طعم شیرین ایرانی بودن
عزیزالله محمدی(امتدادجو)
سالها پیش، اواسط دهه به اصطلاح هفتاد، بهطور اتفاقی با چند نفر از نوجوانان محل که همسن و سال هم بودیم آشنا شدم و یک روز تا به خودم آمدم دیدم وسط استادیوم آزادی در کنار همین بچههای محل پرچم ایران را گرفتم دستم و آنقدر فریاد ایران ایران زدم که نه تنها نایی برایم باقی نمانده، بلکه صدا و حنجره ام نیز کاملا گرفتهاند.
بازیهای مقدماتی جام جهانی بود و یا بازیهای آسیای دقیقا یادم نیست؛ ولی هرچه بود در همان ورزشگاه یک هویت واقعی از ایرانی بودن را پیدا کردم و هر قدر که میشد به این نام تعصب ورزیدم؛ اما! هیچگاه نشد کهگریه کنم. راستش عصبانی زیاد شدم و بدون تعارف حتی دهانم به فحشهای غیر منشوری و ناسزا گفتن هم باز شده بود- انگار این فحش دادن جزئی از ویژگیهای ذاتی ورزشگاه رفتن شده و باید سالها بگذرد تا این ویژگی از بین برود- در کنار عصبانیتها تا دلتان بخواهد توی این ورزشگاه خندیدم و از شادی بالا و پایین پریدم و بغل دستی ام را در آغوش گرفتم و فریاد شادی سر دادم.
چه روزهایی که ورزشگاه را متجاوز از یکصد هزار نفر دیدم و در کش و قوس آبی و قرمز بودن یکی از این دو را انتخاب کردم و شدم طرفدار سرسخت فوتبال، اما هیچگاه به طرفداری ساده و عادی بودن قانع نبودم، برای همین باید به جایی که معمولا دیگ هیجان ورزشگاه از آنجا شروع به جوشیدن میکرد میرسیدم.
خودم را رساندم به جایگاه به اصطلاح تیفوسیها. منش خاصی داشتند و حتی آن منطقه از ورزشگاه را مختص خود میدانند و تعصب خاصی به همان جایگاه که در سمت قرمزها جایگاه 36 و در سمت آبیها جایگاه 8 هست، دارند.
اوایل با مقاومت شدید همین گروه تیفوسیها جهت راهیابی به این جایگاه روبهرو بودم اما از تکنیک عادی سازی رفتاری و متجانس سازی خود با محیط استفاده کردم و کم کم شدم بخشی از این جایگاه، تا به آنجاییکه بعد از چندی با عنوان «شاعر گمنام ما- دوباره پیدا شده» روبهرو شدم و گرهی عمیقتر به فوتبال و جایگاه متعصبین به فوتبال پیدا کردم.
کم کم فوتبال از همه ارکان زندگی برایم پیشی گرفت و شد تمام زندگی ام و همواره با او خندیدم و شاد شدم و عصبانی و نیز غمگین شدم و هزینهها پرداخت کردم، اما حالا که از آن دوران سالهای سال است که فاصله گرفتم هنوز یادم نمیآید که یکبار، حتی برای یکبار هم که شده برای فوتبال و برای پیروزی و یا برای باخت در فوتبالگریه کرده باشم.
این را مطمئن هستم که بسیاری از مردم ایران مثل من هستند و قطعا با بردهای فوتبالی خوشحال و با باختهای آن ناراحت شدهاند اما بیشکگریه برای فوتبال برای همگان نیست و یا لااقل تاکنون چنین جایگاهی نداشته است.
همیشه گفتهاند و پُز آن را گرفتهاند که ورزش سیاسی نیست؛ چه آنکه برسد به فوتبال و فیفا! اما چه آمد بر سر روزگار که نه تنها ورزش سیاسی شد و در چند وقت اخیر روسیه از کلیه ورزشها و بهویژه جام جهانی کنار گذاشته شد؛ بلکه خواستار تحریم ورزش ایران و بهویژه فوتبال ایران شدند و چه شد که فوتبالیستهای ایرانی تا این حدود مورد توجه جامعه سیاسی و رسانهای خارج از مرزها و بهویژه دشمنان شناخته شده ایران قرار گرفتند؟ تا بدانجاییکه عرصه را برای فوتبالیستهای ما تنگ کردند و پیغام و پسغام جهت تضعیف روحیه آنها دادند و تلاش کردند که فوتبالیستهای ملی را در مقابل مردم ایران قرار بدهند.
آری فوتبال از اول سیاسی بود و اصلا در بستر جامعه سیاسی انگلیس بهوجود آمد و به جهان تعمیم پیدا کرد و همین انگلیس، همین روباه پیر! که به صبر در استراتژی برای برنده شدن معروف است و به چرچیل خود مینازد با شبکههای لندنی از همان سیاست تفرقه بنداز و حکومت کن قدیمی خود استفاده کرد؛ اما با زبان فارسی و از آدمهای وطن فروش فارسی زبانی که در رسانههای لندنی سنگ ایران را برای برافراشتن پرچم ملکه منفور بر سینه زدند.
بیتعارف اگر با چشم حقیقت بین به موضوع نگاه کنیم خواهیم دید که تا حدودی این انشقاق بین تیم ملی و مردم بهوجود آمد و عدم وحدت مردم و تیم ملی در کنار عدم کارایی تاکتیک بازی که در مقابل انگلیس به کار گرفته شد، باعث شش تایی شدن ما شد. شش تایی که در تاریخ باقی خواهد ماند و باید برای ما تجربهای ارزشمند باشد.
من تاکنون علی رغم تمام وابستگیهایی که به فوتبال داشتم و علیرغم آنکه سالهای ارزشمندی از عمرم را به طرفداری از فوتبال گذارندم، اما هیچگاه یادم نمیآید کهگریه کرده باشم؛ ولی حالا در پس خوانده شدن سرود ملی توسط تیم ملی و در پس دو گلی که حدود صد دقیقه صد بار مردیم و زنده شدیم تا به ثمر رسید و در پس شادی بعد از گل یوزپلنگان ایرانی و در پس سوت داور، گریه کردم و اشک ریختم و آن هم گریه عمیق.
قطعاگریه را ساحتی است که به همین راحتی نباید اتفاق بیفتد؛ اما بهطور یقین همه آنهایی که دل در گرو ایران دارند و همه آنهایی که عاشق اعتلای ایران هستند در پس تمام وقایع اجتماعی اخیر که کفتارها دندان بر پیکر ایران تیز کردهاند؛ منتظر اتفاقی شگرف بودند تا بغضهای در گلو گیر کرده را فریاد بزنند و اشک شوق بریزند و این دقیقا نقطه اشتراک تمام ایراندوستان است که در این لحظهها پیوند عمیق حسی با موضوع میهن دوستی دارند.
بازی ایران با ولز همان اتفاق و همان فرصت بود که بغضها ترکید و اشکها از چشمها سرازیر شد و شوق در سرزمین ایران تجلی پیدا کرد و خیابانها به کوری چشم دشمنان سرشار از شادی شدند.
و من! تنها گریه کردم. تنها در باغ موزه دفاع مقدس. حقیقت این است که گاهی برای مردم در باغ موزه دفاع مقدس قهرمانیهای رزمندگان دوران دفاع مقدس را روایت میکنم و امروز (جمعه) در کنار آن قهرمانیها روایتی از همدلی مردم و تیم ملی فوتبال را نیز داشتم. روز جمعه تنها بودم، تنهای تنها و هر از چندی گروهی از مردم میآمدند و من صحبتهای لازم را با آنها انجام میدادم. با مردم مواجهه مستقیم داشتم و نیاز به شادی و نیاز به برد تیم ملی را در بین صحبتها و چهره تک تک مردم احساس میکردم. غمی عجیب و ناشناخته و استرسی وحشتناک داشتم که نکند دوباره ببازیم.
بازی شروع شد و هیچکس دیگر رفت و آمد نمیکرد و همین یعنی اینکه همه پای کار تیم ملی نشستهاند و علی رغم تخریبها و خبرسازیها همه منتظر برد و کسب نتیجه مطلوب تیم ملی فوتبال هستند.
بچهها وارد شدند، پرچم پیش از تیم بود و سرود خوانده شد، بچهها سرود را خواندند و من امیدوار شدم، گوشی توی دستم بود و گوشی توی گوشم و تمام نگاهم و حواسم به تبادل پاسها، این بازی با بازی قبل زمین تا آسمان فرق داشت. یقین پیدا کردم که نتیجه بازی قبل، از شکاف ایجاد شده اتحاد مردم و تیم ملی و حتی اعضاء تیم با هم و از روی یک اتفاق پیشبینی نشده به دست آمده بود و ما در این بازی خوب بودیم. خوب دویدیم. خوب صاحب توپ شدیم. به همدیگر اعتماد داشتیم و پاس میدادیم ولی عیب کار در آنجایی بود که کار تمام نمیشد و تیر دروازه یار و ناجی سفت و سخت و سمج تیم ولز بود. نیمه اول تمام شد. کم کم عصبی شده بودم. حتی گاهی که وقت تلف میشد از عصبانیت گوشی را زمین میگذاشتم و تا چند ثانیه خودم را از صفحه گوشی دور میکردم. تعویضها نگرانم کرد. داشتیم برمی گشتیم به ترکیب بازی قبل، اما همان بازیکنان روحیه دیگری داشتند. من در باغ موزه و در تالار چهارم زیر عکس شهدا که لبخند میزنند و مقابل یک اثر هنری که مادری فرزند آزاده خود را با شوق در آغوش گرفته با استرس و تند قدم میزدم- و شد هر آنچه که باید میشد- یک شوت شلیک گونه و گل. گل. گل... من فریاد میزدم و صدایم در تالارهای باغ موزه پیچیده بود، احساس میکردم عکس شهدا با فریاد من و با چرخشی که در تالار هنر داشتم بیشتر میخندند. و آرام نبودم و هنوز بیقرار بودم و باز هم گل. گل. گل... من اشک میریختم و میدویدم به سمت تالاری دیگر که یک رزمنده دوران دفاع مقدس در آنجا در مقابل نمایشگرهایی که تصاویر عملیاتهای دوران دفاع مقدس را پخش میکنند ایستاده بود. همدیگر را به شدت در آغوش کشیدیم و من بعد از این همه سال طرفداری متعصبانه از فوتبال، اولین بارگریه میکردم.گریه شوق. مثل همه آنهایی که در این لحظه طعم شیرین افتخار بر ایران و ایرانی بودن را با هم چشیدیم.