قول و قرار
منصور ایمانی(صبا)
یک روز قبل از بازگشایی مدارس، یعنی سی و یکم شهریورماه پنجاه و نه، جنگ که شروع شد، بچهها کیف و کتابشان را گذاشتند و راهی جبهه شدند. اینها حماسههای دفاع مقدس را، نه پشت میز و نیمکت مدرسه، که بالای خاکریز و خندقهای جبهه سرودند و نوشتند. حماسهسرایی دانشآموزان آن روزگار را باید به بچههای امروز بگوییم، که برای تعالی و پیشرفت خودشان و مملکت اسلامیشان، تنها به مشق و الفبای مدرسه و دانشگاه، قناعت نکنند و یادشان باشد؛ هر چه امروز داریم، از قدرت و پیشرفت گرفته تا دیگر مظاهر و مقدماتِ تمدنساز موعود اسلامی، از برکت ایثار همان مشقهای سرخی است که همکلاسیهای چهل و دو سالِ قبلشان، به رهبری امام راحل(ره) وسط معرکۀ جنگ نوشتند و آنهایی که نمرۀ قبولی میگرفتند، به کلاس و کلاسهای بالاتر پَر میکشیدند. در واقع پروازشان فقط با یک گام بود؛ از خاکریز تا خدا. البته امروز هم هستند جوانها و نوجوانان بسیاری که دارند از مرام آنها پیروی میکنند و چرخهای همان تمدن موعود اسلامی را، به زعامت ولی امر مسلمین حضرت آیتاللهالعظمی خامنهای راه میبرند. القصه؛ یکی از دانشآموزان آن سالها تعریف میکرد:
«روزی که قرار بود عوض مدرسه، به جبهه بروم، یکی از رفقای کلاس را دیدم که برای بدرقۀ کاروان، آمده بود بالای اتوبوس. بعد از احوالپرسی و خوش و بش، از او خواهش کردم که خوب به حرفم گوش کند. در آن چند سالی که با هم رفیق بودیم، تا حال این قدر با او جدی حرف نزده بودم. به همین خاطر تعجب کرده بود که چه میخواهم بگویم! به هر حال ازش قول گرفتم که خوب به حرفم گوش کند و جدی باشد. گفتم: اگر از جبهه برنگشتم، تو وکیل من باش و به من قول بده که قبل از اینکه خاکم کنند، به همه اعلام کنی؛ تا اگر حقی مادی به گردنم دارند، یا حلالم کنند و یا از پدرم بگیرند. سفارشم را که شنید، لبخندی زد و قول داد که به وصیتم عمل کند. آن روز دوستم پیاده شد و کاروان با بدرقۀ خانوادهها و مردم، عازم جبهه شد. دو سه ماه بعد، روزی که آمده بودم مرخصی، با منظرۀ تکاندهندهای روبهرو شدم. همان دوستِ همکلاسیام شهید شده بود و جلوی خانهشان حجله زده بودند. قرار بود پیکرش را فردا تشییع کنند. فردای آن روز در مراسم خاکسپاریاش توی گلزار شهدا، وقتی پدرش را دیدم، قبل از تدفین پسرش، مرا به کناری کشید و گفت: محمد در وصیتنامهاش، تو را وکیل خودش کرده و خواسته قبل از خاککردنش، به همه اعلام کنی تا اگر کسی حقی یا طلبی بر گردنش دارد، حلالش کند و یا بیاید از من(پدرش) بگیرد!
در آن لحظات چشمم به عکس روی تابوت محمد افتاد که همان لبخند داخل اتوبوس روی لبهایش بود. بغضم گرفته بود و قادر به حرفزدن نبودم. نگاهی به چشمهای عسلیاشانداختم و پیش خودم گفتم: آقامحمد! قرار ما این بود؟!»