روایت صدثانیهای
بهزودی میفهمی...
ابوالقاسم محمدزاده
مادر حمیدرضا نقل میکرد؛
- قبل از شهادتش خواب دیدم داخل باغی هستم. حمیدم آمد و مرا صدا زد:«مامان بیا». به طرف او رفتم. در باغی باز شد و به اتفاق هم داخل باغ رفتیم، در آنجا همه با لباسهای سبز و صورتهای نورانی بودند و صورتشان مشخص نبود.
دور تا دور باغ را گلهای محمدی و گلهای سفید پر کرده بود. همه آدمهایی که آنجا بودند به حمیدرضا سلام کردند، به وسط باغ که رسیدیم شتری نشست و حمید سوارش شد و یک شال سبزی به دور گردنش انداخت. شتر پرواز کرد و رفت. من که تعجب کرده بودم، گفتم: شتر که پرواز نمیکند!
حمید کجا میروی؟ گفت:«بهزودی میفهمی» چند روز گذشت و راز پروازش را فهمیدم.
موضوع: شهید حمیدرضا شمس حجتی، لشکر 5 نصر خراسان رضوی