kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۹۸۴۲
تاریخ انتشار : ۲۲ بهمن ۱۴۰۱ - ۲۱:۰۵
داستانک

برکه و تشت آب

 

منصور ایمانی
با رودخانه و دریا و برکه هم‌سایه بودیم. توی برکه کنار رودخانه پر بود از ماهی‌های ریز و درشت و خزنده و چرنده و پرنده. این‌ها دو گروه بودند؛ خوش‌نشین و خانه‌زاد و گروهِ کوچنده‌‌های فصلی.
خوش‌نشین‌ها ساکن دائمی آبگیر بودند و حکم صاحب‌خانه را داشتند، اما فصلی‌ها، پرنده‌های سیبری و جاهای دیگر بودند که پاییز و زمستان‌ها می‌آمدند و یکی دو ماه بعد می‌رفتند. ماهی‌ها و مارهای‌آبی، لاک‌پشت‌ها و قورباغه‌ها، سنجاقک‌ها و زنجره‌ها و مارمولک‌ها، صاحب‌خانه بودند و در مقابل، کاکایی‌ و مرغ‌بوتیمار، حواصیل و سلیم و حاجی‌لک‌لک و دُم‌جنبانک، تا اردک‌های وحشی و چنگر و خوتکا، جزءِ مهمان‌های فصلی به‌حساب می‌آمدند.
ابتدایی که بودیم، غازهای وحشی، قو که در گیلان و مازندران بهش می‌گفتن«کلاگَن» و پاشَلَک‌ها هم می‌آمدند، ولی به مرور منقرض شدند. اطراف آبگیر و رودخانه، دار و درخت؛ توسکا و توت و بوته‌های وحشی مانند تمشک و پونه و گزنه، نعناع و چیزهای دیگری هم داشتیم مثل نی‌های بلندی که وقتی نسیم دریا به نیزار می‌خورد، چنان زمزمه‌ای اطراف آبگیر می‌پیچید، که آدم خیال می‌کرد؛ چند تا چوپان‌ وسط نی‌ها نشسته‌اند و دارند نی ‌می‌زنند.
این آبگیر طبیعی، تا سی‌چهل سال قبل، بهشت شهر کوچک ما بود و بعد کم‌کم داستان مرگ تدریجی‌اش با ندانم‌کاری و بی‌خیالی همسایه‌ها شروع شد. همسایه‌های برکه تا گردشگران که همه‌کاری می‌کردند الّا «سیروا فی الارض». اینها آن‌قدر آت‌ و آشغال تو برکه ریختند که یک‌وقت دیدیم، آبگیر دارد خشک می‌شود. از ساکنین همیشگی، آن‌هایی که پای رفتن و بال پریدن داشتند، از ترس جان‌شان، فرار کردند و آن‌هایی که امکان رفتن نداشتند، مثل ماهی‌ها و لاک‌پشت‌ها و دار و درخت‌‌ها همان‌جا ماندند و به‌مرور توی برکه خشک، دفن شدند.
پرنده‌های فصلی هم که می‌آمدند قشلاق‌گذران، وقتی از بالای آسمان، حال و روز برکه را می‌دیدند، راه‌شان را کج‌ می‌کردند و می‌رفتند جاهای دیگر. این تراژدی مرگ برکه بود و دیگر، خبری ازش نشد که نشد. دو سه‌ سال بعد از مرگ برکه که برای صلۀ رفاقت، رفته بودم منزل یکی از هم‌کلاسی‌ها که اتفاقا هم‌سایه‌ برکه هم بود، دیدم ابزار نجاری و چوب و میخ و چسب و شیشه و خرده وسائل دیگر، دور و برش ریخته و مشغول ساختن چیزی شبیه جعبه‌ شیشه‌ای است.
جویا که شدم، گفت: «دارم آکواریوم می‌سازم که چند تا ماهی کوچک توش بندازیم. بچه‌ها طبیعت زنده را، توی خونه دوست دارند!» گفتم ما که خودمان تا چند وقت پیش طبیعت زنده داشتیم، اما قدر رودخانه و برکۀ دست‌ساز خدا را ندانستیم، و حالا برای دل‌خوشی اطفال‌مان، مجبوریم آب‌گیر مصنوعی بسازیم!
حکایت ما، حکایت شمس تبریزی و دراویش خانقاهی در «حلب» سوریه است. شمس در یک شب مهتابی دیدشان که تشت آبی گذاشته‌اند و توی تشت دنبال چیزی می‌گردند! شمس وقتی دید این نادرویش‌ها دارند عکس ماه را که توی تشت افتاده، تماشا می‌کنند، گفت: «اگر بر گردنتان دُمل ندارید، چرا ماه را در آسمان نگاه نمی‌کنید؟!».
به هر حال بعد از مرگ برکه، شهرداری‌چی‌ها آن‌قدر خاک و خل و سنگ توی برکه بی‌جان ریختند تا کاملا خشک شد. حالا چند سالی است، فروشنده‌های ‌دوره‌گرد، همان جا روی دویست سی‌صد تا تخت چوبی، بساط «پنج‌شنبه‌بازار» راه ‌انداخته‌اند، یا به‌قول مخلص؛ «بازار دویست تختخوابی!». مصیبت دیگری که اتفاق افتاده این است که کاسبها برخلاف قدیم، عوض محصولات محلی، اغلب متاع «چین» و «ماچین» می‌فروشند!!!
آنهایی که فیلم سینمایی «باشو غریبه کوچک» را دیده‌اند، می‌دانند چه خسارتی به کاسبی‌ و بازارهای مردمی ما وارد شده! قدیم‌ترها، تجارت این بازارها، عینا پایاپای بود؛ متاع عوض متاع!