نگاهی به زندگی شهیدان سیفی و رسولی از روستای حیدره
روستایی کوچک به وسعت آسمان
روستای حیدره بالاشهر از روستاهای همدان است، وسعت روستا 25 هکتار و حدود 1000 نفر جمعیت دارد، خاک حاصلخیزی دارد و مردمیمهربان و زحمتکش. به محض اینکه از جاده باریک این روستا قصد رفتن میکنی باغهای میوه با درختان کهنسال گردو در چهار فصل سال گاهی پرشکوفه گاهی پر از میوه گاهی زرد و نارنجی و گاهی سفید و پر از برف سلامت میکنند. گلزار شهدای روستا در کنار بقعه امامزادهای سبز و نورانی انسان را به نیایش دعوت میکند. روستای حیدره بالاشهر 28 جوان رعنا، مومن و انقلابی و عزیز را برای بالندگی و شکوه درخت 40 ساله انقلاب اسلامیتقدیم کرده است، اینک در آستانه یادوارهای که به همت بلند مردم روستا، پایگاه مقاومت بسیج، دهیاری، شورای اسلامیروستا و امام جماعت مسجد برگزار میشود به قدر توان شهدای والا مقام این قطعه کوچک از استان همدان اما به وسعت دلهای عاشق ولایت و رهبری و انقلاب و جمهوری اسلامیرا معرفی میکنیم.
سید محمد مشکاهًْ الممالک
کوچههای باریک و سربالای روستا که سمت قله الوند را نشانه رفته است یکی پس از دیگری صدایمان کردند. توانستیم به منزل تعدادی از شهدای روستا برویم و در میان صفا و صمیمیت مردمیساده و گرم دقایقی را سپری کنیم، مردمیکه در عین سادگی دلهایی به وسعت تمامیدریاها داشتند، دلهای مهربانی که با گذشت و سی و اندی سال از فراق عزیزانشان داغدار بود و گاه قطراتاشک مانع از نقل قصه پر غصه شان میشد؛ اما با این وجود تنها رضای خدا را طلب میکردند و اینکه آیا قربانیشان در درگاه حق پذیرفته شده است یا نه...
شهید رضا سیفی
به منزل شهید رضا سیفی رسیدیم، مادر در بالکن خانه ایستاده بود، گویا برایش سخت بود که از پلهها پایین بیاید؛ ولی با چهره مهربانش مهماننوازیها کرد، او قصه جگرگوشهاش را این گونه آغاز کرد: شجاع و در عین حال مهربان بود. ما همسایهای داشتیم که بچه نداشت همیشه میرفت کارهای او را انجام میداد.
من چهار دختر و سه پسر داشتم که دو تای آنها شهید شدهاند، پدر رضا هم آدم خیلی خوبی بود و اهل هیچ کاراشتباهی نبود و خدا را شاهد میگیرم که نه نماز قضا داشت و نه روزه قضا.17 سالش بود که گفت من میخواهم بروم جبهه، گفتم نه ما دست تنها هستیم، گفت باید بروم مگر خون من از بقیه جوانهایی که رفتند غلیظتر است؟
من خیلیگریه کردم؛ اما او رفت، چهار ماه در اطراف پیرانشهر خدمت کرد و در این مدت دو بار به مرخصی آمد، همیشه از غذاها و خوراکیها برایش نگه میداشتیم، آخرین مرخصی آمد گفت اینها را بگذارید میبرم جبهه، دو سه روزی ماند و بعد هم دوباره راهی شد و همان روزی که رفت به شهادت رسید و مانند شهدای دشت کربلا پیکرش تا 9 روز روی زمین مانده بود.
مادر شهید سیفی عنوان کرد: من هم همیشه قرآن به دست میگرفتم و از خدا میخواستم که جنگ زودتر تمام شود تا رضا و دیگر جوانان برگردند؛ ولی خواست خدا این بود که رضا در سال 63 شهید شود...
یکی از فامیلهای ما در سپاه است روزی او آمد و گفت که میخواهند رضا را به همدان منتقل کنند، من هم خیلی خوشحال شدم؛ اما نمیدانستم که شهید شده است، او آمد و پدرش دردی گرفت که 22 سال با آن درگیر بود و پیش هر دکتری هم که بردیم نتوانست او را درمان کند و بعد این مدت از دنیا رفت.
وقتی رضا به شهادت رسید ساعت و ساک و دیگر وسایلش را آورده بودند و داده بودند به پدرش، او هم آنها را برده بود در اتاق پایین گذاشته بود، بعد از مراسم وقتی خانه خلوت شد من رفتم و دیدم که وسایلش آنجاست، ساکش خونی بود... بعدها هم اینها را بردم دادم برای جبهه.
جهاد مادران شهدا در روستا
وی تصریح کرد: من هم در دوران جنگ مسئول تدارکات بودم، نان درست میکردیم و میفرستادیم جبهه یا اینکه آش درست میکردیم و میفروختیم و پولش را برای جبهه واریز میکردیم، آن زمان هر که هر چه داشت برای جبهه میداد.
مادر شهید سیفی گفت: پسرم فدای علی اکبر و علی اصغر امام حسین(ع)، او را در راه خدا دادیم و امیدواریم که خدا آن را از ما بپذیرد، ما به این مملکت و رهبرمان افتخار میکنیم، مملکت آرامیداریم و مردم هم به این نظام معتقد هستند، این مردم خیلی شهید دادند و خیلی از آنها هم هنوز برنگشتهاند، شهدا برای این مملکت و آبروی ما رفتند.
شهید داوود رسولی
حجتالله رسولی پدر شهید داوود رسولی ساکن تهران است و امروز در حیدره مهمان، ما هم از این فرصت استفاده کردیم تا با یکی دیگر از جوانان برومند این دیار که در سن 13 سالگی وارد جبهه شده بود آشنا شویم، پدر اما هم کسالت دارد و هم بیقرار است، او داوودش را زنده میداند و در بین هر چند کلمه سیلاشکش جاری میشود، گویا همین دیروز بوده که خبر شهادت دردانهاش را برایش آوردهاند، میگوید: داوود هر روز برایم زندهتر میشود، او خیلی خوب بود، برای همین هم اینقدر میسوزم...
حجتالله رسولی تصریح کرد: داوود 13 ساله بود که رفت جبهه، برخی آمدند و واسطه شدند و گفتند که نگذارید برود جبهه؛ اما او شناسنامه را سیاه کرده بود که 15 ساله شود و چون من هم جبهه بودم رفته بود از عمویش گواهی گرفته بود به واحد اعزام بدهد، از مادرش هم اجازه گرفته بود.
من هم سه ماه در سنندج بودم. وقتی آمدم دیدم دارند برای رفتن به منطقه نام نویسی میکنند، داوود هم آمد و گفت من نامم را از طریق مالکاشتر در لشکر 21 حمزه نوشته ام؛ البته آن زمان اعزام نشدند و دو سه روزی طول کشید.
وی افزود: مادرش گفت میشود نروی؟ گفت نه، اگر امروز نروم شما فردا نمیتوانید جواب شکایت حضرت فاطمه (س) را بدهید، این را که گفت مادرش سکوت کرد.
14 ساله بود که جانباز شد، و وقتی میخواستند او را عمل کنند و ترکشها را از بدنش خارج کنند دکتر گفته بود که اگر عمل شود فلج میشود، صبر کنید تا این ترکش عفونت کند و جابه جا شود، پسرم هم گفت من برای امام حسین(ع) درد را قبول کردم و آن را تحمل میکنم...قد و بالایش را ببینید! داوودم ورزشکار بود و در تکواندو کمربند سیاه داشت.
رسولی بیان کرد: داوود تفکرش را در مسجد پیدا کرده بود، حتی برای طلبگی هم ثبتنام کرده بود و کتابهای شهید مطهری را هم خریده بود، بچه من با مسجد بزرگ شده بود، من هیئتی بودم و بچه هم مسجدی شد، بروید از مسجد بپرسید که چرا پسر من اینطوری شد، بگویید چرا هوای خدا و امام حسین(ع) را در سر او انداختی. داوود در راه امام حسین قدم گذاشت و ذکرش شب و روز این بود که حسین جان من دارم میآیم، در نهایت هم به کربلا رسید...
از حنابندان در شب اعزام تا شهادت در عملیات فاو
وقتی که جنگ شروع شد همه بچههای افسریه یا مسجد بودند یا منطقه، شب آخری که میخواستند بروند منطقه حنا گذاشتند و تا زمانی که حنا خشک شود با هم گفتند و خندیدند و شوخی کردند و بعد هم برای همیشه رفتند.
وی با بیان اینکه اردیبهشت سال 65 دو ماه بعد از مجروحیتش در عملیات فاو به شهادت رسید خاطرنشان کرد: از خط که برمیگردند بچهها میگویند که تشنه هستیم و علی خیری هم که از بچههای محل بود میرود که آب بیاورد که در همین زمان ترکش به گردنش برخورد میکند، داوود بلند میشود که علی را بیاورد، او را هم به رگبار میبندند، دوتای آنها را خودم در خاک گذاشتم، وای که چه دلی داشتم...
پدر شهید رسولی بااشاره به ماجرای شنیدن خبر شهادت فرزندش عنوان کرد: از سر کار آمدم خانه که ناهار بخورم دیدم ماشینی (کامیون) که پسرم را برده برگشته، ماشین را آورده بود گذاشته بود در خیابان، یک آقایی آمده بود در خیابان و هی میرفت و میآمد، گفتم حتما خبری است، این آقا آمد و پسرم را صدا زد و با هم به مسجد رفتند، چند دقیقه بعد رفتم بیرون که ببینم چه خبر است که یکی از همسایهها گفت آقا رسولی کاری نداری؟ تعجب کردم.
پسرم هم بعد از 10 دقیقه آمد و دیدم کهگریه کرده و صورتش را پاک کرده، گفت بابا برویم داخل خانه، برویم زیرزمین، رفتیم، آنجا یک دفعه بغضش ترکید و گفت که داوود شهید شده است. گفتم من دیشب نامهاش را خواندم، گفته بود من صحیح و سالمم...
گفتم چرا پنهان کردی، چرا همان بالا نگفتی؟ معلوم است که هر کسی که میرود منطقه خانوادهاش منتظر شهادت است، کل منطقه ما همینطور بود. ما را بردند پزشک قانونی، رفتم و پیکرش را غرق خون در پلاستیک دیدم، برگشتم هیئت، گفتم عروسی پسرم است، قربانی و قند و شکر آماده کنید، مسئول هیئت باورش شده بود.
مادرش که فهمید گفت داوود جان به آرزویت رسیدی. به مادرش گفته بود که حضرت زهرا (س) صبرش را به شما میدهد و همه کارها هم درست میشود، همینطور هم شد.
رسولی گفت: مادرش 9 سال است که سکته مغزی کرده و روی تخت افتاده. یک روز که مهمان داشتیم، رفتم مهمانها را بدرقه کنم، وقتی برگشتم دیدم روی زمین افتاده است، با بچهها او را به بیمارستان بردیم، بیمارستان دولتی در بخش مراقبتهای ویژه تخت خالی نداشت؛ لذا او را بردم بیمارستان خصوصی، دو ماه آنجا بود و بعد هم در حالی که از زبان افتاده بود او را تحویل گرفتم. دکتر در درمان او قصور کرد، به جای اینکه او را در مراقبتهای ویژه بستری کند او را به بخش برد و در همان جا هم برای بار دوم سکته کرد.
در ادامه با فضل الله وفایی، دایی شهید نیز به گفتوگو پرداختیم، او تنها یک سال از شهید بزرگتر بوده و به نوعی همبازی و دوست او نیز بوده است. عشق و ارادت فضل الله به شهدای حیدره آنقدر زیاد است که هفتهای دو سه روز بر سر مزار آنها حاضر میشود و قبور آنها را شست و شو میدهد و میگوید: من شهدا را خیلی دوست دارم، آنها با من حرف میزنند...
وی بااشاره به بزرگمنشی شهید گفت: داوود یک سال از من کوچکتر بود؛ اما از لحاظ عقلی 20 سال از من بزرگتر بود و جاهایی من بیراهه میرفتم راهنماییام میکرد و بعضی اوقات که رفتار بچگانه داشتیم میگفت این کار را نکنید خوب نیست، فلان جا نروید بد است، بد حرفی میزدم میگفت این حرف را نزن خوب نیست.
دایی شهید رسولی بیان کرد: همه ما میدانستیم که داوود رفتنی است، او یک جا بند نمیشد و گویا در دنیای دیگری سیر میکند. سال 65 برای عید از داوود و دوستانش، احمد شفاهی و علی خیری که مانند داوود به من دایی میگفتند، خداحافظی کردم و گفتم برای عید بیایید همدان، و این آخرین باری بود که من اینها را دیدم.