مادرانههای شهدایی
چادرت را بتکان روزی ما را برسان
زینب گلستانی
نذر مادرانه
تا پسرش را در چارچوب در میبیند اشک شوق از چشمانش سرازیر میشود و دیگ مسی نذری را روی اجاق میگذارد.
- « خدا رو شکر که صحیح و سالمی. خبر آوردن که عملیات لو رفته و همه شهید شدن، هر چی سراغتو گرفتم هیچکس خبری نداشت میگفتن خیلیها شهید شدن. نذر کردم خانم فاطمه زهرا را به پسرش حسین قسم دادم گفتم پسرم صحیح و سالم برگرده هر سال عاشورا نذری بپزم.»
پسر در حالیکه بغض کرده خم میشود و دستهای مادر را میبوسد و میگوید: « قربونت بشم تو که میدونی دعای مادر میگیره، میدونی خانم زهرا همیشه حاجت میده، اخه چرا دعا کردی! »
هقهق زنان ادامه میدهد: « همهی رفقام رفتن، الان مهمان خانم زهرا هستن من جا موندم »
ترکشی بزرگ برای قلبی کوچک
با آن جثه کوچک و موهای لَخت و چهره سبزه وارد حیاط خانه میشود و میگوید:« پ هنوز نرفتین! مگه نشنیدین گفتن مردم باید شهر را تخلیه کنن یه وقت خدای نکرده اسیر نشن.» مادر با چشم غرهای میگوید: « منتظر تو بودیم، آماده شو تا بریم »
- من که نمیتونم بیام، من دیگه رزمندهم فرمانده جهانآرا هم قبول کرده، من تا زندهام اجازه نمیدم عراقیها خرمشهر را بگیرن، فرمانده گفت همه غسل شهادت کنین « صدایش را آرامتر میکند و میگوید: « راستی مامان غسل شهادت چهجوریه!» اشک در چشمان مادر جمع میشود. با دستان خودش پسرش را غسل میدهد. نمیداند چند روز دیگر ترکشی بزرگ، قلب کوچک پسر سیزده سالهاش را میدرد.
رسید بهشتی بهتر از رسید کاغذی
تق، تق، تق. خانم مسنی عصازنان وارد مسجد میشود و مستقیم میرود کنار میز جمعآوری کمکهای مردمی. از زیر چادرش چیزی روی میز میگذارد و عصازنان دور میشود. متصدی جمعآوری کمکها نگاهش به میز میافتد. چهار النگوی طلا! فریاد میزند:« حاج خانم صبر کنید، چهارتا النگوی طلا هدیه دادید رسید نگرفتید. صبر کنید براتون رسید بنویسم» خانم مسن لبخند میزند و میگوید:« من چهارتا پسر برای اسلام و انقلاب دادم رسید نگرفتم، الان برای چهارتا النگو رسید بگیرم!»
در آغوش مادر
گوشه خاکریز نشسته بودم و برای خودم روضه حضرت زهرا را زمزمه میکردم که یکهو خمپاره زدند وسط سنگر روبهرویی. دویدم سمت سنگر. بسیجی جوانی که تمام سر و صورتش پر از خاک بود، با دستش سعی داشت جلوی خونریزی پهلویش را بگیرد. و مرتب فریاد میزد: « مادر، مادر »
بهش گفتم:« طاقت بیار، بگو یا حسین، بگو یا زهرا» اما بسیجی جوان که از شدت خونریزی دیگه رمقی براش نمونده بود مدام تکرار میکرد:« مادر، مادر» تا شهید شد. پیکرش را سوار آمبولانس کردیم. یکی از بسیجیهایی که آنجا بود بر شانهام زد و گفت: « چیه اخوی؟ تو فکری؟»
- به اون بنده خدا که شهید شد فکر میکنم. خیلی عجیب بود. همه موقع شهادت، امام زمان، امام حسین یا حضرت زهرا(س) را صدا میزنن اما اون بسیجی مادرشو صدا میزد، هر چی بهش گفتم بگو یا زهرا، ولی اون میگفت مادر» بسیجی لبخندی زد و گفت:« عباس مادر نداشت، میگفت خانم فاطمه الزهرا مادر منه. همیشه هم خانم را مادر صدا میزد»