قسمتی از کتاب «فتح خون» به قلم سید مرتضی آوینی به بهانه 20 فروردین سالگرد شهادت وی
«تماشاگه راز»
حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله بود... و اینجا سدره المنتهی است. نه... که او سدره المنتهی را آنگاه پشت سرنهاده بود که از مکه پای در طریق کربلا نهاد... و جبرائیل تنها تا سدره المنتهی همسفر معراج انسان است. او آنگاه که اراده کرد تا از مکه خارج شود گفته بود: «من کان فینا باذلاً مهجته و موطناً علی لقاءالله نفسه فلیرحل معنا، فاننی راحل مصبحا
ان شاءالله تعالی».
سدرهالمنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است.
عقل بیاختیار، اما قلمرو آلکسا، ساحت امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمیدهند که هیچ، بال میسوزانند. آنجا ساحت «انی اعلم ما لاتعلمون» است، آنجا ساحت علم لدنی است، رازداری خزاین غیب آسمانها و زمین؛ آنجا «سبحات فنای فی الله است و بقای بالله»، و مرد این میدان کسی است که با اختیار، از اختیار خویش درگذرد و طفل ارادهاش را در آستان ارادت قربان کند... و چون اینچنین کرد، در مییابد که غیر او را در عالم، اختیار و ارادهای نیست و هر چه هست اوست.
اما چه دشوار مینماید طی این عرصات! آنان که به مقصد رسیدهاند میگویند میان ما و شما تنها همین «خون» فاصله است؛ تا سدره المنتهی را با پای عقل آمده ای، اما از این پس جاذبه جنون ، تو را خواهد برد... طی این مرحله دیگر با پای اراده میسور نیست؛ بال میخواهد و بال را به عباس میدهند که دستانش را در راه خدا قربان کرد. این حسین است که عرصات غایی خلافت تکوینی انسان را تا آنجا پیموده است که دیگر جز جان میان او و مقصود فاصله نیست.
آنان که با چشم ظاهر مینگرند او را دیدهاند که بر بالین علی اکبر «علی الدنیا بعدک العفا» گفته است و بر بالین قاسم «عزَّ والله علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک ثم لا ینفعک» و اکنون بر بالین ابیالفضل عباس میگوید: «الان انکسر ظهری و قلت حیلتی»، اما حجابهای نور را نمیبینند که چه سان از هم دریده و رشتههای پیوند روح را به ماسویالله چه سان ازهم گسسته ! نه ماسویالله، که اینجا کلام نیز فرشته سان فرو میماند.
مردانگی و وفای انسان نیز به تمامی ظهور یافت و آن قامت مردانه عباس بن علی با دستان بریده بر شریعه فرات، آیتی است که روح از این منزلگاه نیز گذشته است و عجیب آن است که آن باطن چگونه در این ظاهر جلوه میکند. بعدها امّالبنین دررثای عباس سرود:
یامن رای العباس کر علی جماهیر النقد
و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذی لبد
انبئت ان ابنی اصیب برأسه مقطوع ید
و یلی علی شبلی امال برأسه ضرب العمد
لوکان سیفک فی یدیک لما دنی منک احد
دستان عباس بن علی قطع شده بود که آن ملعون توانست گرز بر سر او بکوبد. اما تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رست. اگر آسمان دنیا بهشت است، آسمان بهشت کجاست که عباس بن علی پرنده آن آسمان باشد؟
فرشتگان عقل به تماشاگه راز آمدهاند و مبهوت از تجلیات علم لدنّی انسان، به سجده در افتادهاند تا آسمانها و زمین، کران تا کران، به تسخیر انسان کامل درآید و رشته اختیار دهر به او سپرده شود؛ اما انسان تا کامل نشود، در نخواهد یافت که دهر، بر همین شیوه که میچرخد، احسن است.
چشم عقل خطابین است که میپرسد: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء... اما چشم دل خطاپوش است. نه آنکه خطایی باشد و او نبیند... نه ! میبیند که خطایی نیست و هرچه هست وجهی است که بیحجاب، حق را مینماید. هیچ پرسیدهای که عالم شهادت بر چه شهادت میدهد که نامی اینچنین بر او نهاده اند؟
ان شاءالله تعالی».
سدرهالمنتهی مرزدار قلمرو فرشتگان عقل است.
عقل بیاختیار، اما قلمرو آلکسا، ساحت امانتداری و اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمیدهند که هیچ، بال میسوزانند. آنجا ساحت «انی اعلم ما لاتعلمون» است، آنجا ساحت علم لدنی است، رازداری خزاین غیب آسمانها و زمین؛ آنجا «سبحات فنای فی الله است و بقای بالله»، و مرد این میدان کسی است که با اختیار، از اختیار خویش درگذرد و طفل ارادهاش را در آستان ارادت قربان کند... و چون اینچنین کرد، در مییابد که غیر او را در عالم، اختیار و ارادهای نیست و هر چه هست اوست.
اما چه دشوار مینماید طی این عرصات! آنان که به مقصد رسیدهاند میگویند میان ما و شما تنها همین «خون» فاصله است؛ تا سدره المنتهی را با پای عقل آمده ای، اما از این پس جاذبه جنون ، تو را خواهد برد... طی این مرحله دیگر با پای اراده میسور نیست؛ بال میخواهد و بال را به عباس میدهند که دستانش را در راه خدا قربان کرد. این حسین است که عرصات غایی خلافت تکوینی انسان را تا آنجا پیموده است که دیگر جز جان میان او و مقصود فاصله نیست.
آنان که با چشم ظاهر مینگرند او را دیدهاند که بر بالین علی اکبر «علی الدنیا بعدک العفا» گفته است و بر بالین قاسم «عزَّ والله علی عمک ان تدعوه فلا یجیبک او یجیبک ثم لا ینفعک» و اکنون بر بالین ابیالفضل عباس میگوید: «الان انکسر ظهری و قلت حیلتی»، اما حجابهای نور را نمیبینند که چه سان از هم دریده و رشتههای پیوند روح را به ماسویالله چه سان ازهم گسسته ! نه ماسویالله، که اینجا کلام نیز فرشته سان فرو میماند.
مردانگی و وفای انسان نیز به تمامی ظهور یافت و آن قامت مردانه عباس بن علی با دستان بریده بر شریعه فرات، آیتی است که روح از این منزلگاه نیز گذشته است و عجیب آن است که آن باطن چگونه در این ظاهر جلوه میکند. بعدها امّالبنین دررثای عباس سرود:
یامن رای العباس کر علی جماهیر النقد
و وراه من ابناء حیدر کل لیث ذی لبد
انبئت ان ابنی اصیب برأسه مقطوع ید
و یلی علی شبلی امال برأسه ضرب العمد
لوکان سیفک فی یدیک لما دنی منک احد
دستان عباس بن علی قطع شده بود که آن ملعون توانست گرز بر سر او بکوبد. اما تا دستان ظاهر بریده نشود، بالهای بهشتی نخواهد رست. اگر آسمان دنیا بهشت است، آسمان بهشت کجاست که عباس بن علی پرنده آن آسمان باشد؟
فرشتگان عقل به تماشاگه راز آمدهاند و مبهوت از تجلیات علم لدنّی انسان، به سجده در افتادهاند تا آسمانها و زمین، کران تا کران، به تسخیر انسان کامل درآید و رشته اختیار دهر به او سپرده شود؛ اما انسان تا کامل نشود، در نخواهد یافت که دهر، بر همین شیوه که میچرخد، احسن است.
چشم عقل خطابین است که میپرسد: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفک الدماء... اما چشم دل خطاپوش است. نه آنکه خطایی باشد و او نبیند... نه ! میبیند که خطایی نیست و هرچه هست وجهی است که بیحجاب، حق را مینماید. هیچ پرسیدهای که عالم شهادت بر چه شهادت میدهد که نامی اینچنین بر او نهاده اند؟