بیا و چهره شب را ستاره باران کن(چشم به راه سپیده)
گلهای ظهور
همین است ابتدای سبز اوقاتی که میگویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که میگویند
اشارات زلالی از طلوع زاده نرگس
پیاپی میوزد از سمت میقاتی که میگویند
زمین در جستوجو هرچند بیتابانه میچرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که میگویند
جهان این بار، دیگر ایستاده با تمام خویش
کنار خیمه سبز ملاقاتی که میگویند
کنار جمعه موعود، گلهای ظهور او
یکایک میدمد طبق روایاتی که میگویند
کنون از ابتدای دشتهای شرق میآید
صدای آخرین بند مناجاتی که میگویند
و خاک این خاک شاعر، آسمانی میشود کم کم
در استقبال آن عاشقترین ذاتی که میگویند
و فردا بیگمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که میگویند
زکریا اخلاقی
خوشا آن سر که در پای تو افتد
سیهتر از شب دیجور ما نیست
به جز مهر رخت خورشید ما کیست؟
الاای آفتاب آشنایی
چنین در پشت ابر غم، چه پایی؟
بنه پا در رکاب مهربانی
بتاز اسب ای امید آسمانی
نبینی شورمان در سینه افسرد
گل امید هم در باغ دل مرد
زباغ انتظارت نسترن رفت
خزان شد، لاله خونینکفن رفت
خزان با زهرخندی شاد، بنشست
زطوفان قامت شمشاد بشکست
زطرفِ جویباران، ارغوان رفت
زچشم چشمهها، آب روان رفت
زبستان غیر خارستان به جا نیست
خدا داند که این بر گل روا نیست
الا ای باغبان آسمانی
نگه کن سوی بستان گر توانی
نبینی خار در چشم گل افتاد؟
نبینی عصمت گل رفت بر باد؟
زلال چشمههای نور، خورشید
سحر هم جامههای تیره، پوشید
سپیدیهای چشمان هم سیه شد
تپیدنهای دلهامان، تبه شد
قدم رفتار را از یاد برده
تن، استادهست اما دیر، مرده
زجسم خفته کی تابی برآید؟
زچاه مرده کی آبی برآید؟
همی تا سوختن گیرد، دلی نیست
برای ساختن آب و گِلی نیست
شب است و شب، سیاهی و سیاهی
غم و غم، بیپناهی، بیپناهی
ریا بر گِرد دلها بسته پرچین
به ژرف چشمها بیزاری و کین
نهال مردمی از بیخ چیده
شرف در کنج غم، عزلت گزیده
چراغ راستی هم بیفروغ است
چراغی نیست خود، این هم دروغ است
دلی از غم در این دنیا جدا نیست
جهان با چهر لبخند آشنا نیست
تو بازآ، تا دگر جان باز آید
خدا برگردد، انسان باز آید
بکش تیغ و سرِِ غم را جدا کن
بیا وین کار را، بهر خدا کن
بیا تزویر را بیآبرو کن
چراغی گیر و دین را جستوجو کن
بیا تا عمر خارستان، برآید
دوباره گل ز هر بستان ، برآید
بیا وان خنجر ابروی برکش
کژی را خنجر کین در جگر کِش
بیا وان چشم آهووش به ما کن
غزال بندی دل را رها کن
بیا، ور مقدمت جوید سر من
ز من هم گر تو خواهی، سر بیفکن
بیا مردن نه چندان خود فزون است
از این حالت که در هجرت، کنون است
خوشا آن سر که در پای تو افتد
به پیش سرو بالای تو افتد
تو بازآ هرچه خواهی، خود همان کن
مرا آواره آخر زمان کن
اگر جرم است صبر و دوست داری
مرا اول بکش، گر دوست داری
سید علی موسوی گرمارودی
چارسوی زمین
به انتظار تو هر روز و شام میمانیم
و قصّه غم هجرت مدام میخوانیم
برای دیدن روی مه تو جان جهان
به چارسوی زمین اسب شوق میرانیم
بیا بیا که بهاران شود زمستانها
بیا که در قدمت، سر، چو گل، برافشانیم
کرَم نما و قدَم نه، زمهر، محفل ما
که خاک رهگذرت با مژه بروباییم
تو قطب عالم امکانی و ولّی حقی
بیا که بیتو، همه، جسمهای بیجانیم
امام برحق ما، گرچه غایبی زنظر
مطیع امر تو مولا چنان غلامانیم
بیا و صحنه گیتی زعدل پر گردان
اسیر ظلم و جفائیم و بیپناهانیم
علی دانشور