kayhan.ir

کد خبر: ۱۰۱۰۶۸
تاریخ انتشار : ۲۰ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۸:۰۰
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 29

شنیدن « صدای انقلاب ایران» در پاریس


در اولین فرصت با محل اقامت امام در مدرسه رفاه تماس گرفتم و از شهید عراقی خواستم که از امام اجازه بگیرند تا من به سوی ایران حرکت کنم که حضرت امام فرموده بودند: همان‌جا بمانند، تا اگر یک وقت ما این جا موفق نشدیم و یا مشکلی پیش آمد، حداقل دستگاهی در آنجا برای تبلیغات و رساندن صدایمان داشته باشیم.
بی‌صبرانه منتظر کسب اجازه حرکت به تهران بودم. با این که هنوز در بستر بودم و دوره نقاهت را می‌گذراندم، ولی همچنان به اخبار عربی رادیو مونت‌کارلو و اخبار فارسی از رادیو ایران توجه می‌کردم. هر روز خبرها داغ‌تر و داغ‌تر و هیجان‌انگیزتر می‌شد و شنیدن آن آرزوی ما را بر بودن در کنار امام و مردم در این روزهای پرالتهاب مضاعف می‌کرد.
روز 22 بهمن من در طبقه دوم ساختمان بودم. وقتی که رادیو را روشن کردم صدای «الله‌اکبر» «خمینی رهبر» شنیدم. تعجب کردم، ابتدا فکر کردم موج رادیو دست‌کاری شده است، دکتر فرهادی یا همان برادر فرهاد را صدا کردم و پرسیدم که آیا دست به رادیو زده‌اید؟ گفت: نه! دوباره گوش کردم جملاتی مثل «این‌جا ایران است» «صدای انقلاب ایران» و یا «صدای ملت ایران» و بعد سرود پیروزی ایران پخش شد، خدا می‌داند که ناگهان چه فریادی، از قعر جان و با تمام وجودم کشیدم! چنان که برادران پنداشتند حادثه‌ای برای من روی داده، هراسان و شتابان به طبقه بالا آمدند و مرا هیجان‌زده و رنگ پریده دیدند. آن‌چه را که شنیده بودم برای آنها با نفس‌های بریده بریده بازگفتم در حالی که می‌گریستم، آنها نیز غرق در شادی و خنده و گریه (!) شدند.
در این مدتی که ما سه، چهار نفر در پاریس بودیم، دایم با مدرسه رفاه تماس داشتیم و اخبار و وقایع را از آنها گرفته به رسانه‌ها و خبرگزاری‌های خارجی می‌دادیم.
«انا راح بالایران»
همان شب پیروزی، یکی از برادرها مرا صدا زد: «خواهر طاهره! لطفاً بیایید با تلفن صحبت کنید، یک نفر به عربی حرف می‌زند، ما نمی‌فهمیم که چه می‌گوید، بیا ببین حرفش چیست»، رفتم و گوشی را گرفتم آقایی به عربی گفت: «ابو عمار [یاسر عرفات] می‌خواهد با شما صحبت کند» چند لحظه بعد، عرفات گوشی را برداشت و پس از سلام و احوالپرسی بدون مقدمه گفت که می‌خواهد به ایران برود و مثل بچه التماس می‌کرد: «یا اختی انا مضطر انا راح بالایران و...» هر چه به او توضیح دادم که در این وضعیت نمی‌شود، امکان ندارد، فرودگاه‌ها بسته است و خطر دارد، گوشش بدهکار نبود، و اصرار می‌کرد که اجازه‌اش را بگیرم که به ایران برود. فایده‌ای نداشت، حرف مرا نمی‌پذیرفت، آخرالامر از او خواستم که تماس را قطع کند تا من بتوانم به ایران تلفن کنم و موضوع را بپرسم، پذیرفت. با سختی با مدرسه رفاه تماس گرفته و گفتم: «یاسر عرفات، دارد خودش را می‌کشد تا به ایران بیاید، و هرچه می‌گویم که فرودگاه‌ها بسته‌اند حرفم را گوش نمی‌دهد.» برادرها گفتند که باید از امام کسب تکلیف کنند. بعد تماس می‌گیرند و نتیجه را اعلام می‌کنند. ساعتی طول کشید تا با ما تماس گرفتند و گفتند حضرت امام فرموده که به هیچ وجه، نباید به هیچ پروازی اجازه ورود به آسمان تهران داده شود، فرودگاه به روی همه بسته است. پس از این تلفن، ما خود با دفتر یاسر عرفات تماس گرفتیم و نظر امام را به او انتقال دادیم. عرفات گفت که من این حرف‌ها سرم نمی‌شود، من می‌خواهم به ایران بروم، من باید اولین کسی باشم که به امام تبریک می‌گویم و... آن‌قدر صحبت کرد که باز من متقاعد شدم، دوباره به تهران زنگ بزنم. این بار گفتم، این دست‌بردار نیست، برای ما مشکل ایجاد کرده است و هدفش از آمدن به ایران این است و این. آنها گفتند که به او بگویید فردا به شما زنگ بزند و جواب را بگیرد ما نیز به او اطلاع دادیم که چنین کند.
ساعت حدود چهار صبح بود که صدای زنگ تلفن بلند شد، برادرانمان از تهران گفتند که به عرفات بگویید اگر می‌تواند از راه زمین و از طریق عراق و خرمشهر بیاید. بعد یاسر عرفات زنگ زد و من عین جملات را برای او بازگفتم، خیلی خوشحال شد و تشکر کرد.
یاسر عرفات سرانجام به ایران آمد و جزو السابقون در تبریک‌گویی به انقلاب ایران شد. بعدها شنیدم که آقای جلال‌الدین فارسی نیز به همراه او بوده است. او آمد و به دیدار امام رفت و...