kayhan.ir

کد خبر: ۹۶۹۸۳
تاریخ انتشار : ۱۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۸:۳۳
سه شهید، سه خاطره

خاطرات شهیدان در انقلاب


 مریم عرفانیان

  نامه
وقتی فاروج درس می‌خواندیم، شب‌ها در خانه کوچکي که جلال‌الدین اجاره کرده بود جمع می‌شدیم و او درباره امام خميني برايمان حرف می‌زد. یک روز به نانوایی می‌رفتم که ناگهان مرد درشت هيکلی سد راهم شد، گوشم را محکم کشيد و گفت:
- «شب‌ها چه جلسه اي داريد؟»
گفتم:
- «هيچي!»
می‌دانستم که او رئيس خانه اصناف است، گوشم را محکم‌تر کشید و پرسید:
- «چرا بچه‌ها با شما اين‌قدر رفت و آمد دارند؟»
 درحالی‌که سعی می‌کردم خودم را از دستش رها کنم جواب دادم:
- «... آخ گوشم! فقط جمع مي شیم و درس می‌خوانيم .»
 مرد چند فحش رکيک داد و گفت:
 - «من از برنامة شما اطلاع دارم...»
آن وقت لگد محکمی به پایم زد و ادامه داد:
- «ديگر نبينم از اين کارها مي کنيد.»
***
 وقتی به خانه رسیدم جريان را برای جلال‌الدین گفتم. او در نامه‌ای خطاب به آن مرد نوشت:
- «آقای فلانی، ما کساني را که با رژيم شاه همکاري مي‌کنند، مي شناسيم واسامي آنها را هم داريم. اگر يکبار ديگر مزاحم انقلابیون باشيد، با شما به شدت برخورد خواهد شد.»
نامه را شبانه داخل منزل رئيس خانه اصناف انداختيم.
نامه جلال‌الدین کار خودش را کرده بود، چون از فردای آن روز هر وقت ما را می‌دید نه تنها چيزي نمی‌گفت، بلکه با گرمي سلام می‌کرد و از سویی دیگر می‌رفت.

خاطره‌ای از شهید جلال‌الدین موفق یامی
راوی: ن.م قانعی، دوست شهید

خواستگارِ انقلابی
مدتي بود براي برادرم خواستگاري می‌رفتیم، ولي دختري که دنبالش بوديم را پيدا نمی‌کردیم. روزي حين صحبت‌ها همسایه‌مان گفت:
 - «دختر عمه‌ای دارم که بسيار متدين است. فکر می‌کنم براي علي مناسب باشد.»
 پرسیدم:
- «چند سالش هست؟»
جواب داد:
- «چهارده سال.»
 برادرم آن زمان هجده سال داشت. وقتی خواستگاري رفتيم علی خودش شروع به حرف زدن کرد؛ او اصلاً در مورد سن، تحصيلات و حرف‌هایی که معمولاً در خواستگاري رد و بدل می‌شود صحبت نکرد؛ تمام حرف‌هایش درباره انقلاب بود. مثلاً می‌پرسید:
- « امام خميني کي وارد ايران شده؟ نظرتان درباره شخصيت امام چيست؟و...»
 و سؤالاتی از این قبیل.
 ***  
خدا را شکر با همان دختري که دنبالش می‌گشت ازدواج کرد؛ چون همسر علی از همه نظر مناسب او بود .

خاطره‌ای از شهید علی شفیعی
راوی: خواهر شهید

 بيت المال
صبح روز قبل برای شرکت در راهپيمايي از خانه بیرون رفته بود. دلهره داشتم و از پسرم بی‌اطلاع بودم. فکر کردم براي او مشکلي پیش آمده؛ با خودم ‌گفتم:
- «شاید زخمی شده؟ شاید ساواک رضا را گرفته... شاید ....»
شب را با هزار فکر و خیال به صبح رساندم. بالاخره برگشت، علت تأخيرش را پرسيدم؛ او گفت:
 - «بابا! تمام شب مشغول نگهباني بودم.»
متعجب  گفتم:
- «نگهباني از چه؟»
جواب داد:
- «از اجناس فروشگاه ارتش که به آتش کشيده شده بود مراقبت می‌کردم تا انبار بيت‌المال را غارت نکنند.»
خوشحال شدم که رضا آن قدر به بیت‌المال اهمیت می‌داد.

خاطره‌ای از شهید رضا لیاقت
راوی: محمد لیاقت، پدر شهید