سایه ساواک بر تمام پیکرهاش سایه انداخته بود و اکنون تهی از آن دژخیم و آکنده از هوای آزادی است، که میتوانم از آن استشمام کنم به شعف در میآمدم.
وقتی با چمدانهایی وارد فرودگاه مهرآباد شدم هرگز آن چه را که میدیدم، باور نمیکردم. سالنهای ترمینال مملو از جمعیت بود، مردان و زنان بیشمار و خرد و کلان ، زنانی که حجاب داشتند و این آن فضایی نبود که من در سال 1353 ترکش کردم. چهرهها همه خندان و غرق در شادی بود و هرکس به دنبال گمشده و یا مهاجر بازآمده خود میگشت. شاید این پرواز، اولین پرواز «ایرفرانس» پس از پیروزی انقلاب بود، که حامل یاران و افرادی بود که سالیان سال از چنگال دژخیم ساواک به دیار غربت گریخته و دور از اهل و عیال و خانمانشان بودند، به همین دلیل چنین جمعیتی در سالن فرودگاه گرد آمده بودند.
کسانی که با من روبهرو میشدند برخی مرا میشناختند و بعضی تنها نامم را شنیده بودند.
از همه زیباتر دیدار نوههایم بود. خانواده و اهل فامیل از دیدنم اشک از چشمانشان جاری بود، زبان از بیان احساس درونی قاصر بود، فقط اشک بود که سخن میگفت.
باورم نمیشد که میتوانم بعد از گذشت سه سال و هفت ماه دوباره بر روی خاک مقدس ایران گام بردارم و بار دیگر چشمانم با دیدار فرزندانم فروغی دوباره یابد. وقتی که پای به خیابانهای شهر تهران گذاردم فضایی باور نکردنی در مقابلم بود. انقلاب و حماسه از سر و روی شهر میبارید. پیش از آن میپنداشتم که تمام سطح شهر سنگربندی شده و توپ و تانک در خیابانهای آن با آرایش جنگی مستقر باشند. اما حال چیز دیگری میدیدم. همه جا شادی و تلاش موج میزد و بر سر اسلحهها «گل» بود.
از سعی و تلاشی که برای سامان دادن به نظم جامعه و شهر و مدرسه رفاه میدیدم تعجب میکردم. همه جا نظم بود، اما نظمی انقلابی، گرم و پرحرارت، چیزی که توی ذوق بزند نمیدیدم همه آگاه بودند که ویرانه محمدرضا شاه را باید با دستهای گره کرده و هماهنگآباد کنند.
آنچه که از اولین ساعات ورودم به خاطر دارم و هیچگاه از ذهنم محو نمیشود برخورد نوههای دختریام بود که در غیابم به دنیا آمده بودند. برای آنها خیلی جالب بود که مادربزرگی دارند که تا به حال او را ندیدهاند، خیلی خوشحال بودند و چون پروانه به دورم میچرخیدند. آن چند روز اول، پس از ورود به ایران را در محاصره فرزندان و نوههایم گذراندم.
اولین مامورت
یک هفته پس از ورودم، تصمیم گرفتم به صحنه کار و تلاش و سازندگی برگردم و هر کاری که میتوانم، برای استحکام پایههای انقلاب انجام دهم.
با تشکیل کمیته انقلاب اسلامی، به آن پیوستم، و همراه با برخی از دوستان انقلابی برای برگرداندن آرامش به جامعه و مقابله با هر توطئه و شناسایی کانونهای خطر هم گام شدم.
کاخ جوانان [سازمان پیشاهنگی جوانان] محلی که ظاهرا برای آموزش و تربیت جوانان، ولی باطنا برای تخریب و به فساد کشاندن آنان به وجود آمده بود، اکنون در دست گروهی از بچههای سازمان مجاهدین قرار گرفته بود که اموال و دارایی آن را به یغما میبردند.
من از طرف کمیته مامور شدم به همراه اکیپی دوازده نفره از جوانان انقلاب مسلمان آنجا را به دست گرفته از عوامل گروهها پاکسازی کنیم و از هر آنچه که در آنجا موجود بود پاسداری کنیم.
پیش از آن که این محل به دست بچههای سازمان و بعد کمیته بیفتد، آن را پادگان کرده و برای انجام کودتای نظامی تجهیزش کرده بودند، و پس از لو رفتن کودتا تانک و توپ و اسلحه و مهمات را رها کرده و گریخته بودند و در این مدت هم بخشی از اموال و تجهیزاتش را افراد فرصتطلب و برخی اعضای سازمان مجاهدین خلق به تاراج برده بودند. روز اول، وقتی وارد پادگان شدیم و آن همه تجهیزات نظامی سبک و سنگین را دیدیم، پی به توطئهای بردیم که خنثی شده بود. با این حال وجود آن همه سلاح و مهمات و تجهیزات لجستیکی در آن جا خطرناک بود و اگر تماما به دست گروهی میافتاد، برای انقلاب صدمات سنگینی دربرداشت.