kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۴۸۷۰
تاریخ انتشار : ۱۰ شهريور ۱۴۰۳ - ۲۰:۰۷
داستانک

 پیام کوتاه 

 
 
 
 نسرین پرک
 روی گنبد طلا چشم‌به‌راه او نشسته بودم. اطراف را می‌پاییدم که تو آمدی، بدون همراه. 
نشسته روی ویلچر، رنجور و سربه‌راه. 
جمعیت راه باز کرد. رسیدی پشت پنجره،
چفیه ات افتاده بود روی بازوها. 
من پر کشیدم بالای یکی از رواق‌ها، و زل زدم به سرخی چشمانی که می‌بارید بر بستر سبز چمن، بی‌ریا. 
تو کشیدی روسری مرطوبی که می‌داد بوی عطر نرگس بر ملکوت رضا و گره زدی عشق، ایمان و نرگس را باهم به پنجره طلا. 
من خسته شدم بس که تو کردی دعا، قصد کرده بودی تا حاجتت را نگیری دامنش رها نکنی.
*** 
صحن خلوت شد شب از نیمه گذشت. من پلک‌هایم سنگین شد. تو پیوسته دست‌هایت رو به اسمان بود در شبی سیاه. 
صدای اذان که از گلدسته‌های حرم بلند شد، نماز خواندی آن هم فارغ از غوغا. 
سپیده‌دمید باز شد گره، پیچید عطر نرگس در فضا.
هر لحظه منتظر بودم که برخیزی، تو خیره شده بودی به صفحه تلفن همراه. و روان بود اشکی که می‌شست غبار اندوه را از چهره‌ات بی‌صدا. 
صفحه روشن شد و یک پیام کوتاه!
تابید خورشید بر گنبد طلا.