خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - 46
مأموریتی تاریخی
مدتی بود که مسئولیت زندانهای زنان تهران را بر عهده داشتم و روز سهشنبهای بود که من در حال بازدید از زندان قزل حصار بودم، آمدند گفتند که از بیتامام، حاج احمدآقا تماس گرفته و با شما کار داشته او سفارش کرد سریع با او تماس بگیرید.
حدود ظهر بود که این خبر را به من دادند، چون نگران شدم آمدم و به بیت زنگ زدم. گفتند که حاجاحمدآقا برای نماز رفته است. گفتم پس به او بگویید که من تماس گرفتم اگر امری هست این جا (زندان) زنگ بزند، من الان دارم از زندان بازدید میکنم.
حدود یک و نیم بعدازظهر که از بند زندان به دفتر آمدم گفتند که از بیت امام، حاجاحمدآقا تماس گرفته و پشت خط منتظر است. سریع خود را به دفتر رساندم، پس از سلام و علیک حاجاحمدآقا پرسید: «تا کی آنجا هستید؟» گفتم: «تا عصر کارمان طول میکشد.» گفت: «اگر به منزل بازگشتید با من تماس بگیرید، کاری پیش آمده و چون شما آنجا هستید نمیتوانم الان صحبت کنم، ممکن است پاسخهای شما دیگران را هم متوجه کند.»
با این صحبت احمدآقا نگرانی، دلهره و تشویش تمام وجودم را فرا گرفت، دیگر با این دغدغه ذهن و تشویش خاطر، ادامه کار و بازدید برایم ممکن نبود، سریع به دیدارم فیصله دادم و به منزل بازگشتم.
ساعت شش بعدازظهر خدمت احمدآقا زنگ زدم، پس از احوالپرسی گفتم: «نگرانم کردید.» گفت: «حضرت امام دارند نامهای برای گورباچف مینویسند و دو نفر را هم برای ابلاغ پیام و نامه انتخاب کردهاند، شما و آیتالله جوادیآملی هستید. باید این مطلب به کلی مخفی بماند، تا این نامه به مسکو و گورباچف برسد.»
با شنیدن این خبر، اما و اگرها و پرسشهای زیادی در ذهنم نقش بست، هنوز دلواپس و نگران بودم؛ از خود میپرسیدم: چرا نامه برای گورباچف؟ به چه منظور؟ مگر اتفاقی افتاده؟ آیا این نامه را واقعا امام نوشته؟ مضمون آن چیست؟ چرا باید مخفی و محرمانه بماند تا به دست گورباچف برسد؟ چرا من؟ چرا آقای جوادیآملی؟ و...
با این افکار و سؤالات، نه تنها فهم قضیه برایم مشکل بود، بلکه مشکلتر از همه این که نمیتوانستم با کسی هم مشورت کنم. برای رهایی از این افکار موهوم بهتر دیدم که با خدا مشورت کنم، از این رو از فردی مورد اطمینان خواستم که بر نیت قلبی و درونیام با قرآن استخاره کند.
نتیجه و جواب استخاره مضمونش این بود، که موفقیت کامل حاصل نمیشود، اما نعمتی است که خداوند بر شما ارزانی داشته است. چون از محتوای نامه و کیفیت مأموریت خیلی نمیدانستم جواب استخاره هم برایم نامفهوم بود.
پس از کلی کلنجار با خودم، تصمیم گرفتم موضوع را خیلی سربسته از آقای طباطبایی، یکی از نزدیکترین یاران امام سؤال کنم، چرا که مطمئن بودم؛ او در جریان است. وقتی با او تماس گرفتم و سؤال کردم، ایشان گفتند: نامه را خود امام نوشته است. دیگر خیالم راحت شد و با فراغ خاطر آماده رفتن شدم.
سه یا پنج روز بعد حاجاحمدآقا دوباره تماس گرفت و تأکید کرد که در چه روزی و چه ساعتی در فرودگاه حاضر شوم. از او پرسیدم که آیا میتوانم مقصد را به خانواده بگویم و با آنها خداحافظی کنم، ایشان گفت بله، مانعی ندارد و بعد تأکید کرد که اگر تاکنون وصیتی ننوشتهام، نسبت به تنظیم آن اقدام کنم.