فرشته نجاتی که خودش نجات یافت
ديگراز صداي مارش جنگ خبري نيست، ديگر از تشييع شهدا در محلههاي شهر نشانی نيست، ديگر از اعزام داوطلبان و بسيجيان به جبههها اثري نيست، جبههها فقط به مكان خاطرهها تبديل شده است. آدمهاي آن روزها با ديدن عكسهاي يادگاري خود تنها حسرت آن روزگاران را میخورند. شهدا اما بر پيمان خود ماندند و عند ربهم يرزقونند.
شهيد عبدالحميد رودباري در محيطی پرورش يافت كه پدري كاسب و مادري خانهدار ستونهاي اين كانون گرم و صميمی بودند. دوران كودكی شش فرزند اين خانواده در فضاي سرد و سياه جامعه آن روز بهگونهاي سپري شد كه با وجود پدر و مادري مؤمن و معتقد به ارزشهاي اسلامی لحظهای خلأ معنوي موجود در جامعه را احساس نكنند.
اما ايام جوانی و تشنگی نسل جوان آن روز فضاي جديدي میطلبيد. همزمان با اولين جرقه انقلاب، عبدالحمید كه بعدها به بالاترين و رفيعترين درجات و مقامات در نزد پروردگار دست يافت، در سيل خروشان ملت بزرگ ايران در هر صحنه ومكانی،حضوري فعال و خستگیناپذير داشت. از فعاليت در مدرسه و مسجد تا حضور هميشگی در تظاهرات و راهپيماييها، از فرار از خدمت سربازي با فرمان امام تا مقابله مسلحانه در شامگاه پيروزي انقلاب اسلامی با نيروهاي گارد شاهنشاهی. اما تقدير آنگونه رقم زد كه عبدالحميد در دوران دفاع مقدس و در منطقه مهران به شهادت برسد.
آنچه در ادامه میخوانید گزیدهای از توصیفات خانواده رودباری از فرزند شهیدشان است که از زبان مریم رودباری بیان شده است. فرزندی مهربان و دلسوز که بعد از شهادت داغ فراقی سنگین را بر سینه آنها نهاده؛ اما زندگی سراسر خیر و برکتش برای آنها مایه مباهات است.
سید محمد مشکوهًْ الممالک
فرزند پرخیر و برکت
حمید در بهمن سال 1338 به دنیا آمد. بچه خیلی خوبی بود و از بدو تولد، خانواده پر از خیر و برکت شد. پدرم آن زمان در میدان امام حسین(ع) دستفروشی میکرد و شرایط مالی بدی داشتیم و مجبور بود دو تا کفش بپوشد و با یک گاری بتواند دستمال و جوراب و اینجور اقلام بفروشد. و وقتی پاسبانهای محل او را اذیت میکردند و میگفتند اینجا نایست و برو جای دیگر، تمام وسایلش را در جوی آب میریختند. او اینها را میآورد خانه میشست و تمیز میکرد و دوباره میبرد برای فروش. اما بعد از تولد حمید خیر و برکت خاصی وارد خانواده شد و پدر کم کم توانست یک مغازه بسیار کوچک که هنوز هم برپاست و خرج مادر از آن تامین میشود را با شراکت با آقایی که الان پدر شهید است بخرد.
سالهای بسیار سختی بود و روزهایی بود که پدر در ابتدا در یک کارگاه نجاری کار میکرد و انگشتان یک دستش را از دست داده بود ولی با خرید مغازه وضعیت زندگی شان بهتر شد.
کمکحال پدر، پا به پای صدیقه
حمید تحصیلاتش را تا اول دبیرستان ادامه داد و بعد از آن رفت مغازه و کمک حال پدرم شد. تمام تظاهرات و راهپیماییهای انقلاب را فعالانه و همراه خانواده و دوشادوش خواهرمان صدیقه شرکت میکرد. چون صدیقه را خیلی دوست داشت همیشه این را مدنظر داشت که راه صدیقه راه درستی است. صدیقه از او دو سال کوچکتر بود و علاقه شدیدی بینشان بود. و این خواهر و برادر روزهای خوبی را در کنار هم بودند. روزهایی که صدیقه بعد از سال 57 به کردستان رفت و در جنگهای نامنظم حضور داشت، حمید هم پابه پایش در کردستان فعالیت میکرد و در کنارش بود. و از طرفی هم نمیتوانست پدر را تنها بگذارد و مجبور بود به کار پدر و مغازه هم سر بزند در رفت و آمد بود.
نذری که به شهادت منجر شد
حمید در سال 60 با یکی از دختران فامیل ازدواج کرد و ثمره این ازدواج دو فرزند به نامهای مصطفی و راضیه بود. مصطفی سه ساله و راضیه 7 ماهه بود که حمید بعد از یک بیماری خیلی سخت برای پسرش نذر کرد که اگر مصطفی خوب شود حتما به جبهه برود. خانواده راضی نبود او برود؛ چون زن و فرزند داشت و بچههایش هم خیلی کوچک بودند؛ اما با تمام این تفاسیر حمید نذر کرد و به جبهه رفت و قرار بود 45 روزه کار را تمام کند؛ اما متأسفانه این 45 روز، روزها طول کشید و رفت تا اینکه خداوند این سربازی را مورد قبول قرار داد و حمید به شهادت رسید.
او از پایگاه شهید بهشتی بهعنوان یک بسیجی اعزام شده بود و وقتی رفته بود آنجا، گفته بودند ما به یک راننده آمبولانس نیاز داریم و از آنجاییکه حمید توان رانندگی داشت، راننده آمبولانس شد. ولی او دوست داشت اسلحه به دست بگیرد، برای همین هم کمک حال بچههای جبهه بود و تا جلوی خط مقدم میرفت و زخمیها و شهدا را جمعآوری میکرد و با دلی پرخون به عقب برمیگرداند. در یکی از همین حملات سنگین عراقیها که خیلی جلو رفته بود مجبور شد از ماشین پیاده شود و کنار تانکی پناه بگیرد. اما تانک روبهرویی که برای عراقیها بود گرای آنها را گرفته بود و گلوله توپ شلیک شد و تا آمدند پناه بگیرند گلوله کنارشان خورد و دو سه نفر بودند که دو نفر در دم به شهادت رسیدند.
دستی که دیگر برنگشت!
حمید علاقه شدیدی به صدیقه داشت و او را خیلی قبول داشت. بعد از شهادت صدیقه کسی بود که صدیقه را در قبر گذاشت و وقتی مراسم تمام شد میگفت «مادر، من از دستهایم بدم میآید چون با دستهای خودم صدیقه را در خاک گذاشتم.» و وقتی پیکر حمید از مهران به تهران برگشت دیدیم که انگشتهای همان دستی که به آن اشاره داشت قطع شده و با او برنگشته بود. گویا حمید آن دست را از خجالتش با خودش نبرد و در این زمین خاکی جا گذاشت و خواست که آن خجالت را جبران کند.
واقعاً 16 تیر برای ما خیلی ارزشمند است؛ چون در آن روز حمید در کربلای 1 در مهران به شهادت رسید و همیشه تاریخ برای ما آن قسمت خاص است چون عزیزترین کسی بود که بعد از صدیقه از دست دادیم و تا دو سال سیاه پوش بودیم و در غم سنگینی فرو رفتیم؛ ولی به اینکه در راه خوبی رفت و جایگاه خوبی داشت و شهادت برایش پیش آمد افتخار میکنیم.
شهادت را انتخاب کرده بود
بار آخری که برای دیدار آمده بود من سعی میکردم نمازهایم را پشتسرش بخوانم. میدیدم اصلا نمیتوانم به نمازش برسم چون واقعاً نمازهایش خاص بود. من به یکی از دوستانم گفتم حمید اینبار میرود و برنمیگردد؛ چون واقعاً آدم خاصی شده بود. خانه خریده بود و تازه یکی دوماه بود که وارد آن خانه شده بود، بچههایش کوچک بودند؛ اما او شهادت را انتخاب کرده بود. حمید به درک واقعی رسید و چشمش به اینکه بهترین راه را انتخاب کند بینا شد.خوشحالم که حمید هم مانند صدیقه راهش را به درستی شناخت و معلمی مانند صدیقه داشت و مطمئنا آنها الان در اعلیعلیین در کنار هم هستند. و آنجا هم همدیگر را تنها نگذاشتند.
روزهای خوشبختی
مرضیه شکوهی همسر شهید عبدالحمید رودباری نیز از همسر شهیدش برایمان گفت. از مرام و جوانمردی شهید. از اینکه او فرشته نجات مجروحان بود...:
ما با هم فامیل بودیم و طی یک ازدواج سنتی در سال 60 با هم ازدواج کردیم. قبل از عقد بر سر مزار خواهرش حاضر شدیم. بعد هم یک مراسم خیلی ساده برگزار شد و ما دست به دست هم دادیم. من آن زمان 16 سالم بود. در 17 سالگی یعنی سال 61 اولین فرزندم، آقامصطفی به دنیا آمد و در 21 سالگی هم دخترم راضیه خانم و سال 65 هم همسرم به شهادت رسید. چهار سال و نیم زندگی کردیم که حدود چهار ماهش را جبهه بود.
حیف بود در این دنیا بماند
آقاحمید خیلی مردمدار بود و هرچه داشت در طبق اخلاص میگذاشت. او برای این دنیا حیف بود، بهشتی بود. هر که هرچه میخواست دریغ نمیکرد. مثلا میگفتند ماشین میگفت چشم، حتی یادم است که یکی از اقوام نیاز به یخچال داشت میگفت ما فعلا نیاز به یخچال نداریم، میتوانید ببرید و استفاده کنید؛ در واقع چون ما قبل از اینکه بتوانیم مستقل شویم مدت کوتاهی در کنار مادر همسرم زندگی میکردیم. برای همین هم میگفت یخچال جهیزیه را به آنها بدهیم.
شهید خیلی به عاق والدین اعتقاد داشت و میگفت اصلا دوست ندارم عاق والدین بشوم. علاقه خاصی به خانوادهاش داشت و همیشه کمکحالشان بود. پدرش یک مغازه لباسفروشی داشت، حمید وقتی از جبهه برمیگشت میرفت بازار خرید میکرد، لباسها را میآورد در ویترین مغازه میچید بعد میرفت. میگفت: میخواهم جنسها جور باشد که بابا اذیت نشود.
همسرم خیلی به بچهها وابسته بود. دختر کوچکم خیلی تپل بود و وقتی میخندید و دست و پایش را تکان میداد، همسرم رویش را برمیگرداند و میگفت میترسم خندههای او باعث شود من نتوانم بروم. واقعاً از همه چیز دل کنده بود.
خیلی فعال بود
مادر همسرم میگفت اگر حمید جانباز میشد از غصه دق میکرد. چون انسان پرکاری بود و نمیتوانست یک جا بنشیند. وقتی مارش جنگ را میزدند خودش را میرساند جبهه. با دوستانش هماهنگ کرده بود، میآمد تهران و کارهای خودش و پدرش را سامان میداد و موقع عملیات برمیگشت جبهه. دوست نداشت زمانی که عملیات یا درگیری نیست، در جبهه حضور داشته باشد. اصلا انگار میفهمید که چه زمانی حمله میشود و خودش را میرساند. من میگفتم جلو نروی. میگفت خیالت راحت باشد! در واقع رعایت حالم را میکرد و چون بچه شیر میدادم به من چیزی نمیگفت؛ اما به دیگران گفته بود که من دوست دارم هر بار بروم جلوتر و همین کار را هم انجام داد. میگفت شاید کسی باشد که در خط زخمیشده باشد و حالش بد باشد و من بتوانم با این ماشین جانش را نجات بدهم.
دل شیر داشت
حمید واقعاً لیاقت شهادت را داشت. دوستانش میگفتند جنازههایی را برمیگرداند که وضعیت بسیار نامناسبی داشتند. او دل شیری داشت، آنها را جمع میکرد و برمیگرداند.
خودش تعریف میکرد که یک جانباز شیمیایی را که حال خوبی نداشت برگردانده بود تهران. او مدام در راه میگفته حمید بیا یک چاله بکنیم و برویم داخل آن. حمید میگفت به سختی او را آوردم و مراقب بودم که با کسی درگیر نشود.
او نه نظامی بود و نه وظیفهای داشت اما خودش را در قبال این مملکت مسئول میدانست.
بازتاب کار شهید
اکثر اوقات که میخواستیم جایی برویم حداقل یک نفر را سوار میکرد، مثلا اگر 20 بار با هم میرفتیم 19 بار آن تنها نبودیم. یکبار برگشتم گفتم: نشد یکبار ما با هم تنها باشیم و در این مسیر با هم حرف بزنیم. گفت: خانم من این کار را برای رضای خدا انجام میدهم. یک زمانی هم میشود که دیگران این کار را برای شما انجام میدهند. به طریقی میگفت که یک زمانی دیگر من نیستم.
او هرچه داشت برای مردم بود. حتی زمانی که من پسرم را باردار بودم، با اتوبوس میرفتم منزل مادرم و آقاحمید ماشین را در اختیار دیگران میگذاشت. مثلا میگفت اینها عروسی دارند، یک صبح تا شب ماشین را به آنها میداد و میگفت هر کاری دارید انجام دهید.
در راه بهشت زهرا یک مسجد نیمه کاره بود که هر بار ما از آنجا عبور میکردیم او میرفت و مبلغی برای ساخت مسجد کمک میکرد. همیشه در کارهای خیر مشارکت داشت. هر اندازه که در توانش بود کمک میکرد.
باید به تنهایی عادت کنی...
هیچ زنی دوست ندارد مرد بالای سرش برود، بهویژه اینکه من دو تا بچه کوچک داشتم. من هم از رفتنش ناراحت بودم. میگفت اگر من شهید شدم این کار را بکن آن کار را بکن، میگفتم نه اصلا صحبت شهادت را نکن تو برمیگردی. اصلا نمیتوانستم قبول کنم میگفتم برو خدمت کن؛ اما برمیگردی. یک لحظه هم آرام و قرار نداشت، خیلی فعال بود. در مسجد امام حسین و امام حسن عسکری علیهما السلام فعالیت میکرد. شبهایی که نگهبانی میداد میگفت: باید به تنهایی عادت کنی. طوری حرف میزد که یعنی من یک زمانی نیستم و تو باید به تنهایی زندگی کنی. و من جدا شدن او از این دنیا را میدیدم. همیشه موقع خداحافظی چندبار برمیگشت و من و بچهها را نگاه میکرد؛ اما اینبار آخر من دیدم اصلا رویش را برنگرداند، همانجا بود که من گفتم او دیگر برنمیگردد احساس کردم واقعاً دل کند.
شهادت
حمید راننده آمبولانس بود و به آنها میگفتند فرشتههای نجات. سه دوست راننده آمبولانس بودند که دو نفر از آنها به شهادت رسیدند. نفر سوم تعریف میکرد: حمله شدیدی از طرف عراقیها صورت گرفت؛ اما حمید اصرار داشت که برویم جلو؛ بلکه بتوانیم یک نفر را نجات بدهیم. گفت «وجعلنا...» را بخوانیم و برویم، دشمن ما را نمیبیند. وقتی به خط رسیدیم حمید گفت تو بیا جایت را با من عوض کن که دیدم بهتر باشد و اگر کسی مجروح شده ببینم. بعد از اینکه جابه جا شدیم یک دفعه من دیدم همه جا سیاه شد و پر از غبار، دیدم خمپاره زدهاند و ترکش هم قسمتهایی از بدن حمید را برده، بیشتر هم به پشتش خورده بود. او را صدا زدم؛ اما فقط یک «هان» نیمهکاره گفت و رفت. ما او را سریع گذاشتیم داخل آمبولانس و به بهداری رساندیم؛ اما دیگر دیر شده بود و به شهادت رسیده بود.
آخرین دیدار
من منزل مادرم بودم، چون قبل از آن همسرم با پدرش کار میکرد اما دیگر تسویه کرده بود و من هم منزل مادرم بودم. حال دخترم هم خوب نبود و وقت گرفته بودم که او را به دکتر ببرم. دیدم از غروب یکی زنگ میزند و وقتی من گوشی را برمیدارم تلفن را قطع میکند.
بعد برادرم آمد و میشنیدم که با تلفن صحبت میکند و میگوید مُرد مُرد. من هم فکر کردم یکی از اقوام مسن فوت کرده که او اینطور حرف میزند. گویا پسرداییام تماس گرفته و وقتی دیده برادرم گوشی را برداشته با او صحبت کرده و گفته که جلوی در منزل مادر همسرم را چراغانی کردهاند و حجله گذاشتهاند. شما او را آماده کنید.
من هم گفتم خب اگر کسی شهید شده بود نمیگفت مرد. گویا بهخاطر اینکه من متوجه نشوم میگوید مرد. بعد گوشی را گذاشت و رفت داخل کوچه؛ چون نمیتوانست با من روبهرو شود. مادرم هم پشتسر او رفت و با هم صحبت کردند. بعد مادرم آمد داخل و گفت میگویند حمیدآقا مجروح شده و باید برویم بیمارستان 502 ارتش در طالقانی. من هم روی بیمارستان شناخت داشتم. خیالم راحت شد و گفتم حتما مجروح شده و او را بردهاند بیمارستان. ما سوار ماشین شدیم و من دیدم ماشین به جای طالقانی به سمت نارمک میرود. جرأت این را هم که بخواهم بپرسم نداشتم. از اینکه بگویند حمید شهید شده میترسیدم. نمیخواستم قبول کنم. گفتم حتما اشتباه گفته 502 ارتش و جای دیگری است. هرچه صبر کردم دیدم نه به سمت نارمک میرویم. وقتی به میدان نارمک رسیدیم دیدم پسرداییام به مادرم میگوید بگو، داریم نزدیک میشویم. در میدان هم حجله گذاشته بودند. آنجا بود که مادرم گفت حمیدآقا شهید شده و من دیگر نفهمیدم چه شد. اصلا برایم قابل باور نبود. آنها میگفتند همسرم که مدتی قبل صحیح و سالم رفته دیگر نیست و تمام شد! برای همین، وقتی گفتند فردا صبح او را میآورند گفتم انشاءالله که حمید نیست؛ او برمیگردد و باز هم خدمت میکند. وقتی پیکرش را آوردند و در تابوت را باز کردند، دیدم از شدت انفجار سر و صورتش به شدت ورم کرده. او وقتی میخوابید چشمانش نیمه باز بود اما اینبار چشمانش به شدت ورم کرده بود. من میگفتم نه این حمید نیست؛ اما برادر همسرم گفت بیا وداع آخر است، دیگر همه چیز تمام شد، او را ببوس. او را بوسیدم و سردی صورتش را حس کردم، آنجا بود که دیگر قبول کردم.
روزهای سخت زندگی بدون همسر
عشق پدر و پسر
وقتی همسرم شهید شد مصطفی سه سال و نیمه بود و دخترم 7 ماهه. ما از همان ابتدا هر هفته جمعهها میرفتیم بهشت زهرا(س). الان هم اکثر جمعهها بهشت زهرا هستیم و سر مزار شهید میرویم. اصلا خود بچهها دوست دارند که بروند و بااشتیاق این کار را انجام میدهند، بهویژه مصطفی که خیلی به پدرش علاقه داشت. وقتی هم که میرویم من کمیدور میشوم و برای سایر شهدا فاتحه میخوانم که مصطفی با پدرش راحت صحبت کند. مصطفی پدرش را دیده بود و آنقدر نسبت به پدرش حجب و حیا داشت که اگر مهمانی میرفتیم، در کنار پدرش مینشست و تا وقتی اجازه نمیداد برای بازی نمیرفت. یا اگر چیزی به او تعارف میکردند پدرش را نگاه میکرد که ببیند اجازه میدهد یا نه. خیلی به پدرش علاقه داشت. من نمیتوانستم به او غذا بدهم خیلی بدغذا بود؛ اما از دستان پدرش غذا میخورد. پدرش هم خیلی او را دوست داشت.مصطفی محبت پدر را دیده و لمس کرده بود، برای همین هم بیشتر ضربه خورد.
معجزه شهید
درختان تنومندی سمت پنجره آن خانه چهل متری ما قرار داشتند. یکبار نزدیک غروب آنچنان باد تندی زد که شاخهها به شیشه برخورد کردند و شیشه شکست و ریخت پایین. آن محیط و پیادهرو هم همیشه دم غروب خیلی شلوغ میشد. تصور کنید اگر شیشه از طبقه چهارم روی کسی میافتاد حتما آسیب خیلی بدی میزد. من با خودم گفتم حداقل 3، 4 نفر از بین رفتهاند. دیگر پاهایم رمق نداشت که بروم پایین را نگاه کنم، فقط ائمه و شهیدم را صدا زدم و همانجا از پنجره پایین را نگاه کردم، دیدم خوردههای شیشه تا ده متر آن طرفتر ریخته؛ اما به هیچکس آسیب نرسیده.
خیلی اوقات هم بچهها خم میشدند و از پنجره پایین را نگاه میکردند؛ اما شکر خدا اتفاقی نیفتاد.
فرزندان خلف شهید
کسی نیست که از بچهها کمک بخواهد و اینها انجام ندهند. میگویند وقتی کسی تقاضای کمک میکند حتما نیاز دارد و اصلا دست رد به سینه آنها نمیزنند. میگویند دست مردم خالی است باید کمکشان کنیم. شاید هم مبلغ زیادی کمک نکنند؛ اما در حد توان آنها را دست خالی رها نمیکنند. من اینها را بعینه میبینم. مانند پدرشان دوست دارند دست یکی را بگیرند. به هر طریقی شده کمک میکنند. در همین جریان کرونا هم در خرید اقلام بهداشتی به مردم و کادر درمان یاری میرساندند. شده یک خشت از یک ساختمان را بگذارند این کار را میکنند.
بخشی از وصيتنامه شهيد حميد رودباري
خدايا !تو خود ميدانی كه يا ما بايد شهيد شويم يا آينده بماند. آري همه ياران سوي مرگ رفتند در حاليكه نگران آينده بودند. من با امام خمينی ميثاق بستهام و به او وفا دارم زيرا كه او به اسلام و قرآن وفادار است و اگر چندين بار مرا بكشند و زندهام كنند دست از امامم نخواهم كشيد.
چند كلمه با خويشان: اول به پدر و مادرم كه زحمت زيادي براي من كشيديد با داشتی و نداشتی ما را بزرگ كرديد و سرباز و فرزندي را پرورش كه انشاءالله سرباز امام زمان(عج) شده، پدرم و مادرم به خدا زبان و قلم نمیتواند در وصف شما بگويد و بنويسد. شما اينقدر براي من بزرگ هستيد كه حتم دارم مرا میبخشيد و حلالم میكنيد شما را به خدا میسپارم و اميدوارم كه خدا از شما قبول كند و اجرش را در آن دنيا برايتان در نظر بگيرد.از خواهر بزرگم طلب آمرزش ميكنم و در نبود برادرش صبور باشد و خدا را در نظر بگيرد و براي من گريه نكن چون تو با وجود چهار خواهرزاده خوبم به اندازه كافی فشار داري از دخترانت به خوبی مراقبت كن و چهار زينب به جامعه تحويل بده و برادرت را شبهاي جمعه سر فراز كن و بر سر خاكش بيا و به خدا میسپارمت، به اميد ديدار در بهشت.
با سلام به برادر بزرگم. برادري كه ايمانش باعث افتخار ماست از تو هم حلاليت میطلبم و از تو میخواهم كه منو دعا كنی و راه حسين زمانه خمينی را با قدمهاي محكمتر از قبل ادامهدهی.
و از تو خواهر و برادر كوچكم میخواهم كه درستان را ادامه دهيد و مرا حلال كنيد و انقلابتان را ياري دهيد از تمام آشنايان و دوستان حلاليت میطلبم و از آنها میخواهم كه حسين زمانه را ياري كنند.
و چند كلمه با همسرم. همسري كه بعد از من تو دو طفل را بايد بزرگ كنی. مرضيه عزيز خدا میداند هر وقت فكر شما سه نفر را میكنم آه میكشم و اين بهخاطر اين است كه عقل من به جايی قد نميده و در آخر سر به خدا پناه میبرم و از خدا كمك میخواهم كه وسيله خوشبختی شما خودش جور بشود هرچه تو خواهی نه آن ميشود، هرچه خدا خواست همان میشود. ولی از خانواده خودم نهايت مهر و محبت را انتظار دارم از مادرزن و برادر زنم هم همينطور. مرضيه عزيز! اميدوارم كه من را حلال كنی و راضيه و مصطفی را عين گل بزرگ كنی.
و چند كلمه با مصطفی پسر شیرين بابا، باباجون يادته كه گفتم: بروم جبهه شهيد بشوم. گفتی نه بابا شهيد نشو. ولی قسمت بابات اينطور بود كه به آرزويش كه ديدار خواهرش قبل از بقيه برسه. پسرم اميدوارم كه اينقدر خانوادهام و مادرت بتو محبت كنند كه اصلاً بهانه بابارو نگيري.
باباجون به خدا میسپارمت و از فرسنگها راه دور و از دل سنگر میبوسمت هم اكنون كه اين وصيت را مینويسم بهخاطر دو فرزندم به شدت بغض گلويم را میفشارد و اشكم در آمده راضيه خوبم را میبوسم و خدايا به خودت میسپارمش. در خاتمه همه را به خداي بزرگ میسپارم و حلاليت میطلبم.