kayhan.ir

کد خبر: ۲۷۲۳۳۹
تاریخ انتشار : ۱۱ شهريور ۱۴۰۲ - ۱۹:۵۰
گفت‌وگوی کیهان با مادر شهیدان بارفروش

چهارسوق آسمان شهر با چهارستاره    

 
 
 
 
اهل کاشان است. سرزمین گلاب و ‌گل‌های محمدی. همسرش کشاورز بود و با عرق جبین روزی خانواده‌اش را از دل‌ سخت زمین درمی‌آورد و شاکر بود که با دستان پینه‌بسته، روزی حلال سر سفره‌ خانواده‌اش می‌برد. خداوند از درگاه بی‌انتهایش دوازده فرزند روزی‌اش کرده بود که هر کدام عطری از گل‌های محمدی گلستانشان را داشت. جنگ که شروع شد گل‌هایش را راهی جبهه‌ها کرد. خودش هم در کنار همسرش برای رزمنده‌ها آذوقه و لباس تهیه می‌کرد. منزل ساده و بی‌ریایشان در کاشان معروف بود به خیمه‌گاه اباعبدالله‌(ع) که با پارچه‌های سبز و پرچم، خیمه می‌زدند و عصرها هیئت برگزار می‌کردند. محسنش که شهید شد، جوادش پرچم برادر را برداشت؛ خدا می‌داند که چه سرّی بین این دو برادر بود که با فاصله کوتاه از هم به جمع عشاق حسینی پیوستند و شهید شدند. پس از مدتی نوبت اصغر، فرزند ‌شانزده ‌ساله‌اش بود که اسلحه برادرها را بردارد؛ انگار نمی‌‌خواستند خاک جبهه از وجودشان خالی باشد. اصغرش که شهید شد حتی پیکرش را هم نیاوردند. خدا می‌داند آن یازده ماه به مادر چه گذشت و چقدر به درگاه الهی رازونیاز کرد تا پیکر خونین فرزندش را بعد از یازده ماه از خاک عراق آوردند و بعد نوبت محمدرضا بود که این پرچم پرافتخار را بر دوش بکشد و به خیل شهیدان بپیوندد.
آقا رضا بامعرفت‌تر از آن بود که همسر سیده‌اش را که در تمام این مدت همراه و هم‌سفرش بود را در این عروج آسمانی با خود همراه نکند و این‌گونه بود که حاج خانم پسر و عروس جوانش را نیز در راه اسلام هدیه نمود و آنها نیز از سفره اطعام شهدا بهره‌مند شدند و فرزند دو ساله‌شان را به یادگار گذاشتند تا پدر و مادر وقتی به چهره معصوم آقا سعید نگاه می‌کنند، یاد دلاوری‌های پدر و صبوری‌های مادرش بیفتند. و حال کبری حسین‌زاده مادر شهیدان بارفروش، این شیرزن عاشورائی از فرزندان دلاورش برایمان می‌گوید، از محسن و جوادش و از اصغر نوجوان و محمدرضای پر از درد و مجروحیت...
سیدمحمد مشکوهًْالممالک
 
 
اهل کاشانم
بنده اهل کاشان هستم. همسرم کشاورز بود. من و همسرم قبل از ازدواج همدیگر را ندیده بودیم، آن‌وقت‌ها رسم نبود دختر و پسر تا قبل از عقد همدیگر را ببینند. بعد از عقد همسرم را دیدم؛ مرد ساده‌ای بود،کنار پدرش در مزرعه کار می‌کرد، اهل نماز و روزه بود، زحمت‌کش بود و با زحمت روزی به دست می‌آورد. حاصل ازدواج ما دوازده فرزند است. پسر بزرگم امیر است که در شرکت فرش‌فروشی کار می‌کند. فرزند دومم احسان است. احسان من درس طلبگی خواند و حالا در بنیاد شهید مشغول به کار است. فرزند سوممان محسن بود که از 17 سالگی راهی جبهه شد و در ۲۳ سالگی به شهادت رسید.
اگر من نمی‌‌توانم 
فرزندانم در جبهه پرچمدار اسلام باشند
هیچ‌وقت با جبهه رفتن فرزندانم مخالفت نکردم. موقع رفتن ساکشان را می‌بستم، به پایشان حنا می‌گذاشتم، موهایشان را‌ شانه می‌کردم، طوری که اگر کسی می‌دید فکر می‌کرد می‌خواهم فرزندانم را به حجله عروسی بفرستم. از زیر قرآن ردشان می‌کردم و با دود اسپند و سلام ‌و صلوات راهی می‌شدند.
حتی یک‌بار هم مانع رفتن بچه‌هایم به جبهه نشدم. با خودم می‌گفتم تمام بچه‌هایم خاک‌ پای آقا علی‌اکبر امام حسین‌(ع) هم نمی‌‌شوند. چطور فرزندان آقا اباعبدالله‌(ع) در صحرای کربلا پرپر شدند؛ ولی بچه‌های من در شرایطی که اسلام در جبهه‌های جنگ به آنها نیاز دارد راهی نشوند. همیشه قبل از رفتن فرزندانم به جبهه در ساکشان لباس و خوراکی می‌گذاشتم، نبات و گلاب می‌گذاشتم، با عشق به جبهه می‌فرستادمشان تا عاشقانه در راه اسلام و پیرو حرف ولایت، جهاد کنند.
وَ اللهِ اِنْ قَطَعْتُموا يَميني 
اِنّي اُحامي اَبَداً عَنْ ديني...
حاج محسن قبل از شهادتش دو بار مجروح شد. دفعه اول پای راستش را از دست داد. مدتی استراحت کرد. زخمش که بهتر شد برادرش جواد آمد دنبالش و دوباره راهی جبهه شد. همه‌جا با جواد بودند. می‌گفت پایش را در راه آقا ابوالفضل‌العباس‌(ع) هدیه کرده است و سر سوزنی از این مسئله ناراحت نبود. دفعه بعد که مجروح شد دست راستش قطع شده بود. چند روزی در بیمارستان بستری شد؛ ولی دلش می‌خواست دوباره به جبهه برود. به قول خودش خاک جبهه دامن‌گیر بود و نمک‌گیرش کرده بود. از نداشتن دست‌وپا ناراحت نبود. حاج محسن رفته بود تمام وجودش را در راه خدا نثار کند و خداوند اجزای بدنش را تکه‌تکه از او گرفت. حاج محسن به جانبازی‌اش افتخار می‌کرد و خوشحال بود که می‌تواند در پیشگاه آقا اباالفضل‌العباس‌(ع) سر بلند  کند.
 چیزی که عذابش می‌داد دوری از جبهه بود. آقا جواد، برادرش آمد و با خنده گفت: «داداش در جبهه هیچ کاری هم از دستت بر نیاید آب که می‌توانی دست رزمنده‌ها بدهی.» این را که شنید گل از گلش باز شد. محسن عاشق سقای کربلا بود. حالا به عشق سقایی در جبهه‌ها راهی شد. در جبهه غرب مبارزه می‌کرد؛ آن‌وقت‌ها جبهه غرب و مرز غربی کشور اوضاع خوبی نداشت. تنها دشمن بعثی نبود؛ ستون ‌پنجم دشمن و منافق‌ها هم آن‌جا فعالیت می‌کردند. آن‌جا رزمنده‌ها یک چهارپا به محسن داده بودند. هرجا که رزمنده‌ها برای شناسایی می‌رفتند و خطرناک بود محسن سوار آن چهارپا می‌شد و برایشان آب و غذا می‌برد. مدتی گذشت تا اینکه جواد در جبهه مجروح شد. تنش سوخته بود و در بیمارستان بستری بود. آن‌جا متوجه شد حاج محسن شهید شده است. جواد از دکتر خواسته بود تا مرخص شود و برود محسن را شناسایی کند تا پیکرش را برای تشییع به کاشان بیاورند. همان روز کاشان را بمباران کردند. اطراف منزل آیت‌الله یثربی هم بمباران شده بود. خواهرم به منزلمان آمد تا خبر شهادت محسن را بدهد. با صدای انفجار بمب، همه‌جا گرد و خاک شد. خاک از زیر در، داخل خانه شد و برای چند لحظه حتی صورت هم را هم نمی‌‌توانستیم ببینیم. خواهرم هم نگران فرزندش شد و به خانه‌اش رفت. همان شب خبر آوردند که محسن شهید شده است. دلشوره عجیبی داشتم. یکی دیگر از پسرهایم محمدرضا که موجی شده بود و مدت‌ها از مجروحیتش عذاب می‌کشید. مجروحیت او به حدی بود که در ایران نتوانستند درمانش کنند و از طرف سپاه به آلمان اعزام شد. یک‌سالی بود که برای درمان رفته بود و هیچ خبری از او نداشتیم. مهمان‌ها برای مراسم شهادت محسن به خانه می‌آمدند و هیچ‌کس از آشوب قلبم خبر نداشت. جواد هم به‌شدت سوخته بود، دست‌وپایش ورم‌کرده بود، دارو می‌خورد؛ اما می‌دانستم چقدر درد می‌کشد. چند روز بعد از شهادت محسن، جواد آمد و اجازه گرفت تا دوباره به جبهه برود. با رفتنش مشکلی نداشتم. می‌دانستم شرایط جنگ طوری نیست که جوانان در خانه بمانند؛ اما جراحت‌های دست‌وپایش طوری نبود که بتواند راهی شود. از طرفی مرتب مهمان می‌آمد. گفتم: «مادر، رضا که نیست. برادرت هم شهید شده و مرتب مهمان داریم، حداقل شما مدتی خانه باش.» اما جواد قبول نکرد. می‌گفت امام فرمان داده‌اند تا جوانان راهی جبهه‌ها شوند. الان وقت ماندن نیست. جواد هم رفت و آشوب دلم بیشتر شد اما به خدا سپرده بودمشان. می‌دانستم خدا بهترین‌ها را برای بندگانش رقم می‌زند. 
برات سبز شهادت
بیشتر اوقات نمازم را در مسجد می‌خواندم. بچه‌ها که خیلی کوچک بودند نمازهایم را در خانه می‌خواندم؛ ولی کمی که بزرگ‌تر شدند، آنها را با خودم به مسجد می‌بردم. من نماز را به جماعت می‌خواندم و آنها کنارم می‌نشستند. بچه‌ها هم نماز را یاد می‌گرفتند. تا اینکه همگی به لطف خدا بزرگ و نمازخوان شدند. آن روز هم برای خواندن نماز جماعت به مسجد رفته بودم، وقتی برگشتم، تلویزیون را روشن کردم. آهنگ عملیات را می‌زد. هر وقت می‌خواست در جبهه‌ها عملیات برگزار شود، یک آهنگ حماسی در تلویزیون و رادیو پخش می‌شد. این آهنگ را که می‌شنیدم قلبم می‌لرزید، می‌ترسیدم. 
همسرم هم از مسجد برگشت. از رنگ و رویش فهمیدم مثل من حال خوشی ندارد. در دلش آشوب بود. گوشه‌ای نشست و گفت: «حاج خانوم چشم‌به‌راه جواد نباش. فکر کنم جواد هم شهید شده. دیشب خواب دیدم جواد لباس سبز قشنگی پوشیده و می‌دود. گفتم جواد صبر کن می‌خواهم سراغ محسن را از تو بگیرم. جواد گفت محسن رفته مشهد من هم می‌روم پیشش.»
دست‌هایم را به درگاه خداوند بلند کردم و گفتم خدا سپردمشان به خودت. دلم آرام نمی‌‌گرفت. شب جمعه بود رفتم دارالسلام سر مزار محسن. کنار سنگ مزارش نشستم و درددل کردم. همین‌طور مشغول حرف‌زدن با محسن بودم که متوجه شدم یکی از دوستان و همرزمان جواد کنارم نشسته است. سراغ جواد را گرفتم. گفت نگران نباشم در جبهه با جواد با هم بودند و حالش خوب است. پرسیدم حالا کجاست؟ جواب داد برای آوردن پیکر شهدا به عراق رفته است. کمی دلم آرام گرفت. به خانه برگشتم. شب شده بود. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. صدای جواد را که شنیدم انگار دنیا را به من دادند. گفت: «نگران نباش مادر، چون برادر شهید و جانباز هستم اجازه می‌دهند پانزده روز یک‌بار با شما تماس بگیرم.» کمی احوالپرسی کردیم و خداحافظی کرد. دلم قرص شده بود. جواد گفته بودی یکشنبه مرخصی می‌آید. می‌خواستم تمام خانه را برای آمدنش تمیز کنم. لباس‌ها را داخل ماشین لباسشویی ریختم. جواد در فروشگاه کار می‌کرد. دو برج حقوقش را داده بود و برای من ماشین لباسشویی خریده بود. می‌گفت از اینکه آنها با لباس‌های خونین از جبهه برمی‌گردند و من باید تمام آن لباس‌های خونی را در تشت بشویم شرمنده است. ماشین خریده بود تا کار من سبک‌تر شود. هفته‌ای دو روز هم به مزرعه می‌رفت و به‌جای پدرش کار می‌کرد، می‌گفت: «بابا ناراحتی قلبی دارد، کار زیاد در سر زمین کشاورزی برایش خوب نیست.» مهربانی آقا جواد بین تمام اعضای فامیل زبانزد بود. موقع بیرون رفتن، برایش چهار قول می‌خواندم تا چشم نخورد. چهارشانه و قدبلند بود. وقتی می‌خواست داخل خانه بیاید سرش را پایین می‌آورد تا بتواند از چهارچوب در داخل شود.
در دلم صلوات می‌فرستادم. می‌گفتم توکل بر خدا. محسنم را در راه آقا اباالفضل‌العباس‌(ع) دادم، خودم و بچه‌هایم هم فدای امام حسین‌(ع) شویم. جواد گفته بود یکشنبه برمی‌گردد. چشم‌انتظارش بودم و مثل همیشه خوش‌قول بود. روز یکشنبه پیکرش را آوردند. قامت بلند و مردانه‌اش در تابوت جا نمی‌‌شد. پیکر خونینش را در آغوش کشیدم و دل سیر بوسیدمش. همان شب که تلفنی با من صحبت کرده بود بعد از تماس تلفنی به دوستانش گفته بود: «من برای تفحص شهدا به خاک عراق می‌روم. شب پیش خواب برادرم محسن را دیدم که برایم لباس آورده بود؛ می‌دانم که شهید می‌شوم. جایی هم که می‌روم خطرناک است؛ هر کس می‌خواهد با من بیاید غسل شهادت کند.» و همان شب به شهادت رسیده بود.
موهای حنا بسته‌ای که در خاک گرم کربلا سوخت
کمی بعد از شهادت جواد، پسر کوچکم اصغر آمد و اجازه خواست تا به جبهه برود. حاج‌آقا گفت: «حاج خانوم اجازه بدهید بروند.» راضی به رفتنش بودم؛ ولی خیلی کوچک بود، هنوز ۱۶ سالش نشده بود. پیش دکتر رضوی دارو‌سازی یاد می‌گرفت. گفتم: «مادر تو خیلی بچه‌سال هستی. هنوز ریش و سبیلت درنیومده، درست رو بخون. بزرگ‌تر که شدی برو جبهه.» قبول نکرد. گفت: «دکتر رضوی گفته همه چیز را یاد گرفتی برو جبهه.» گفتم: «پس درست چی می‌شه؟» خندید و گفت: «درس نمی‌‌خونم.» ناراحت شدم و گفتم: «برو جبهه ولی برگشتی به امید خدا درست رو ادامه بده.» و اصغرم هم راهی شد. شب اول ماه رمضان بود. اصغر از جبهه زنگ زد و گفت: «مادر دعا کن این جا بتونم روزه‌هامو بگیرم.» گفتم: «خدا کمکت می‌کنه.» پسر بزرگم آمد و گفت می‌رود تا اصغر را برگرداند، می‌گفت اصغر خیلی کوچک است هنوز تکلیف نشده است. گفتم خدا نگهدارش است. پسرم گفت خواب‌دیده است که اصغر شهید و پیکرش هم مفقود شده است. باز هم گفتم خدا نگهدارش است. همان شب اول ماه مبارک رمضان بود که عراق فاو را گرفت و همان شب اصغر شهید شد. پیکرش در ام‌القصر عراق مانده بود و نتوانسته بودند آن را بیاورند؛ اما برخی از دوستانش می‌گفتند مفقودالاثر شده است. فرمانده‌شان می‌گفت دیده که اصغر تیر خورده و افتاده؛ ولی آتش دشمن سنگین بوده و نتوانسته‌اند پیکر را برگردانند. یازده ماه چشم‌انتظاری کشیدم. به دارالسلام سر مزار محسن و جواد می‌رفتم و با آنها درددل می‌کردم. می‌گفتم دعا کنید پیکر برادرتان برگردد. یازده ماه سر هر نماز دعا می‌کردم تا یک‌بار دیگر اصغرم را ببینم و در آغوش بگیرم. یک شب خواب دیدم اصغر برگشته و لباس سبز زیبایی پوشیده است. به تمام فامیل و دوستان زنگ می‌زدم و خبر آمدنش را می‌دادم. وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم. انگار می‌دانستم آن روز از اصغرم خبری می‌آید. پسر بزرگم امید، به خانه آمد و شروع به تمیزکردن خانه کرد. گفتم: «اصغر برگشته؟» امید ‌اشک گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: «بله مادر پیکرش رو آوردن.» پیکرش را آوردند. اصغرم اگرچه کوچک بود؛ ولی قامت بلندی داشت. موهایش همیشه مثل مخمل زیبا بود. یادم هست قبل از رفتن به جبهه موهایش را حنا بسته بودم. ولی پیکری که آورده بودند شباهت زیادی به اصغر من نداشت. صورتش زیر آفتاب سوخته بود. به امید گفتم: «کلاه مسی رو از روی سر اصغر بردارید.» امید گفت: «مادر کلاه سرش نیست، موهای خودشه.» گفتم: «موهای اصغر رو خودم حنا بسته بودم، مثل مخمل برق می‌زد.» امید ‌گریه کرد و گفت: «یازده ماهه که زیر آفتاب سوزان کربلا مونده و موهاش زیر آفتاب سوخته.» قامت بلند اصغرم را در آغوش گرفتم. موهای آفتاب‌سوخته‌اش را می‌بوسیدم و می‌بوییدم. صورت آفتاب‌سوخته‌اش را می‌بوسیدم می‌بوییدم. آهسته برایش لالایی می‌خواندم. یازده ماه ندیده بودمش. می‌خواستم او را یک دل سیر در آغوش بگیرم. گفتم اصغرم فدای علی‌اصغر امام حسین‌(ع)، چطور پیکر شهدای کربلا زیر آفتاب سوزان ماندند، مگر اصغر من از آن بزرگواران بالاتر است؟ اصغر خاک‌پای شهدای کربلا هم نمی‌‌شود. اصغرم فدای عزیزان امام حسین‌(ع). تمام پسرانم فدای پسران خانم ام‌البنین(س).
پسر و عروسم با هم آسمانی شدند
یکی دیگر از پسرانم که به مقام شهادت رسید آقا محمدرضا بود. محمدرضا خیلی غمخوار بود. هر وقت دلم سنگین می‌شد برایش درددل می‌کردم. محمدرضا هم با چشم‌های زیبایش نگاهم می‌کرد و ‌اشک می‌ریخت. سنگ صبورم بود. در جبهه مجروح شده بود. ۷۵ درصد جانبازی داشت. سی و سه بار جراحی شد. مدتی هم برای درمان به آلمان اعزام شد. هر وقت که محمدرضا درد می‌کشید صورتش درهم می‌رفت و رنگش می‌پرید. اما هیچ‌وقت شکایتی نداشت. محمدرضا حتی دردهایش را هم عاشقانه در راه خدا نثار می‌کرد و نمی‌‌خواست هیچ‌کس دیگری در آن دردها سهیم باشد. درد کشیدن محمدرضا جانم را به لب می‌رساند. آرزو می‌کردم خودم جای عزیز دلم درد بکشم. محمدرضا سپاهی بود. وقتی از طرف سپاه برای درمان به آلمان اعزام شد نزدیک به یک‌سال از او بی‌خبر بودیم. فقط می‌دانستیم تحت درمان است؛ اما از شرایط جسمی و حال و روزش خبر نداشتیم. وقتی برگشت شکر خدا بهتر شده بود؛ اما تمام قسمت‌های بدنش مجروحیت داشت. به قول  دکتر فقط مغزش سالم بود، مابقی اعضا و جوارحش مجروح بودند. بدون عصا نمی‌‌توانست راه برود. با همان وضعیت درسش را ادامه داد و دکترای جنگ گرفت. یک‌لحظه هم از کار در سپاه دست برنمی‌‌داشت. وقتی با نیروهای سپاهی برای مأموریت می‌رفتند دوستانش می‌گفتند با وجود جراحت‌ها و دردهایی که در جان حاج محمدرضاست جلوتر از همه برای شناسایی و مأموریت می‌رود. یک روز آمد و گفت که می‌خواهد فامیلش را عوض کند. می‌گفت کاشان شهر کوچکی است و نمی‌‌خواهد پیش مردم شناخته‌شده باشد. دوست داشت تمام کارهایش تنها برای خدا باشد و هیچ‌کس از کارهایی که برای اسلام، ایران و مردم انجام می‌دهد باخبر نشوند. یک روز با خنده آمد و گفت دکتر اجازه داده و او می‌تواند ازدواج کند. سیر درمانش خوب پیش رفته بود و مشکلی برای ازدواج نداشت. دخترخانم سیده‌ای را برایش عقد کردیم. زندگی ساده و زیبایی داشتند. همیشه خوشحال بود که خدا همسری روزی‌اش کرده که همانند خودش به دنیا و تعلقات آن وابستگی ندارد و حقیقتاً عروسم در تمام مسیر زندگی کوتاهشان همراهش بود؛ همراه تمام دردهایی که می‌کشید و همسفر راهی که برای تحقق اهداف اسلام در پیش گرفته بود. حاج محمدرضا که حالا فامیلی‌اش مظفر شده بود، صاحب فرزندی شد. خداوند به آنها پسری عنایت کرد و نامش را سعید گذاشتند.
 با اینکه حاج محمدرضا سردار سپاه و مدیرعامل شرکت عمران در سپاه پاسداران بود؛ ولی کار و زندگی‌اش بسیار ساده بود؛ حتی یک‌خانه مسکونی نداشت. چند بار گفتم شما که مسئول خانه‌‌سازی مردم هستی برای خودت و خانواده‌ات هم‌خانه‌ای بساز؛ ولی قبول نمی‌‌کرد. هر وقت این حرف را به او می‌گفتم می‌خندید و می‌گفت: «تمام زندگانی من و همسرم سعید است. فقط برایمان طلب مغفرت کنید.» آقا محمدرضا سر سوزنی به تعلقات دنیا دلبستگی نداشت. تنها دلبستگی‌اش فرزندش سعید بود که آن را هم گذاشت و رفت. انگار حس می‌کرد از قافله شهدا و برادران شهیدش جامانده است. همه‌جا و همیشه آرزوی شهادت داشت. در نهایت وقتی سعید دو سال و نیمه بود، یک‌بار که داشت همراه همسرش برای انجام مأموریت می‌رفت، در یک سانحه تصادف به لقاءالله پیوستند. سعید  گاهی فکر می‌کنم عشق بین پسر و عروسم از جنس عشق‌های زمینی نبود؛ چون سرخوشی از مادیات دنیای فانی را نداشتند. زندگی مشترک کوتاهشان سرشار از معنویت بود و مثل گل‌های محمدی که عمر کوتاهی داشت. بعد از فوت آنها، فرزندشان در منزل ما و زیردست حاج‌آقا بزرگ شد. هر وقت سعید را می‌بوسیدیم و در آغوش می‌گرفتیم عطر نفس‌های محمدرضا را حس می‌کردیم. حالا سعید ازدواج کرده و یک فرزند دارد.
بزرگ‌ترین آرزویم دیدار رهبر است
آرزو دارم رهبر را یک دل سیر ببینم. یک بار از طرف بیت رهبری به منزلمان آمدند و گفتند قرار است رهبر به منزلمان تشریف‌فرما شوند. قالی‌ها را شستیم و خانه را تمیز کردیم؛ ولی شرایط جور نشد و آقا نتوانستند تشریف بیاورند. یک بار هم به اصفهان رفتیم و پای سخنرانی حضرت آقا نشستیم و ایشان را از دور دیدیم؛ ولی دلم می‌خواست رهبر را از نزدیک ببینم. یک‌بار هم حاج‌آقا به دیدار رهبر عزیزمان رفت. تمام پدران شهدای کاشان در فرودگاه جمع شده بودند. حاجی هم دست سعید را گرفت و با هم به آن‌جا رفتند. حضرت آقا با حاجی روبوسی کرد؛ عکسش را هم دارم. و باز دیدار نزدیک با حضرت آقا در دلم ماند تا اینکه آقا به منزل آیت‌الله یثربی تشریف آوردند. ما هم به آن‌جا رفتیم و از نزدیک ایشان را زیارت کردیم. من و حاجی بلافاصله نشسته بودیم. حضرت آقا مزاح کردند و فرمودند چرا شما کنار حاجی ننشستید؟ حاجی هم با این فرمایش آقا، کنارم آمد. آقا به ما قرآن داد و اسم بچه‌ها را روی آن نوشت. باز هم دلم می‌خواست رهبر را ببینم. یک‌بار فصل گلاب‌گیری آقای عزیز جعفری فرمانده سپاه به منزلمان آمدند. دلم گرفته بود، خیلی  سرحال نبودم. آقای جعفری گفت: «چرا ناراحتید؟» گفتم: «دلم می‌خواهد باز رهبر را ببینم، هر قدر آقا را می‌بینم از دیدار ایشان سیر نمی‌‌شوم.» آقای جعفری گفت: «به امید خدا آقا را می‌بینید.» آقا به کاشان تشریف آوردند. دیدار خصوصی بود. من هم رفتم و نزدیک ایشان نشستم. آقا پرونده شهدا را در دست داشتند و مطالعه می‌کردند. وقتی فهمیدند خیلی دلم می‌خواهد به منزلمان تشریف بیاورند به شوخی ‌فرمودند: «به امید خدا می‌آیم منزلتان و یک هفته مهمانتان می‌شوم» و خندیدند. با اینکه می‌دانم حضرت آقا مزاح کرده بودند؛ ولی هنوز که هنوز است آرزو دارم حضرت آقا به منزلمان تشریف بیاورند و ما توفیق پذیرایی از ولی‌فقیه‌مان را پیدا کنیم.
دردهایی که از جنس زمین نبود
تمام وجود مادر فرزندانش هستند. مادر حاضر است جانش را بدهد، ولی یک خار به‌پای فرزندانش نرود؛ من هم مادرم، مادری که عاشق فرزندانش است. مادری که با خون و دل و هزاران امید و آرزو پاره‌های جگرش را بزرگ کرده و آرزو دارد سروسامان گرفتن آنها را ببیند. برای پسرهایم آرزوها داشتم؛ ولی وقتی جنگ شد می‌دانستم روزگار نبرد حق و باطل است. باید پاره‌های جانم را راهی کربلا کنم. وقتی در راه خدا هدیه‌ای را می‌دهیم؛ یعنی لیاقت داریم که ما به پیشگاه الهی هدیه دهیم و این مسئله ناراحتی ندارد. اگرچه دلتنگی‌های مادرانه برای عزیزانش پایانی ندارد؛ اما وقتی می‌دانم در راه اباعبدالله‌(ع) و آقا اباالفضل‌(ع) به شهادت رسیده‌اند خوشحال می‌شوم که توفیق داشته‌ام من هم مانند خانم ام‌البنین‌(س) پسرانم را فدایی راه اسلام کنم. اگرچه من خاک‌ پای خانم ام‌البنین‌(س) هستم و فرزندانم خاک ‌پای فرزندان ایشان، اما امیدوارم در پیشگاه حق‌تعالی در محضر خانم زهرا (س) شرمسار نباشم و فرزندان شهیدم شفاعتم را در روز محشر بکنند. برای همه بچه‌ها دلتنگ می‌شوم؛ ولی دلتنگی‌ام برای محمدرضا جور دیگری است. محمدرضا خیلی درد کشید، ذره ذره وجودش را در راه ایمان و اعتقادش داد. تکه تکه جانش را نثار راه اسلام کرد. محمدرضا رفته بود تا تمام وجودش را به خداوند هدیه کند و شاید عشق‌بازی محمدرضا با خداوند رنگ و بوی دیگری داشت؛ چون دردهایش از جنس دردهای زمینی نبود. دردهایش هم رنگ عشق و معنویت داشت. وقتی یاد درد کشیدن‌هایش می‌افتم بیشتر دلتنگش می‌شوم، بیشتر گریه می‌کنم؛ چون محمدرضای من در مسیر عاشقی درد می‌کشید که فقط خدا می‌داند و زجرهایش ذکری بود که همیشه بر لبش تکرار می‌شد.
دیدار مادر با فرزندان شهیدش
هر چهار فرزندم به دیدارم می‌آیند، به صورتم نگاه می‌کنند و لبخند می‌زنند. دلم می‌خواهد با من حرف بزنند. دلم می‌خواهد دوباره صدایشان را بشنوم؛ صدای محسن را که با لحن خوش قرآن می‌خواند، صدای جوادم را که وقتی از سرکار برمی‌گشت، بیل برمی‌داشت و می‌گفت: «مادر من رفتم سرزمین. بابا مریضه، دست‌تنها از عهده کارها برنمی‌آد.»
صدای آرام و بچه‌گانه اصغرم را که می‌گفت: «مادر دعا کن بتونم روزه‌هامو بگیرم.» آخر اصغرم هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. با وجود جثه ضعیفش چند سالی بود که ماه رمضان‌ها روزه‌هایش را می‌گرفت و نمازش را هم همیشه موقع اذان می‌خواند. صدای مهربان محمدرضایم که باحال مریضش کنارم می‌نشست و می‌گفت: «مادر تو خیلی زحمت می‌کشی دلم می‌خواهد کمک‌حالت باشم.»
گاهی دلتنگی‌هایم خیلی زیاد می‌شود، آن‌قدر که حتی رفتن سر مزار عزیزان شهیدم هم آرامم نمی‌‌کند. کنار سنگ مزارشان می‌نشینم و می‌گویم: «عزیزان دلم شما رفتید و مادر پیر و خسته‌تان را تنها گذاشتید. دعا کنید من هم مثل شما عاقبت‌به‌خیر شوم» و خدا می‌داند که دلم آرام می‌گیرد و تمام غصه و دلتنگی‌ها از دلم بیرون می‌رود. انگار انرژی تازه‌ای می‌گیرم تا باز به زندگی ادامه دهم.
فرازهایی از وصیت‌نامه شهید جواد بارفروش  
 از همه مردم می‌خواهم که انقلاب را یاری کنند. کمبودها و یا بعضی از مسائل دیگر در روحیه‌تان اثر نکند. دنیا محل گذر است. همه باید بمیریم و معتقدیم که صراط دیگری هست. مبادا در آن دنیا نتوانیم جواب خون شهیدان را بدهیم. مبادا در آن دنیا نزد امام عزیزمان شرمنده باشیم. پس‌ ای امت غیور، محکم و استوار باشید. با سختی دست‌وپنجه نرم کنید. در همه حال خدا را شاهد و ناظر بر اعمال خود بدانید که اگر چنین شویم خداوند ما را بیش از این یاری می‌کند. مبادا در شهرها عده‌ای با عنوان‌کردن بعضی از مطالب به نمایندگان امام ضربه بزنند. اگر اینان موفق شوند کم‌کم همان مطلب را برای خود امام مطرح می‌کنند.
فرازی از یادداشت‌های شهید بزرگوار محمدرضا بارفروش خطاب به برادران  شهیدش
شما مکتب را از حضرت محمد(ص)، هدف را از حضرت علی‌(ع) و درس شهادت را از سرور  آزادگان امام حسین‌(ع) آموختید و سرانجام درحالی‌که سلاح‌های آتشین خود را بر قلب سپاه دشمن نشانه رفته و با قلبی مالامال از عشق به خدا و سری پرشور و دلی مشتاق به دیدار امام حسین‌(ع) جان‌برکف و گوش‌به‌فرمان رهبر پا در راه خدا نهادید، در آخرین لحظات عمر کوتاه خود قامت سبزتان به خون نشست. حال باید بر بال ملائک نشست و به صحرای گلگون جبهه‌ها قدم نهاد و جایگاه شهادت شما را دید و بر آن بوسه زد، بر ایثارگری و جانبازی‌هایتان نظر کرد و به روان پاکتان درود فرستاد.