kayhan.ir

کد خبر: ۱۱۰۶۰۵
تاریخ انتشار : ۱۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۸:۰۴
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 56

جلوه مقاومت و ایستادگی در زندان



دلیلش هم مشخص بود. ما در مدرسه رفاه یک سری اطلاعات را از بیرون می‌گرفتیم و به بچه‌ها انتقال می‌دادیم، جلساتی با شهید باهنر و شهید رجایی داشتیم، برخی کارها را که می‌توانست به روشن شدن ذهن بچه‌ها کمک کند به عهده می‌گرفتیم، به هرحال هم به خاطر اسم، هم به خاطر فعالیت‌های ظاهری و آشکاری که در مدرسه داشتیم طبیعی بود که در کنار سایرین، علی‌رغم سن کمی که داشتم دستگیر شوم. تیر یا مردادماه سال 52 بود، ساواکی‌ها ساعت 11 شب، به خانه ما ریخته بودند، من خانه نبودم و در منزل خاله‌ام بودم، آنها تمام منزل را زیرورو کرده بودند، عکس مرا نشان داده بودند و گفته بودند که ما دنبال این دختر می‌گردیم، پدرم ابتدا فکر می‌کرد که به دنبال برادرهایم آمده‌اند. خلاصه حدود دوازده شب بود که مرا از منزل خاله‌ام دستگیر کردند.»
خانم زهرا میرخانی: «وقتی می‌خواستند مدرسه رفاه را تاسیس کنند، جلسه‌ای در منزل شهید رجایی تشکیل شد که من نیز در آن شرکت کردم؛ بعد به تدریج همه کار می‌کردیم. شبی که قرار بود فردا صبحش مدرسه باز شود، من و خانم بازرگان وخانم (رفعت) افراز و شهید رجایی و شهید باهنر تا دیروقت کار کردیم، بعدا شنیدم آقای رجایی حتی تا صبح آنجا بوده است. سال 48، 49 بود که این مدرسه تاسیس شد. [...] ما بیشتر وقتمان در رفاه می‌گذشت، من جزو اولین کسانی بودم که دستگیر شدم؛ بعد از من تعدادی مثل خانم بازرگان و خانم افراز پنهان شدند و یا فرار کردند. بعد دستگیری‌های بعدی صورت گرفت.»
ب: با دباغ در زندان
خانم رضوانه دباغ: «پس از انتقال به کمیته مشترک مورد بازجویی قرار گرفتم. در مرحله اول و دوم به تنهایی بازجویی شدم و چند مرحله نیز در حالی‌که افراد دیگر را شکنجه می‌کردند و صدای ضجه و ناله و گاهی صدای الله‌اکبر و الله الله آنها را می‌شنیدم بازجویی شدم. مدام از من می‌پرسیدند: فلان شخص کجاست؟ بعضا در حضور مادرم بازجویی می‌شدم.
پس از شکنجه‌های زیاد دقیقا خاطرم نیست ولی حدودا هفت تا هشت روز در بیمارستان شهربانی بستری بودم، در آنجا من حکم زندانی را داشتم نه بیمار. چون به تخت بسته شده بودم و دو نگهبان هم از من مراقبت می‌کردند. پس از مدتی هم به زندان قصر منتقلم کردند، در دادگاه به یک سال حبس تادیبی محکوم شدم ولی به علت کمی سن آن را به چهار ماه تقلیل دادند در زندان قصر بودم که از نشانه‌هایی که بچه‌ها به هم می‌دادند حدس زدم که مادرم را نیز به آنجا می‌آورند.»
خانم میرخانی: «متاسفانه از آن زمان خیلی گذشته است و من چیز زیادی به یادم نمی‌آید. از خانم دباغ فقط سکوتش را به یاد دارم. در خاطرم هست که ما با آنها [چپی‌ها] جلسه داشتیم، شش نفر از ما مسلمان‌ها، شش نفر هم از آنها دور هم می‌نشستیم، ما تفسیر پرتوی از قرآن را به آنها می‌گفتیم و آنها تاریخ طبیعی به ما می‌گفتند. گاهی وقت‌ها به اشتراکاتی می‌رسیدیم و گاهی هم نظر جدایی داشتیم و هرکس موضع خودش را حفظ می‌کرد [...] در خاطرم هست که خانم دباغ خیلی بیمار بود، بیماری زنانه‌ای داشت و نمی‌توانست در بحث‌های ما شرکت کند. آن کنار روی تخت افتاده بود و فقط بحث‌های ما را می‌شنید...»
خانم خیر: «... خانم دباغ بهترین جلوه زندان است. او قبل از ما در زندان بود، محاکمه شده بود ولی هنوز محکومیتش مشخص نبود، پرونده‌اش درجریان بود. گویا او ابتدا در کمیته بود، ما اول به قصر رفتیم، بعدا خانم دباغ را آوردند، او بسیار بدحال بود، گویا یک عمل جراحی نیاز داشت، یک موضع چرکین در بدنش به‌وجود آمده بود که احتمالا در اثر شدت شکنجه‌ها و جراحات وارده بود. دارو و درمان روی وی موثر نیفتاده بود. خیلی بدحال بود. دباغ در زندان به وضعیت سختی گرفتار بود؛ مشکل قلبی داشت و به خون‌ریزی فوق‌العاده شدیدی افتاده بود. نسبت به خانم دباغ بین بچه‌های مذهبی و غیرمذهبی نهایت همکاری وجود داشت، همه پروانه‌وار دورش می‌چرخیدند. حتی برای زمان‌هایی که حال وی خیلی بد می‌شد، لباس‌های خاصی تهیه کرده بودند. از ملحفه‌های زندان لباس بلندی دوخته بودند که سرتاسری بود تا بدن خانم دباغ در آن آزاد باشد و زخم‌هایش کمتر او را ناراحت کند.