kayhan.ir

کد خبر: ۲۵۴۴۲۶
تاریخ انتشار : ۰۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۹:۱۳
به یاد سه شهید خانواده اورک

بانویی که با صبر زینبی(س) سه شهید تقدیم انقلاب کرد

 
 
 
جنگ نابرابر ایران با ابرقدرت‌های جهان به پایان رسید، 8 سال همه مردم بسیج شدند تا در مقابل دشمن تا دندان مسلح بایستند. برای برخی اما این روزها سخت‌تر از سایرین سپری شد، همان‌ها که زیر بمباران بی‌رحمانه دشمن قرار داشتند و چه بسا خانه و کاشانه و عزیزانشان را هم از دست دادند. هموطنان غیوری که حاضر نبودند شهرها را خالی کنند. آنها پشت رزمندگان ماندند و حتی فرزندانشان را هم راهی جبهه‌ها کردند. خانواده اورک یکی از این خانواده‌ها هستند؛ آنها نه تنها پدر خود را در جریان بمباران‌ها از دست دادند؛ بلکه دو فرزند برومندشان را نیز فدای این آب و خاک کردند. شهیدان علیرضا و منصور اورک، دو جوان غیرتمندی بودند که در سنین 20 و 17 سالگی، از تمام آمال و آرزوهای خود گذشتند و راهی میدان نبرد شدند. دو جوانی که فدای سربلندی ایران اسلامی شدند و پیکر مطهرشان نیز، پس از سال‌ها به آغوش مادر بازگشت؛ مادری که در فراق عزیزانش سخت‌ترین روزها را گذراند و متحمل درد و رنج بسیار شد. و خواهری که ایثار را از برادرانش آموخت و همچون کوهی در کنار مادر ایستاد تا مبادا این داغ او را از پای درآورد. خواهری که امروز از پدر و برادران شهیدش می‌گوید تا یادمان نرود آرامش و آسایش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم...
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک
 
سه شهید در یک خانه
بنده شهلا اورَک هستم، خواهر شهیدان علیرضا و مسعود اورک. ما پنج برادر و چهار خواهر و اصالتا خوزستانی و اهل شهر دزفول هستیم. برادرهایم در زمان انقلاب با سن کمی که داشتند در تظاهرات شرکت می‌کردند و فعالیت انقلابی داشتند.
برادر بزرگ‌ترم علیرضا متولد سال 1342 بود و سال 1362 در عملیات بدر شهید شد. و منصور که او را در خانه مسعود صدا می‌زدیم، متولد سال 13۴۷ بود‌ و در سال 1365 در کربلای ۵ در پاتک عراق شهید شد. هر دو برادرم مفقودالاثر بودند. پیکر علیرضا 10 سال بعد تحویل داده شد و پیکر منصور شانزده سال بعد.
پدرم کارگر نیشکر هفت‌تپه خوزستان بود. او همیشه می‌گفت مواظب این لقمه‌ای که می‌خورید باشید. می‌گفت خیلی مواظب حلال و حرام باشید، مواظب باشید که دنیا شما را حریص نکند. و من فکر می‌کنم واقعا بچه‌ها حریص نشدند. پدر سال 1362، در حملات موشکی دزفول شهید شد. آن زمان علیرضا قیم ما بود و چون آن زمان تصور می‌شد گذشت در این است که نام شهید را روی پدرم قرار ندهیم، پدرم را جزو شهدای موشکی قرار ندادند. برادرم می‌گفت بهتر است کسانی به بنیاد شهید مراجعه کنند که نیازمندتر هستند. ما از لحاظ موقعیت مالی شرایط خوبی داریم. درواقع ذهنیت ایثارگری برادرم باعث شد آن زمان نام ما به عنوان خانواده شهید ثبت نشود؛ اما بعد از شهادت دو برادرم در لیست خانواده‌های ایثارگر و شهید قرار گرفتیم.
زمانی که پیکر علیرضا برگشت ما همچنان در دزفول بودیم، برای همین پدرم و علیرضا در دزفول به خاک سپرده شدند؛ ولی زمانی که منصور آمد ما تهران زندگی می‌کردیم. درواقع یک سال بعد از اتمام جنگ به تهران آمدیم. مادرم می‌خواست لااقل منصور نزدیکمان باشد، برای همین هم او را در بهشت زهرا به خاک سپردیم‌.
گذشتی که ارث شهدا بود
مفقودالاثر بودن دو برادرم ضربه بدی به ما زد، چشم انتظاری خیلی سخت است. مادرم پیش از ۴۰سالگی دو فرزندش را از دست داد و دچار بیماری قلبی و فشار شد، واقعا دوران خیلی سختی را گذراندیم. بیماری‌هایی که در فقدان سه عزیزمان برای مادرم پیش آمد باعث شد من از خیلی از خواسته‌هایم بگذرم؛ سعی کردم گذشتی را که برادرانم برای کشور داشتند، من برای مادرم داشته باشم و تلاش کردم بهترین لحظه‌ها را برای مادرم فراهم کنم تا کمی از این بار فراق را کم کنم. لذا تمام انرژی‌ام را گذاشتم تا مادرم سالیان سال کنار ما باشد.
پایان چشم انتظاری
یک هفته قبل از این‌که پیکر منصور را بیاورند، از صدا و سیما به منزل ما آمدند تا ما را آماده کنند. آنها موضوع را کاملا می‌دانستند، از ما پرسیدند انتظار یعنی چه؟ و ما درباره این‌که بستگی دارد انتظار با چه هدفی باشد صحبت می‌کردیم. انتظار برای چه چیزی؟ انتظار می‌کشیم تا رشد کنیم یا این‌که شهیدمان را به ما بدهند و ما را از سرگردانی نجات ‌دهند. سؤالاتی که می‌پرسیدند خیلی برایم عجیب بود. یک هفته بعد با ما تماس گرفتند که فرزندتان را آورده‌اند، به معراج شهدا بیایید. وقتی رسیدیم غروب بود، دیدیم حدود هزار تابوت گذاشته و فانوس روشن کرده‌اند. معمولا وقتی شما بعدازظهر سر مزار می‌روید، دلتان خیلی می‌گیرد؛ ولی معراج شهدا اصلا این‌گونه نبود. حالمان خیلی بد بود؛ اما با این وجود، بدون این‌که به ما تابوت برادرم را نشان دهند، مادرم مستقیم رفت کنار تابوت او. برادرم بعد از شانزده سال آمده بود و حال مادر را به سمت خودش می‌کشید. مادرم گفت: اینی که گذاشتید این‌جا بچه من نیست؟! گفتند: این دقیقا منصور شماست. مادرم‌گریه می‌کرد.
وقتی تابوت را باز کردند دیدیم که پیکر برادرم در لباس‌هایش است، استخوان‌هایش بود. من با چشم خودم دیدم و برایم جالب بود که بعد از شانزده سال، چرا لباس‌هایش پودر نشده است. تیر خلاصی به برادرم زده بودند. برادرم زخمی شده بود و می‌توانستند او را به اسارت ببرند که این‌کار را نکرده بودند.
تعهد و مسئولیت‌پذیری علیرضا
وقتی علیرضا شهید شد 8 یا 9 سال داشتم. برادرم خیلی روی این‌که افراد متعهد و مسئولیت‌پذیر باشند کار می‌کرد. می‌گفت وقتی کار را به تو سپردم، باید به بهترین نحو، آن را انجام دهی. خیلی مهربان بود، اگر می‌دید کسی به کمک احتیاج دارد سریع به کمکش می‌رفت. ما بعدها متوجه شدیم که او افراد مسن محله را شناسایی کرده بود و برایشان نان می‌خرید، یا اگر کاری داشتند، انجام می‌داد. این کارش برای من خیلی جذاب بود. من هم سعی کردم این اخلاق علیرضا را الگو قرار دهم و مانند او باشم.
برادرم علیرضا وقتی به جبهه رفت سال چهارم دبیرستان و جزو شاگردان باهوش و زرنگ مدرسه بود. منصور هم سال سوم دبیرستان رشته علوم تجربی بود. به نظرم در سن ۱۷ سالگی خیلی آدم بزرگی شدند.
باید خیلی آدم بزرگی باشید که در این سن و سال بتوانید مشکلات دیگران را حل کنید. علیرضا با دوستانش در مسجد یک تیم تشکیل داده و بچه‌های ضعیفی که هم از لحاظ مالی و هم تحصیلی ضعیف بودند را پیدا و به آنها کمک می‌کردند.
فرمانده بی‌ادعا
علیرضا قرار بود نامزد شود، گفته بود اجازه دهید این عملیات را بروم، اگر شهید نشدم حرف شما قبول، هرجا که گفتید برویم خواستگاری. مادرم با عشق رفته بود برایش لباس دامادی خریده بود؛ اما او دیگر برنگشت....
او فرمانده گردانی در خوزستان بود؛ ولی تا زمان شهادتش ما این را نمی‌دانستیم. کسانی که بعد از شهادتش به منزل ما می‌آمدند می‌گفتند فرمانده ما شب‌ها که همه خواب بودند، کفش‌های ما را واکس می‌زد. وقتی می‌خواست نان بگیرد، می‌پرسید که آیا همه نان گرفته و خورده‌اند، او آخرین نفری بود که نان می‌گرفت و می‌خورد، خیلی باگذشت بود.
در عملیات خرمشهر، آن سه روزی که در محاصره بودند، به آب و غذا دسترسی نداشتند، می‌گفتند همان نان خشک‌هایی که وجود داشت را تقسیم می‌کرد و خودش آخرین نفر می‌خورد. آدم باید خیلی باگذشت باشد که گرسنگی خودش را ندید بگیرد و به فکر زیر مجموعه‌اش باشد.
منصور؛ یک مربی آتش به اختیار
منصور دبیرستانی بود، تابستان که می‌شد، برای بچه‌های ضعیف، کلاس‌های املا، انشا، ریاضی و... برگزار می‌کرد. او بچه‌ها را سطح‌بندی می‌کرد؛ به اولی‌ها به شیوه خودشان درس می‌داد، دو‌می را به همین صورت، تا به مقطع راهنمایی می‌رسید. بچه‌های باهوش را شناسایی می‌کرد و به آنها قرآن یاد می‌داد و تلاش می‌کرد حافظ قرآن شوند. یا این‌که به بچه‌ها یاد می‌داد در قبال افراد بزرگ‌تر مسئولیت‌پذیر شوند. علیرضا خودش این کارها را انجام می‌داد؛ ولی منصور افراد را برای این ‌کار پرورش می‌داد.
یکی از بچه‌هایی که در کلاس‌های قرآن برادرم شرکت می‌کرد، هنوز هم بر سرمزار برادرم می‌آید و می‌گوید هنوز آن درس‌هایی را که دادی فراموش نمی‌کنم. او هر از گاهی به مادرم زنگ می‌زند و می‌گوید اگر کاری داشتید در خدمتم. درواقع تربیت منصور در وجود آن شخص جلوه‌گر شده است.
خواب منصور 
او در خواب حس می‌کند که یکی از عزیزانش گم شده‌اند، به همین علت هم با حال بدی از خواب بیدار می‌شود. وقتی بیدار می‌شود، خیلی خوشحال می‌شود که تمام آنچه دیده یک خواب بوده است. ولی بعد از چند ماه علیرضا مفقود می‌شود. منصور بابت این قضیه خیلی ناراحت بود و تلاش زیادی هم برای پیدا کردن نشانی از علیرضا به کار برد. او در یادداشت‌هایش نیز خاطرات این جست و جوها را ثبت کرده است. منصور نمی‌دانست که خواست خداوند این است که روزی خود او هم گمشده ما باشد...
همراه خواهر
از معجزه‌هایی که برادرهایم در زندگی ما داشتند نمی‌توانم غافل شوم، جاهایی که در زندگی کم می‌آوردم و می‌گفتم تو را به خدا حواستان به من باشد، می‌دیدم که حواسشان هست. یکی از این موارد مربوط می‌شود به زمانی که چند سالی بود در یکی از دستگاه‌های دولتی استخدام شده بودم. فشار کاری در آن مقطع زیاد شده بود. یکی از مدیران بدو استخدام من رفتار ناسنجیده‌ای نسبت به خانواده شهید داشت. این مسئله باعث شد آزرده خاطری پیش بیاید. خوب به خاطر دارم، چهارشنبه ساعت یازده که کارم تمام شد، با چشمان‌گریان از محل کار تا خانه رفتم. با برادر شهیدم درد دل کردم، گفتم می‌گویند که شما شهدا زنده هستید، چرا اجازه می‌دهی که بقیه ما را این‌گونه اذیت کنند؟! همان شب خواب دیدم پدر و برادرم به دیدن من آمدند. یکی از مدیران خوب سازمان هم در خواب من بود. پدرم یک انار به او داد. گفت برای اینکه او همیشه حواسش به خانواده‌های شهدا هست و به شهدا احترام می‌گذارد. به من هم گفت تو نگران نباش، همه چیز حل می‌شود. 
روز شنبه که سرکار رفتم، آن مدیر از آنجا رفت و دیگر هیچ برگشتی در کارش نبود و او را ندیدیم. آقای اکرمی هم که پدر آن انار را به او داده بود همچنان مشغول به کار است و جزو مدیران ارشد و خوب کشور است.
آن مدیر را برداشته بودند! همان مدیر پیش من آمد و گفت تو چه گفته‌ای؟! گفتم من فقط به پدر و برادرانم گفتم که حواستان به من باشد. گفتم آقای دکتر چرا باید کاری کنید که دل کسی بشکند و پاسخ این‌چنینی ببینید؟! آن فرد دیگر به آن سازمان برنگشت.
برخی از دوستانم که به مشکلی برمی‌خورند، دانه گندم می‌خرند و به مزار برادرم می‌روند و می‌گویند بعد از چند وقت مشکلمان رفع شد. برادرانم سن کمی داشتند و پاک بودند؛ علیرضا ۲۰ ساله بود و منصور ۱۷ سال داشت.
دعوت به دزفول پس از 20 سال 
 برادرانم از مسجد نجفیه دزفول اعزام شدند؛ عکس‌های آنها را در مساجد گذاشته‌اند و هر هفته برای آنها مراسم یاد بود برگزار می‌شود و خاطرات و کارهایی که شهدا انجام می‌دادند را برای نسل جدید بازگو می‌کنند. حتی گروهی از بچه‌های مسجد زندگی‌نامه شهدا را از زبان اطرافیان و دوستانشان نوشته‌اند.
دو سال پیش، بعد از سال‌ها برای ماموریت به دزفول رفتم. به دلیل اینکه بودجه می‌دادیم، نگفته بودم که اهل دزفول هستم. ماموریت که تمام شد یک دفعه دلم گرفت و به شخصی که از اداره راه و ترابری اهواز با من همراه شده بود گفتم می‌توانید من را به مسجد نجفیه ببرید؟ چون من بچه بودم که آنجا را دیدم، دوست دارم به محل بروم و دوباره آنجا را ببینم. ساعت 9 پرواز داشتیم و او هم شک داشت که آیا به پرواز می‌رسیم یا نه. گفتم خیلی معطل نمی‌کنیم، سریع برمی گردیم. وقتی رفتیم حس کردم کسی آنجا منتظرم بوده است. اشک در چشمانم جمع شد و گفتم خدایا برادرانم از این‌جا عازم شدند، چه اتفاقاتی افتاد، چرا به مادرم فکر نکردند.
 دیدیم مراسمی در مسجد برگزار شده بوده و عکس دو برادرم را کنار هم گذاشته‌اند. خادم که آمد همکارم گفت خانم مهندس اورک از تهران برای بازدید آمده‌اند. خادم مسجد گفت شما خواهر این دو شهید نیستید؟! گفتم بله هستم. گفت ما دیشب در مسجد برای آنها مراسم یادبود و دعای توسل داشتیم. گفتم پس بی‌خود نبوده که من به مسجد کشیده شدم. آنجا بود که حس همراهی برادرانم باز هم زنده شد. انگار آنها من را به مراسم دعوت کرده بودند. همین مسائل باعث می‌شود حس می‌کنم که شهدا زنده هستند.
درد و رنج خانواده شهدا
مادرم در چهار سال سه نفر از اعضای خانواده را از دست داد. سختی‌هایی که ما کشیدیم خیلی زیاد بود. تصور کنید کسی سر نماز آن‌قدر بی‌قرار شود و‌گریه کند تا بی‌هوش شود و مدام این قضیه تکرار شود... دیدن این صحنه خیلی سخت است. من در آن زمان بیشتر از سیزده سال نداشتم. اولین بار دیدم مادرم سر سجده افتاده، فکر کردم دارد نماز می‌خواند؛ اما وقتی جلو رفتم دیدم که از هوش رفته است. من به مادر سیلی زدم تا به‌هوش بیاید. می‌خواهم بگویم این‌که تصور می‌کنند خانواده شهدا امتیاز می‌گیرند و جبران آن فقدان می‌شود، واقعا اشتباه است. گاهی وقت‌ها آدم حاضر است تمام دنیا را بدهد تا یک‌بار دیگر پدر، خواهر یا برادرش را ببیند.
چشم پوشی از امتیاز شهدا در دنیا
علیرضا مسئولیت بزرگی را بر گردن ما گذاشت، او نخواست که ما از نام خانواده شهید استفاده کنیم، گفت که حواستان به خودتان باشد، مبادا به واسطه خانواده شهید بودن امتیاز بگیرید. ما حتی برای دانشگاه رفتن از سهمیه استفاده نکردیم. شما اگر به بنیادشهید مراجعه کنید شاید اصلا ما را نشناسند. 
تربیت درست و رضایت مادر
همیشه مادرم می‌گوید خیلی خوشحالم که شما سه‌تا که در خانه بودید، دستگیرید و حواستان به مردم‌داری هست و حلال و حرام را می‌دانید. 
احساس می‌کنم آن سه عزیز پایه‌های تربیتی درستی را برای ما گذاشتند. وقتی پدرم کباب درست می‌کرد و بوی آن می‌پیچید، می‌گفت دو تا سیخ به همسایه سمت راست بده، دو تا به همسایه رو‌به‌رویی و... که مبادا بچه‌ای هوس کند و پدر و مادرش نتوانند برای او تهیه کنند. ما خیلی بچه بودیم ولی احساس می‌کنم آن چیزی که باید از لحاظ انسانی به ما منتقل می‌شد، منتقل کردند. من با علیرضا 9 سال و با منصور 11 سال زندگی کردم و در این مدت مسئولیت‌پذیری، متعهد بودن، مردم‌داری، رعایت حلال و حرام وگرفتن دست ضعفا چیزهایی بود که من از شهدا یاد گرفتم. برادرم علیرضا همیشه دوست داشت تربیت ما زینب‌گونه باشد و خواهر بزرگم که اختلاف سنی کمی با علیرضا داشت رفتار و منش زینب‌گونه دارد. فرزندانش هم در کنار این‌که انسان‌های توانمندی شده‌اند و تحصیلات عالیه دارند و تربیت اسلامی را هم خیلی خوب یاد گرفته‌اند.
قرعه زیارت
خیلی کم سن بودم و تنها خاطره‌ای که از پدر به یاد دارم سفر مشهدمان بود که به نظرم زیباترین سفر عمرم بود. بعد از آن سفر، من بیست‌سال به مشهد نرفتم. زمانی که در سازمان برنامه استخدام شدم، مراسم‌های بسیج بود و نام‌نویسی و قرعه‌کشی می‌کردند، دومین نفر به اسم من درآمد و رفتم. وقتی رسیدم احساس کردم پدر و برادرانم در ورودی صحن و مقابل من قرار دارند.
دلتنگشان هستم
بنده همیشه آنها را در کنار خودم حس می‌کنم، وقتی لحظات سختی برایتان پیش می‌آید کافی است که فقط صدایشان کنی تا حس کنی که شما را می‌بینند و حواسشان به تو هست و مواظبت هستند و راه‌های روشن و صبور بودن را نشانت می‌دهند. اما اگر باز هم آنها را ببینم نگاهشان می‌کنم، در آغوش می‌گیرمشان، می‌بوسمشان و‌گریه می‌کنم. دلم می‌خواهد بگویم واقعا دلتنگشان هستیم و جایشان خیلی خالی است. دلم می‌خواهد جسمشان هم مانند روحشان که همیشه در کنارمان هستند در کنارم باشند. با اینکه این همه حرف برای گفتن دارم؛ اما فکر می‌کنم اگر آنها را ببینم زبانم بند می‌آید. این‌که یک‌بار دیگر آنها را ببینم حس خیلی بزرگی است و نمی‌شود به این راحتی گفت می‌خواهم چه چیزی بگویم. خیلی دلم می‌خواهد به عقب برگردم. اگر برمی‌گشتم می‌گفتم حداقل یکی از شما کنار ما بماند و مراقب مادر باشد. اگر الان آنها بودند فشاری که روی من هست تقسیم می‌شد و یک مقدار از مسئولیت را خودشان به عهده می‌گرفتند. الان هم هر زمانی که خیلی اذیت شوم، سوار ماشینم می‌شوم و ناخواسته به سمت مزار برادرم می‌روم. می‌دانم که به صحبت‌هایم گوش می‌دهد و از این مسئله لذت می‌برم. نمی‌شود گفت که آنها نیستند، به نظرم آنها زنده‌اند، زیرا هر زمان با آنها صحبت می‌کنیم احساس می‌کنیم که به صحبت‌هایمان گوش می‌دهند و می‌فهمند. در طول زندگی ام از لحاظ کاری و زندگی شخصی، فشارهای زیادی را متحمل شده‌ام و هر زمان که به آنها متوسل شدم، احساس می‌کنم مشکلم حل شده است.
 شهدا خواستار عدالت بودند
به نظرم هدف برادران شهیدم آباد کردن کشور بود. دوست داشتند هر چیزی که در این کشور است برای تمام مردم باشد و عدالت برقرار باشد. خودشان بچه کارگر بودند، هرچند که ما از لحاظ مالی مشکلی نداشتیم؛ ولی وقتی کسانی را می‌دیدند که مشکلاتی دارند دلشان می‌خواست همه از امکانات استفاده کنند. آنچه در این کشور است، متعلق به همه هست و همه مردم باید از آن استفاده کنند. الگوی آنها ائمه ما هستند که به مهربانی و رئوف بودن معروف هستند. زمان انقلاب، امام خمینی(ره) ادامه صحبت‌های ائمه را برای این نسل بازگو کرد که آنها توانستند آدم‌های بزرگی شوند. 
نسلی که تکرار نمی‌شوند
به نظرم آنها نسل خاصی بودند و خاص هم از دنیا رفتند و دیگر تکرار نمی‌شوند. شما می‌بینید که یک انسان هفده ساله آن زمان به‌اندازه یک فرد پنجاه ساله درک و فهم داشت‌. مثلا ما امروز با یک نوجوان 17 ساله مانند یک بچه رفتار می‌کنیم، در صورتی که کسی مانند برادر من در 17 سالگی شهید شد. به نظرم باید اختلاف بین این نسل‌ها و نقاط ضعف را رفع کنیم. یک مسیرشناسی می‌خواهد تا ببینیم چرا آنها رشد کردند و به آن سبک و سیاق رفتند، و الان تربیت کردن نسلی شبیه آنها سخت است.
تنها گلایه مادر از منصور
رابطه دو برادرم با پدر و مادرم خیلی عالی بود. مادرم می‌گوید: از بچه‌هایی که داشتم این دو پسرم هیچ زحمتی برای من نداشتند. این‌ها حتی از مدرسه که می‌آمدند، خودشان از آشپزخانه غذا می‌آوردند و بعد از خوردن غذا ظرف‌ها را می‌شستند. هیچ وقت نشده بود لباسی بیاورند و به من بدهند تا بشویم. خیلی مودب بودند و از بچگی مسئولیت کارهایشان را به عهده داشتند. احترام زیادی نسبت به مادرم داشتند. همیشه برایم جای سؤال است که چطور برادرهایم هیچ وقت کوچک‌ترین بی‌احترامی به مادرم نکردند. به نظر من خیلی مهم است که آدم از بچگی زحمتی برای پدر و مادر نداشته باشد و این مسئله به خاطر بزرگی آنها بود، آنها از بچگی بزرگ بودند.
تنها گله مادرم از منصور این است که از مادرم خداحافظی نکرد و بدون اجازه به جبهه رفت. به مادرم می‌گویم شاید تحمل این‌که از شما خداحافظی بگیرد را نداشت و برایش سخت بود.
خاطره منصور 
از جست وجوی پیکر برادر شهیدش، علیرضا
من در تاریخ 24 فروردین سال 1364 ساعت 6، طبق عهدی که با برادرم گذاشته بودم، به طرف خانه آنها رفتم. هنگامی که به در منزل آنها رسیدم، پس از مقدار معطلی حسین آمد و آن را باز کرد. سپس من وارد شدم و بعد از چند دقیقه همراه ناصر عازم شوش شدم. وقتی به آنجا رسیدیم سوار یک مینی‌بوس شدیم. تقریبا ساعت 8:15 به سه راهی اصلی اهواز، خرمشهر،‌اندیمشک رسیدیم و آنجا سوار ماشین دیگری شدیم و به میدان سه گوش رفتیم. در آنجا از ماشین پیاده شدیم و به تعاونی سپاه پاسداران مراجعه کردیم. وقتی داخل شدیم، به یکی از کانتینرها که اسامی مجروحین و شهدا در آنجا نوشته شده بود رسیدیم. مدتی صبر کردیم تا یکی از برادران نزدمان آمد. ما از او چند سؤال کردیم. ولی او در تماس با دزفول همان جوابی را که انتظارش را نمی‌داشتیم گفت. جواب این بود که او مفقود شده و با این سخن مقداری ناراحت شدم و به او گفتم: برادر عزیز اگر برادرم مفقود نمی‌بود، ما این همه راه را نمی‌آمدیم و یا تا به حال خود یک نامه‌ای می‌نوشت. خلاصه پس از مدتی بحث‌ها خاتمه یافت و در این بین یک مادر و یک خواهر از قم برای یافتن فرزندشان به همان محل آمدند و عکس آن را به ما نشان دادند. آن مادر هم وقتی مثل ما اطلاعی دقیق به‌دست نیاورد، آنجا را ترک گفت و من از این ناراحت بودم که آنها از کیلومترها دورتر از شهر ما آمده بودند و همانند ما سرگردان در پی گمشده خود به همه جا سر می‌زدند و در آن شهر غریب هم بودند. خلاصه وقتی ما از آنجا قدم بیرون گذاشتیم با یک ماشین به طرف خیابان نادری که به مرکز شهر می‌رفت، آنجا را ترک گفتیم. ساعت حدود 12:15 بود که ما تصمیم گرفتیم به خانه یکی از آشنایان که در همان حوالی بودند برویم، خلاصه وقتی آدرس را دنبال کردیم به خانه آنها رسیدیم و در آنجا پس از احوال‌پرسی و خوش‌آمدگویی موضوع رفتنمان را عرض کردیم. البته آنها خود می‌دانستند که جریان از چه قرارو می‌خواستند بدانند که آیا به ما نتیجه کلی و اطلاعات صحیح را گفته‌اند. وقت ناهار شد و بعد از آن چون برادرم آزمون رانندگی در پیش داشت برای امتحان تمرینی بیرون رفتیم. و بعد از گشت و گذار و انجام کارها دوباره به خانه مشهدی محمد برگشتیم. بعد از شام در مورد چگونگی جنگ و موشک زدن دزفول و دیگر مسائل مربوطه صحبت کردیم.
صبح روز بعد آنجا را به مقصد معراج الشهدا ترک گفتیم. هنگامی که ما به معراج رسیدیم کنار دروازه نوشته شده بود، هنگام ملاقات با شهدای مفقود ساعت 9 الی 10 و عصر 3 الی 4 می‌باشد. در ضمن چند عکس از همان شهیدان در یک آلبوم بود که ما همه آنها را مشاهده کردیم و چون اثری از برادرم در آنها نبود از برادران خداحافظی کردیم و به طرف مقصد دیروزی جهت امتحان اصلی با ماشین به‌راه افتادیم...