پروازِ آبی
مریم عرفانیان
شب پُرستارهاي بود؛ از آن شبها که هزار ستاره در آسمان میدرخشیدند... گاهی صداي بوق ماشيني، سکوت را ميشکست. از پنجرة کوچک اتاق، خیابان را نگاه کرد. ماشینی زوزهکشان دور شد.
مژههایش نمناک شد و دوباره به رختخواب برگشت. سرش را در بالش فروبرد. صداي زن همسايه ميآمد که هنوز دعوا ميکرد؛ از سر شب صدايش قطع نشده بود. گربهاي توی انبار گیرکرده بود و پنجه به درمیکشید. همة اینها بیشتر او را میترساند.
همه خواب بودند؛ خانمجان... دندان مصنوعیاش را در لیوان آب بالاي سرش گذاشته بود و گاهي چپ و راست ميشد. آقاجان هم خوابيده بود و وقتي صداي نفسهایش بلند ميشد، زير لب چيزهايي تکرار ميکرد.
سرش را بهطرف ديوار برگرداند؛ روي ديوار عکس آدمکي کنده بود که ميخنديد، يادش نميآمد کِي آن را کشيده؛ ولي هرچه بود ميخنديد. او هم خندهاي تحويل آدمک داد و طرف قفس قناري سر برگرداند. ميلههاي قفس را يکييکي شمرد تا شاید خوابش ببرد؛ بیستوسه ميلة موازي هم...
خوابش را به ياد آورد؛ شقيقههايش سنگيني ميکرد و چند بار پلکهايش را روی هم فشرد. چشمهايش پفکرده بود و هلال کبودي، گودي چشمش را در برگرفته بود. چند شب همان خواب را ميديد و به هيچکس نگفته بود؛ حتی خانم جان. میترسید باور نکنند. بالأخره شب سوم طاقت نياورد و خوابش را براي دختر همسايه -همانکه بچهها به او خاله ریزه میگفتند- تعريف کرد.
او هم يک ساعت برايش گريه کرده بود؛ ولي همینکه مادرش صدايش زد، خیسی اشکهايش را با آستین پاک کرد و به خانهشان برگشت. دوباره ياد خوابش افتاد و ترس تمام وجودش را پر ساخت؛ شروع کرد به شمردن ستارهها: «يک ستاره... دوستاره... سه ستاره...» پلکهايش روي هم افتاد و باز همان خواب را دید. دشتي وسیع و آسماني سُرخ، هيچکس نبود و باد ميآمد. لباس سفیدي تنش بود. تا وسط دشت که رفت، پیکری غرق به خون را دید. سرش به سمت نور بود و چکمههايي سیاه و لباس خاکي بر تن داشت! به طرفش دويد. چهرة غرق به خون برادرش زیر نور خورشیدِ در حال غروب، ميدرخشيد! تنها برادري که صدايش مهربان بود و خانمجان دوستش داشت و آقاجان به او افتخار ميکرد. تنها برادري که هر وقت ميآمد، خانه رنگ و بوی ديگري به خود ميگرفت. تنها برادري که او را روي پايش مینشاند و برايش قصه ميگفت؛ قصة آدمهایی مثل خودش راکه با دشمن میجنگیدند. براي آقاجان مهر خاکی ميآورد و براي خانمجان حناي اعلا. صدای برادر توی گوشش پیچید: «اینجا کربلاست.» با دیدن چشمهای باز برادر، قلبش یکباره لرزید و از خواب پريد. عرق سردي روي تنش نشست. موهاي سياهش به پيشانياش چسبيده بود و زبانش تلخ شد. همان خواب هميشگي را دیده بود، همان که هر شب میدید. با اين تفاوت که چشمهای برادرش را ديده و صدایش را بهوضوح شنیده بود.
نفسهای آقاجان بلند و کشدار قاتی تیکتاک ساعت شد. ساية درخت چنار، روي دیوار گچی، خودنمايي ميکرد. نور چراغ از پنجره روى صورت خانمجان افتاده بود. گيسوهاي حنا بستهاش دور صورت مهتابي و چروکيدهاش، چهرة معصومي به او داده بود. استخوانهاي گونهاش برآمده وهالهاي کبود دور چشمهایش را گرفته بود. خطي گود، پيشانياش را دو نيم ميکرد.
دخترک دست از زير پتوي گلدار دراز کرد و دست چروکيدة خانمجان را گرفت. خانمجان پلکهایش را نیمهباز کرد و لبخندی آرام زد. خواست برود زير پتوي او و خوابش را تعریف کند که خانمجان اخم کرد و گوشة چشمانش خيس شد. دستش را عقب کشيد و به نقش آدمک روي ديوار خیره ماند؛ اين بار آدمک نميخنديد؟!
***
نور از لابهلاي پنجرة کدر، روي قفس افتاده بود و ساية ميلههاي قفس براندام قناري سنگيني ميکرد.
کسي در زد؛ دخترک سراسیمه تا انتهای حیاط دوید و در را باز کرد. مردي چهارشانه و بلندقامت پشت در ایستاده بود. گفت: «آقاجانت هست!» دواندوان به اتاق برگشت. از راهروي تنگ گذشت. آقاجان تازه بيدار شده بود و موهای جوگندمیاش را جلوی آیینة روی طاقچه شانه میکرد. خانمجان پیچ سماور را بالا کشید.
قناري گوشة قفس، دمغ نشسته بود. دخترک بلند گفت: «آقاجان! آقاجان!...» خانمجان آب قناري را عوض کرد. پيرمرد جواب داد: «الآن ميآم.» آقاجان از اتاق بيرون رفت؛ دخترک در راهرو ايستاده بود و دنبال او روان شد. مرد بلندقامت بیرون حیاط با آقاجان حرف ميزد. رنگ چهرة آقاجان پرید؛ دستش را مدام به سرش ميکشيد. دخترک جلوتر رفت؛ صداي مرد را شنيد که گفت: «پسرتون بيمارستانهِ.»
دل دختر ریخت! فوری به اتاق برگشت. پتوي گلدار را تا نيمه روي زانوهايش کشيد و به آدمک روی دیوار، زُل زد. صداي مرد در گوشش طنین انداخت: «پسرتون بيمارستانهِ.» به یاد خوابش افتاد؛ پیکری غرق به خون و چهرهای که زیر نور خورشیدِ در حال غروب، ميدرخشيد!
پلکهايش را به هم فشرد. همهچیز را میدانست؛ حتی قبلتر از آنکه مرد به آقاجان چیزی بگوید؛ یا قبلتر از آنکه در خانه را بزنند. همهچیز را در پهنای دشت و آسمانِ غروب دیده بود؛ درست وقتی برادرش گفته بود: «اینجا کربلاست.»
آنقدر واقعی که پروازِ آبیاش را باور داشت...