گوهـر شبچـراغ
سعید رضایی
رزمندگان در صفهاي منظم نشسته و به دقت به صورت سعید چشم دوخته بودند...
لباس بسيجي و عمامه سفيدي كه بر سر گذاشته بود، چهره جديتري از او ساخته بود. خيلي محكم حرف ميزد... از امام حسين عليهالسلام ميگفت و از اوصاف مجاهدان راه خدا و از شهداي دشت كربلا «بچهها اين افتخار بزرگي است كه در ماه محرم كه متعلق به سيد و سالار ما اباعبدالله الحسين عليهالسلام است در اين عمليات مهم حضور داريم... بايد خود را آماده كنيم براي ديدار دوست. براي ديدار خدا براي...
هنوز جملهاش تمام نشده بود كه صداي انفجار، صدايش را قطع كرد، به یک لحظه
گرد و غبار همه جا را فراگرفت.
با فرو نشستن گرد و غبار چشمها به دنبال سعيد ميگشت، همه منتظر بودند تا سعيد صحبتهايش را ادامه دهد، روضه امام حسين(ع) بخواند. بچهها روضههاي قبل از عمليات را با هيچ چيز ديگر عوض نميكردند، روضههاي قبل از عمليات، دلها را آسماني و چشمها را باراني ميكرد، همه منتظر شنيدن صداي سعيد بودند، چشمها، سعيد را جستوجو میکرد، اما سعيد روي زمين افتاده بود و عمامه سفيد روي سرش خونين بود...
23 ارديبهشت 1340 در محله خيابان دماوند تهران، خداوند به پدر و مادري متدين و زحمتكش فرزندي عطا كرد كه اسم او را ابوالفضل گذاشتند، اما چون بچههاي مسجد او را سعيد صدا میزدند، به همین نام شناخته شد.
دوران كودكي و نوجواني سعيد در مسجد خاتمالاوصياء پایهگذار شد، روزها در هر کجا که مشغول بازیهای کودکانه بود، با صدای اذان به سمت مسجد ميدويد تا مكبر نماز جماعت باشد.
بعدها نیز که به مدرسه ميرفت، یکروز دوستانش را در زيرزمين كوچك خانه شان جمع كرد و از آنان خواست تا در برپایی حسینیه در آنجا او را کمک کنند.
آن محل، از آن روز به حسينيهاي كوچك تبدیل شد كه همیشه دوستان سعيد براي برگزاري مراسم در مناسبتهاي مذهبي در آن جمع ميشدند.
يكي از اعضاي خانواده شهيد ميگويد: در روزهاي بمباران بعثيها سعيد به زنان و بچههاي كوچك ميگفت: «به زيرزمين خانه ما بياييد، زيرا در آنجا نام امام حسين زیاد برده شده است و حرم امام حسين عليهالسلام، از گزند دشمنان در امان است.»
سعيد از بچههای آن حسينيه براي مقابله با رژيم منحوس پهلوي دستههاي عزاداري تشكيل ميداد و با ارتباطي كه با روحانيون مسجد خاتمالاوصياء داشت، به توزيع اعلاميه، شعارنويسي روي ديوار و افشاگري عليه رژيم پهلوي ميپرداخت.
وی در اعتصابات دانشآموزي در مدرسه دانشمند در منطقه 8 واقع در خيابان شهيد آيت نقش محوري داشت.
در سال 57 ديپلم خود را از دبيرستان دانشمند در منطقه 8 تهران گرفت، جوش و خروش انقلابي همه وجودش را گرفته بود و از براي اين، در مساجد مختلف محله از جمله مسجد الهادي، امام حسين(ع) و حضرت علي(ع) نيز به فعاليتهاي روشنگرانه در افشاي ماهيت رژيم طاغوت ميپرداخت.
سعيد در تظاهرات مختلف خصوصا در تظاهرات اطراف ميدان امام حسين عليهالسلام، حضور فعال داشت و او را در حالي كه بدنش از ضربات باتوم دژخيمان پهلوي آسيب ديده بود، بسیار دیده بودند.
پس از پيروزي انقلاب در این فکر بود كه در كدام سنگر نسبت به انقلاب و را ه امام بهتر ميتواند، اداي تكليف كند تا اینکه به سراغ برادرش « عبدالله » رفت كه آن زمان امام جماعت مسجد خاتمالانبياء بود تا با كمك وي و با همكاري حجتالاسلام والمسلمين حاج ابوالقاسم مقدس، از ديگرروحانیان مسجد، كلاسهاي آموزش علوم پايه اسلامي و زبان عربي را در مسجد داير كند.
سال 58 با فرمان امام براي تشكيل جهاد سازندگي، تهران را به مقصد سيستان و بلوچستان ترك كرد.
در سيستان لباس کارگری به تن كرد و در كارهايي مثل جادهسازي و رساندن آب و برق به روستاهاي محروم مشغول شد، مشكلات مردم اين منطقه، اعم از فقر فرهنگي مردم و مسايل مربوط به قاچاق مواد مخدر ذهن سعيد را آشفته كرده بود، به همين دليل بعد از مدتي، از جهاد سازندگي به سپاه پاسداران انقلاب اسلامي رفت.
سعيد در سنگر سپاه در مبارزه با اشرار و قاچاقچيهاي مواد مخدر حضور جدي و فعال داشت و پس از مدتي براي كمكرساني به مجاهدين مسلمان به افغانستان رفت و سپس به تهران بازگشت.
در بازگشت به تهران به دليل اقداماتي كه در مخالفت با منافقين انجام داده بود، از سوي منافقين بارها تهديد به ترور شد و خانواده سعيد ميگويد: اين تهديدها در زمان حمايت بنيصدر از منافقين شدت گرفته بود.
سعيد در بازگشت به تهران به دفتر نشريه اميد انقلاب رفت كه آن روزها تازه تاسيس شده بود و به عنوان نويسنده تا مدتهاي زيادي در اين نشريه فعاليت ميكرد.
همكاري وي با نشريه اميد انقلاب تا روزهاي قبل از شهادت وي نيز ادامه داشت، او در حين رزم در جبهه مشاهدات خود را به ذهن مي سپرد تا به عنوان يك خبرنگار، واقعيتهاي موجود در نبرد مردانه رزمندگان اسلام با معترضان به دين و كشور را در صفحات مختلف اين نشريه به تصوير بكشد.
در اين بين با همكاري تعدادي از دوستان، نشريه نهال انقلاب را راهاندازي كرد و حاصل مشاهداتش در جبههها را به چندين داستان بلند تبديل كرد كه داستان «تخريبچيها»، «خان» و «جهاد آباد» از جمله آن داستانهاست.
در جنگ به عنوان يك نيروي رزمي- تبليغي حضور يافت و در حين پاكسازي ميدان مين در يكي از جبهههاي جنوب در فروردين 63 براي اولين بار مجروح شد.
دوستان سعيد ميگويند: وي تاكيد زيادي به پاتكهاي ارتش بعث داشت و همواره ميگفت:
«زمان دفاع از پاتكهاي عراق خيلي مشكلتر از حملههاي ماست و من بايد هميشه هنگام پاتك عراقيها در جبهه حضور داشته باشم.»
سعيد در بازگشت به تهران در كنكور شركت كرد و در دانشكده علوم قضايي قبول شد، اما دانشگاه را رها كرد و در مدرسه علميه حضرت آيت الله مجتهدي ثبتنام كرد و پس از گذراندن سطوح مقدماتی به قم رفت تا در مدرسه شهيد حقاني به ادامه تحصيل بپردازد.
مدارج بالاي علمي را در مدتي كوتاه طي كرد و در ابعاد اخلاقي نيز به خودسازي و درك محضر اساتيد پرداخت در همان سالها فقه استدلالي را به طلبههاي سال جديد تدريس ميكرد و خيلي از اساتيد او معتقد بودند كه سعيد از اميدهاي آينده حوزه است.
هم حجرهايهاي سعيد ميگويند: وي در روزهاي تحصيل در مدرسه، تلاش عجيبي براي مبارزه با نفس و خودسازي داشت، شبها پنهاني به شستشوي حياط و نظافت محیط ميپرداخت و در سجاده مناجات مينشست و روزها را به روزههاي مستحبي ميگذراند، اساتيد وي معتقدند: شهيد قهرماني در جهاد اكبر به توفيقات بزرگي دست يافته بود.
سعيد در وصيت نامهاش، حجره طلبگي خويش را خانه عرش و از نقاط روشن زندگي خويش دانسته است.
در ايام تحصيل در قم، انس عجيبي با حرم مطهر حضرت معصومه گرفته بود و زندگي خود را بر پايههاي تحصيل و رشد علمي و عملي ترسيم كرده بود، اما هرگاه از سوي جبههها، نيازمندي به نيروي رزمنده اعلام مي شد، بيدريغ درس و بحث را رها مي كرد و به نبرد با دشمن ميشتافت.
تا اینکه سرانجام در اوايل محرم، همزمان با ایام عزای حسینی و مصادف با 12 شهريور 65 در منطقه حاجي عمران قبل از برگزاري عمليات كربلاي 2 در حال سخنراني براي رزمندگان اسلام با لباس روحانی بر اثر اصابت تركش خمپاره به سرش به شهادت ميرسد و زندگی را به مرگ سعادتمندانه پیوند میزند.
شهيد سعيد قهرماني وصيت كرد بود پس از شهادت، یک پارچه متبرک كربلا که از قبل آن را آماده کرده بود، به پيشانياش ببندند تا نشاني از محبت و سالها پيروي از امام حسين عليهالسلام را به همراه داشته باشد.
سخن آخر شهيد
وي در بخش ديگري از وصيت نامه اش آورده است: «من اكنون به جايي رسيدهام كه احساس
ميكنم، مال خدا هستم و بايد هر چه زودتر نزد خداي خود بروم، خداي منان، خدايي كه من نميدانم چگونه از او سخن بگويم.»
شهيد قهرماني در وصيتنامه خود ميگويد: «من مي خواستم قبل از اينكه جسم من از دنيا برود، روحم را از اين دنيا بيرون ببرم...».