خاطره بانوی مبارز از واقعه 17 شهریور
نیروهای نظامی شاه حتی به کودک 8 ساله هم رحم نکردند
فاطمه ملکی
هفدهم شهریور 1357 از دردناکترین وقایع قبل از پیروزی انقلاب اسلامی است که در این واقعه، تاریخ شاهد هجوم نیروهای حکومت پهلوی به مردم بود؛ در این رویداد تلخ مردمی که در اعتراض به سیاستها و عملکرد شاه در میدان ژاله (شهدای فعلی) جمع شده بودند، به رگبار گلولههای مأموران حکومتی بسته شدند. نکته قابل توجه این است که این هجمه به قدری وحشیانه بوده که برخی از مردم و حتی کودکان که در خیابان برای تماشا ایستاده بودند، قربانی شدند.
«عذرا جعفریپور فرشمیرانی» مادر شهید مفقود دفاع مقدس «مجید مسگر طهرانی» که از مبارزان دوران انقلاب بوده، روایتی از واقعه 17 شهریور را بیان میکند. این روایت را در ادامه میخوانیم:
در دوران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی و تظاهرات و مبارزهها من و همسر و پسر بزرگم محمد در خانه نمیماندیم؛ منزلمان در خیابان نیروی هوایی و در نزدیکی پادگان بود. آن محله به صورت مداوم زیر نظر بود و با هر حرکتی که انجام میگرفت، صدای تیراندازی شنیده میشد؛ هر کدام از ما هر کاری از دستمان بر میآمد برای مبارزان انجام میدادیم و خود نیز با رژیم طاغوت مبارزه میکردیم؛ در آن روزها ما به کسانی که کوکتل مولوتف درست میکردند، کمک میکردیم و گاهی به آنها غذا میدادیم؛ وقتی اطلاع میدادند که بیمارستانها به پنبه یا پارچه نیاز دارند، برایشان میفرستادیم.
ما در روزهایی که تظاهرات علیه رژیم طاغوت انجام میشد، در خانهمان را باز میگذاشتیم تا اگر نظامیان شاه، مبارزان را تعقیب کردند آنها را پناه دهیم. یک بار هم پیش آمده بود که تعداد زیادی از مبارزان به منزلمان آمدند و بعد از اینکه دیدیم دیگر سرو صدا شنیده نمیشود از خانهمان بیرون رفتند.
پسر بزرگترم محمد حدود 18 ساله بود خیلی فعال بود؛ در شبهایی که حکومت نظامی بود به همراه همسر و پسرم به پشتبام منزلمان میرفتیم و شعار اللهاکبر سر میدادیم. ترس از چیزی یا کسی نداشتیم حتی بعد از شعاردادن، صدای پای سربازهای شاه را میشنیدیم اما باز هم ادامه میدادیم.
روز 17 شهریور با اینکه از رادیو اعلام حکومت نظامیکرده بودند اما مردم در خیابانها بودند؛ در این روز همینطور که در خیابان ایستاده بودیم، صدای جیغ و فریاد آمد؛ خودمان را به کوچه رساندیم دیدیم که دختر 8 سالهای بر اثر اصابت گلوله به ناحیه شکم شهید شده است.
آن کودک گناهی نداشت فقط درکوچه کنار مادرش ایستاده بود و مردم را تماشا میکرد که نیروهای نظامی از خیابان پیروزی شلیک کردند و تیر به شکم او اصابت کرد؛ بعد هم خانواده آن دختر بچه، فرزندشان را به خانه بردند و روی جسم بیجان او یخ گذاشتند تا بعد از درگیریها و به دور از چشم مزدورها او را به خاک بسپارند. چون خانواده آن کودک نگران بودند که مبادا فرزندشان به دست نیروهای حکومتی بیفتد.
در همین روز یکی از خانمهای مبارز در خیابان بود؛ همسر او به دنبالش آمد و گفت «بیا برویم منزل، الان بیرون ماندن خطرناکه». خانمش نرفت. آن آقا وقتی داشت به منزل میرفت، نظامیان شاه جلوی درب منزلشان به او شلیک کردند و در جا شهید شد. بعد از این ماجرا ما به منزلشان رفتیم؛ روی پیکر شهید ملحفه سفید کشیده بودند؛ خانواده آن شهید هم پیکرش را در خانه نگه داشتند و چند روز بعد به دور از چشم نیروهای شاه او را به خاک سپردند.
با دیدن این صحنهها، مبارزات همچنان ادامه داشت تا اینکه شب 21 بهمن 57 با دوستان سر خیابان ایستاده بودیم تا اگر کمکی نیاز بود انجام دهیم؛ یک لحظه احساس کردم شیء محکمی به دستم خورد؛ از شدت درد دور خودم چرخیدم؛ اول فکر کردم سنگ به دستم خورده و دنبال سنگ میگشتم. همه دورم جمع شدند بازویم را محکم گرفته بودم؛ تا دستم را از روی بازو برداشتم، خون به زمین ریخت. دوستان من را به مدرسه سر کوچهمان بردند؛ البته در دوره انقلاب مدرسه را تبدیل به درمانگاه کرده بودند؛ در آنجا بازوی من را پانسمان کردند و عکس گرفتند که خوشبختانه گلوله در بازویم نمانده بود؛ اما تا مدتها دستم کبود و متورم بود.