یک شهید، یک خاطره
آتشِدل
مریم عرفانیان
چشم به نگاه اشکآلود مادر دوخت؛ لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست. یک شانه از جیب درآورد و طرف مادر گرفت.
- ثابت کنید که رضایید به رضای خدا و از رفتنم خوشحالید...
مادر شانه را از دست سید علی گرفت و با چشمهایی خیس بر موی سرش کشید و دوبیتیهای محلی را برای بدرقهاش زمزمه کرد... آنوقت پیشانیاش را بوسید و گفت: «میسپارمت به خدا؛ ولی به ذریة نبی دعا کن خدا صبری مثل صبر حضرت زینب بههم عطا کنه.»
سید علی دستان مادر را بوسید.
- ما که از علیاکبر امام حسین بهتر نیستیم و شما هم ذرهای از مصائب بیبی زینب رو درک نکردین. پس در مقایسه با آنها خیلی مرفه زندگی کردیم. هیچ دلیلی برای بیقراری ندارید که یقیناً شیون بر مشیّت الهی ناسپاسی بر الطاف خداوندی هست. ناشکری گناه کبیرهست؛ پس مواظب باشید مرتکب گناه نشوید.
نوبت به پدر که رسید؛ یک لحظه نگاه علی به نگاه پدر گره خورد. نزدیک رفت و دو کتف او را بوسید.
- قربان دستان پینهبسته و کمر خمیدهات بشم. شرمنده از اینکه نتونستم زحماتت رو جبران کنم و مرهمی بر بدن دردمندت باشم؛ ولی نخواه در پیشگاه جدّمان توی آخرین روز خجل باشم؛ حلالم کن...
پدر هم در میان اشک و آه، پیشانی علی را بوسید و بریدهبریده گفت: «شیر مادر حلالت که مایة روسفیدی ما در دنیا و آخرت میشی، پسرم! منو حلال کن که نتونستم بار مشکلات رو کم کنم تا در زندگی طعم آسایش و آرامش رو بچشی.»
سید علی دستان پدر را غرق بوسه کرد و با غرور گفت: «رضایت شما برام بهترین آسایش و آرامش هست.»
سپس ادامه داد: «بابا! دوست دارم همانطور که مولایمان حسین موقع رفتن علیاکبر گرد از عبایش زدود، شما هم منو مهیای نبرد کنی.»
پدر چند ضربه به شانة علی زد تا گرد لباسش زدوده شود. آنوقت قرآن جیبی کوچکی به او داد و گفت: «یادگارِ امام رضاست.»
***
در آخرین لحظات، وقتی سید علی هنوز قدم در اولین پلة اتوبوس نگذاشته بود، با دیدن اشکهای پدر بهطرف او رفت.
صورت خیسش را پاک کرد و گفت: «باباجان! میدونی اشکهای تو آتشِدل علیست؟ پس دیگه بر دلم آتش میفکن...»
پدر دوباره لباس او را تکاند و پیشانیاش را بوسید.
- اشکم، اشکِ حسرته... حسرتِ اینکه چرا لیاقت همراهیت رو ندارم...
و این آخرین وداعِ سید علی بود.
خاطرهای از شهید سید علی حاتمی
راوی: حسین اسلامی فر