kayhan.ir

کد خبر: ۲۸۴۹۶۹
تاریخ انتشار : ۲۲ اسفند ۱۴۰۲ - ۲۰:۴۶
یک شهید، یک خاطره

 خزنده‌ای که مأمور الهی بود

 
 
 
مریم عرفانیان
یک روز نزدیک غروب، در جزیره مجنون کنار یکی از دوستان روی ‌تانکر آب نشسته و مشغول صحبت بودیم. در همین حین چشممان به خزنده‌ای افتاد که 20 متر آن‌طرف‌تر بود. از ‌تانکر پایین آمدیم و به طرفش رفتیم. هنوز ده متری از ‌تانکر دور نشده بودیم، که صدای انفجار مهیبی ما را بلند کرد و بر زمین کوبید!
تا به خود آمدم، دیدم که روی صورت و بدنمان پر از خاک شده! صدای دوستم را که کمک می‌طلبید شنیدم. به‌زحمت بلند شدم و طرفش راه افتادم. وقتی به او رسیدم، گفت: «من حالم خوبه... فقط نگران شما بودم. حالت خوبه؟»
نگاهی به سراپایم انداختم و گفتم: «بله، می‌بینی که خوبم. شما چطور؟»
- من هم خوبم.
این را که گفت با کمک من بلند شد. چشم گرداندیم و دور و بر را نگاه کردیم. اثری از ‌تانکر آب نبود! به‌ جز چند تکه آهن و آبی که روی زمین را خیس کرده بود! امداد غیبی که پیش بیاید، خزنده هم می‌شود مأمور الهی...
خاطره‌ای از شهید حسین ابوالفضلی شاندیز
راوی: جواد نمازیان، همرزم شهید