kayhan.ir

کد خبر: ۳۰۲۴۳۴
تاریخ انتشار : ۰۴ دی ۱۴۰۳ - ۲۱:۱۵
نیمه پنهان کشمیر- 5

احساس مردم مسلمان کشمیر به نمادهای هویت ملی

 
 
 
نویسنده: بشارت پیر
مترجم: بهزاد طاهرپور
مدتی گذشت و من به عنوان اولین فرزندشان متولد شدم. شغل پدرم به گونه‌ای بود که اکثر مواقع در خانه نبود. 
در سرتاسر بعد از ظهر شنبه‌های کودکی من در اواسط دهه 80 میلادی یک جیپ آبی رنگ ویلیز به روستای ما در جنوب کشمیر می‌آمد و پس از عبور از شالیزارهای روستا در کنار خانه سه‌طبقه‌ای توقف می‌کرد.
 در روستا رسم شده بود که معمولا خانه‌های طبقات همکف به مغازه تبدیل می‌شدند. روستائیانی که رو‌به‌روی مغازه‌هایشان نشسته و سرگرم گفت‌وگو در مورد کریکت، سیاست می‌شدند به این جیپ دست تکان می‌دادند در این حین مردی در اوایل سی‌سالگی‌اش با قامتی متوسط یا کت و شلواری آراسته همراه با کراواتی به گردن، دستش را برای آنها تکان می‌داد. اگر شما او را از نزدیک ببینید، می‌توانید چشم‌های فرو رفته آبی رنگ‌، دماغ تیز، گونه‌های گوشتالو و شکم برآمده‌اش را مشاهده کنید. 
ماشین پس از حرکتی آرام در میدان روستا به‌نام «سیر همدان» توقف می‌کرد.
آنگاه پدر در نزدیکی خانه‌ای آجری که در جوار یک بقالی و داروخانه قرار داشت پیاده می‌شد. 
روستائیان که در جلوی مغازه نشسته بودند بلند شده با تکان دادن دست می‌گفتند: پیر صاحب آمده است و بدین ترتیب از او استقبال می‌کردند.
پدرم با اولین کسی که در خانه با او دست می‌داد و خوش و بش می‌کرد پدر بزرگم بود. من به‌طرف او دویده و کتاب‌ها روزنامه‌ها و پوشه‌های کاری او را گرفته و به خانه می‌بردم.
پدر مانند همیشه در جای خودش که کنار پنجره‌ای رو‌به‌روی جاده در اتاق پذیرایی قرار داشت می‌نشست.
من سریع می‌پریدم و از نانوایی محل نان تازه می‌خریدم، مادر هم سریع سماور همراه با چای نمکی کشمیری را آماده می‌کرد.
پدر ضمن آنکه به سؤالاتم پاسخ می‌گفت، داستان‌هایی را از روزنامه‌ها برایم تعریف می‌کرد و مرا تشویق می‌کرد که مطالب و اخبار مجلات و روزنامه‌ها را دنبال کنم. در یکی از این دیدارها او به من گفت که مایل است 
وقتی من بزرگ شدم به جرگه کارکنان خدمات دولتی هند بپیوندم من برای این‌کار باید یک آزمون حرفه‌ای بسیار سخت حتی سخت‌تر از خدمات دولتی کشمیر را قبول می‌شدم و در صورت موفقیت دسترسی به مناصب و مقامات بالاتر امکان‌پذیر می‌شد. مادر گفت: «او منابع و وقت کافی برای این‌کار را ندارد».
پدر سعی می‌کرد با آوردن کتاب‌های مختلف در مورد بچه‌ها همچنین کتاب‌هایی در مورد سیاست، تاریخ و ادبیات انگلیسی مانند داستان‌هایی از شکسپیر یا یکصد کندوی بزرگ، من را آشنا و آماده نگه دارد.
هر موقع پدر به خانه می‌آمد ما با هم این کتاب‌ها را مرور می‌کردیم. یکی از قهرمانان پدرم آبراهام لینکلن بود. او در مورد لینکلن زیاد صحبت می‌کرد اینکه او چگونه با صداقتش توانست با غلبه بر مشکلات رئیس‌جمهور آمریکا شود.
ما طوری برنامه‌ریزی کرده بودیم که یکشنبه‌ها اُتلو‌،‌ هاملت و «تاجر ونیزی» را می‌خواندیم.
درسال 1988 وقتی من 11 ساله بودم پدر مرا به یک مدرسه دولتی در «عیش مقام» شهر کوچکی دورتر از روستایِ ما فرستاد.
من زیاد با ورزش مانوس نبودم و بیشتر وقتم را در کتابخانه با خواندن استیونسون، دیکنز، کپلینگ و دفو می‌گذراندم.
 از آنجا که پدرم به سرینگر مرکز ایالت جامو و کشمیر منتقل شده بود من او را کمتر می‌دیدم اما وقتی در خانه بود با هم بودیم. پدرم به من شعر و شاعری را نیز می‌آموخت. 
او چند بیت از شعر را می‌خواند و به من می‌گفت: «اگر معنی و تفسیر آن را بگویی 
2 روپیه به تو می‌دهم». در آن موقع 2 روپیه جیب خرجی زیادی بود. 
یک‌سال بعد در دسامبر 1989 امیدوار بودم که در تعطیلات زمستانی به پدرم در سرینگر ملحق شوم. 
یک هفته بعد یک گروه از مردان مسلح جوان کشمیری به رهبری یک فعال سیاسی به نام یاسین مالک دختر وزیر کشور هند را به گروگان گرفتند. یاسین مالک و رفقایش خواهان آزادی دوستان (مبارزان) کشمیری از زندان در قبال آزادی دختر وزیر کشور هند شدند. مردم از این حرکت چریک‌های جوان بسیار مسرور شدند.
علی‌رغم خواب خرگوشی مردم در روستایِ ما و همچنین ناآگاهی‌ام نسبت به تاریخ سیاسی کشمیر من همانند سایر مسلمانان کشمیر یک نوع حس بیگانگی و خشمی علیه حاکمیت هند (در کشمیر) داشتم. ما هیچ‌گونه احساس پیوندی با ملی گرایی هندی مانند پرچم، سرود ملی، تیم کریکت نداشتیم. ما همه بازی‌های کریکت که بین هند و پاکستان انجام می‌شد را دنبال می‌کردیم اما هرگز روی خوشی به تیم هند نشان نمی‌دادیم. اگر هند و پاکستان مسابقه می‌دادند ما از پاکستان حمایت می‌کردیم، اگر هند با هند غربی مسابقه می‌داد ما از هند غربی حمایت می‌کردیم، اگر هند با انگلیس مسابقه می‌داد ما از انگلیس حمایت می‌کردیم.
در سال 1987 هند و پاکستان در فینال یک مسابقه کریکت در امارات بازی می‌کردند؛ روز مسابقه فضا و جو حاکم در اتوبوسی که مرا از مدرسه به خانه می‌آورد سرشار از هیجان بود.
مردان، زنان و بچه‌ها در حالی‌که برخی نشسته و برخی ایستاده بودند گوشِشان به رادیو بود تا از آخرین وضعیت مسابقه آگاه شوند. پاکستان به دنبال یک امتیاز حساس بود و تعداد توپ‌هایی که می‌توانست با آنها بازی کند در حال اتمام بود. 
من برای اینکه از نتایج مسابقه آگاه شوم و صدای رادیو را بهتر گوش کنم خودم را به صندلی پشت راننده رساندم، راننده هم در حالی که بی‌محابا تخت گاز می‌راند ولُوم رادیو را زیاد می‌کرد. همه می‌خواستند زودتر به خانه برسند و مسابقه را از آنجا دنبال کنند. 
هر موقع که جاوید میانداد، یکی از ضربه‌زن‌های پاکستان توپ را از دست می‌داد، در اتوبوس سکوت حکمفرما می‌شد و مسافران با عصبانیت همه چـی بارش می‌کـردند و هر وقت او توپ را می‌زد و امتیازی بـدست می‌آورد اتوبوس از فرط شادی و خوشحالی مسافران منفجر می‌شد.
بالاخره اتوبوس به مقصد رسید و در یک بازارچه کوچک نزدیک خانه ما توقف کرد. 
مردم هیجان‌زده در مقابل مغازه گوشت‌فروشی و داروخانه تجمع کرده بودند. مسابقه داشت تمام می‌شد.
آبو، گوشت‌فروش محله قدیمی لب‌هایش را از شدت هیجان گاز می‌گرفت. من سریع می‌دویدم به خانه برسم تا از کوله‌پشتی مدرسه خلاص شوم.
در اتاق پذیرایی پدر بزرگ، خاله‌ها و مادرم به‌طور دایره‌وار دور یک رادیو نشسته بودند و مسابقه را دنبال می‌کردند مادر بزرگ روی جانمازش به طرف مکه نشسته بود و از خدا طلب پیروزی پاکستان را می‌کرد.
آبو‌، قصاب محل همچنان در حال گاز گرفتن لب‌هایش بود. 
در این هنگام مُفَسر رادیو ناگهان اعلام کرد پاکستان برای پیروزی در این بازی نیاز به سه فرار با یک توپ دارد.
در نهایت پس از اُفت و خیز‌های بسیار پاکستان در این بازی به پیروزی رسید و همه مردم همدیگر را در آغوش کشیده، بالا و پایین پریده و اقدام به ترکاندن ترقه می‌کردند.