خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۱۱
دوره دوم زندان خانم دباغ
وقتی از بیمارستان به خانه آمدم، سرزنشها، سرکوفتها و نامهربانیها تازه آغاز شد، برخوردها خیلی گزنده و تند بود، به هیچ میهمانی و مراسم فامیلی دعوت نمیشدم؛ کسی در خانهمان را نمیزد، کاملاً طرد شده بودیم و همه با نگاهشان تحقیرمان میکردند.
رابطههای فامیل خیلی کم شد، همه میترسیدند برایشان دردسر درست شود؛ از این رو از هر گونه تماسی پرهیز میکردند. آن روزهای حرمان و تنهایی، به واقع روزهای سختی بود. در زندگیمان مشکلات مالی و اقتصادی و روحی و روانی زیاد بود. قوت غالب بچههایم نان و ماست و سیبزمینی بود و از همه سختتر این که نمیشد درد تنهایی را برای کسی بازگو کرد و دردی که شب و روز را از ما گرفته بود دوری و زندانی بودن رضوانه بود. چقدر اسفناک است برای مادری که با جگر گوشهاش چنان کردند، حتی اجازه ملاقات نیز نمیدادند. چهار ماه سوختیم و ساختیم و دم بر نیاوردیم، تنها راه موجود، توکل بر خدا و صبر بود و صبر...
زندانی دیگر
پس از مدتی، وقتی ساواک فهمید که تعقیب و مراقبتش بینتیجه است، و آزادیم برایشان هیچ سودی ندارد و کسی با من ارتباط نمیگیرد تا شناسایی و دستگیر شود؛ نامهای برایم فرستاد که خودت را به زندان معرفی کن. با دریافت احضاریه، با تعدادی از برادران مشورت کردم و پس از تأمل و اندیشه در مسئله به این نتیجه رسیدم که اگر ساواکیها میخواهند دوباره بازداشتم کنند، نشانی مرا که دارند و خانهام را هم بلدند، بگذار خودشان اقدام کنند و چهرهای و اثری از قهری و جبری بودن کارشان نشان دهند و صلاح نیست که خودم پای به مسلخ بگذارم.
چند روز پس از دریافت نامه یا احضاریه، همان طور که انتظارش را داشتم شبی به سراغم آمدند و با تندی و پرخاش، کت بسته و چشم بسته دوباره مرا به کمیته مشترک بردند. در کمیته همه سلولها انفرادی بود. ولی اگر میخواستند از افرادی اطلاعات بیشتری بگیرند، برای مدتی آنها را در یک سلول قرار میدادند، که البته به خاطر کوچکی و تنگی فضا، زندانیان در فشار و سختی قرار میگرفتند. اگر تعداد دستگیریها و دستگیرشدگان از ظرفیت سلولها بیشتر میشد باز در هر سلول بیش از یک نفر قرار میدادند. من نیز در چنین فضایی روزهای سختی پیشرو داشتم.
شکنجهها و ضرب و شتمها دوباره شروع شد و چهار ماه به طرز وحشیانهای ادامه یافت و من که از آن بیماری مهلک عفونی به تازگی رها شده بودم، تحمل دوباره ضربات سهمگین شلاق و باتوم برایم دشوار بود، به خصوص تحمل شکنجه با دستگاه آپولو1 کاری بس ناممکن بود؛ ابزار شکنجهای که فریادهایت به هیچ جایی الا پردههای گوش خودت نمیرسید.
مهندس قیطانی، برادران سجادی (صادق و مهدی)، بهجت تیفتکچی، برادران عراقچی (حسین و محسن) و روشن روان همگی در زندان بودند. مسجل شد که دستگیری من در اثر اعترافات آنها بود. اینان دانشجویان دانشگاههای تهران بودند که در جریان مبارزه با من در ارتباط بودند.
این دانشجویان جوان و تند و انقلابی نتوانسته بودند در زیر شکنجه تاب بیاورند، و همه مسائل را اقرار و از نقش من صحبت کرده بودند. یکی از آنها خواهرزاده شوهرم بود. به صراحت گفته بود: «زن داییام ارتباط داشت، خط میداد و هدایت میکرد.» دیگر جای کتمان نبود. از این رو خبرهای سوخته و مطالبی خنثی برای بازجوها گفتم، تا شاید دست از سرم بردارند. اما آنها خیلی هم که هالو نبودند، میفهمیدند، مطالبی برایشان دندانگیر و مؤثر نیست، به همین خاطر بر فشارها و شکنجههای خود افزودند، تا جایی که کاملاً بدنم آسیب دید و زخمهای کهنه دهان باز کرد و زخمهای جدیدی هم به وجود آمد و در مدت زمان کوتاهی چرکین و عفونی شد. پس از بروز بیماری به زندان قصر منتقلم کردند.
در زندان قصر در همان روز اول، پاره جگر و دختر زجر کشیدهام رضوانه را دیدم. ده روز بعد او را آزاد کردند. در این مدت اگرچه جراحتها و زخمها آزارم داد، ولی بودن با رضوانه آرامشم میداد؛ و البته آزادیش آسودهترم کرد.
وضعیت سیاسی زنان زندان قصر
در زندان قصر، زنان جیببر، قاچاقچی و فاسد و کلاهبردار همه در یک بند قرار داشتند و گاهی بچههای سیاسی را برای تنبیه و آزار روحی، نزد آنها میبردند. از زنان سیاسی در بند در زندان قصر میتوان از مرحوم نصری (همسر آقای مرتضی نبوی)، منظر خیر، زری موسوی گرمارودی (همسر علی موسوی گرمارودی)، ]سوسن[ حداد عادل، زهرا میهن دوست (همسر علی میهندوست) که بیشتر از مدرسه رفاه بودند نام برد.۲ از چپیها نیز میتوان به، سیمین نهاوندی، ویدا حاجبی، شهین توکلی، صدیقه صیرفی و همسر خسرو گلسرخی و چند نفر دیگر اشاره کرد. ما مجبور بودیم همدیگر را تحمل کنیم و هم زیستی مسالمتآمیزی داشته باشیم، البته حد و حدودها و مرزها مشخص بود.
مرحوم نصری۳ را من پانزده روز بیشتر ندیدم، او را از اوین به قصر آوردند و احتمالاً دوباره به آنجا (اوین) بردند. وی زنی بسیار مؤدب، موقر و دلسوز و مؤمن بود، خیلی نسبت به نمازش حساس بود و بحث هم زیاد میکرد. زری و زهرا هم به خاطر فعالیت شوهرانشان دستگیر شده بودند.
چپیها خیلی فعال بودند و مدام درصدد جذب نیرو بودند. آنان دختران کم سن و سال و یا تازهواردها را با طرح مسائل مختلف کمونیستی-مارکسیستی به خود جلب میکردند. اکثر دختران چهارده-پانزده ساله که از مدرسهشان دستگیر شده بودند برایشان این مطالب جدید و جالب و مجابکننده به نظر میآمد و به دلیل کمبود اطلاعات علمی و تحقیقی به سوی چپیها گرایش مییافتند. ما خیلی تلاش میکردیم که در برابر آنها (چپیها) بایستیم و تازهواردها را زیر چتر حمایتی خود بگیریم، ولی مارکسیستها با خدعه و دروغ و وعده و وعید موفقتر بودند؛ ما نمیتوانستیم به هر توجیه و هر وسیلهای دست بزنیم. چپیها معتقد بودند «هدف وسیله را توجیه میکند» بنابراین از دروغ و فریب ابایی نداشتند. با تمام این اوصاف دوستان مذهبی توانستند خیلیها را از سقوط به دامن کمونیستها حفظ کنند.
چپیها به رهبری ویدا حاجبی، دایم در حیاط و بند و اتاقها در تحرک بودند؛ بحث میکردند؛ و البته گاهی بحث خارج از چارچوبهای سیاسی و ضداخلاقی بود. ویدا خیلی فریبنده بود؛ در گوش جوانان آن قدر مطالب انحرافی میخواند که آنها را به دین بیاعتقاد و نسبت به نماز و روزه متنفر میکرد.
شبی، پول بچهها که در جعبهای نگهداری میشد تا به هزینههای جمعی برسد، ناپدید شد. با نشانههایی مشخص شد که این عمل زشت کار کیست. من که عصبانی شده بودم به طریقی، لیوانی نفت به دست آوردم و تهدید کردم که اگر این پول پیدا نشود سلول را به آتش میکشم، رختخوابها را به هم ریختیم و آن را در رختخواب یکی از طرفداران حاجبی یافتیم.
ماه رمضان آن سالها، برای ما ویژگیها و حلاوت خاصی داشت، که یاد و خاطرهاش هم چنان زنده است. ما (چند نفری که روزه میگرفتیم)، سحرگاه بدون سر و صدا بلند میشدیم و خیلی آهسته در زیر نور چراغ خواب تکه نانی را با چند پره پرتقال و سیب به دندان گرفته و میخوردیم، و بعد به نماز و نیایش میایستادیم.
صدیقه صیرفی از چپیهای شیراز بود که نه نماز میخواند و نه روزه میگرفت، اما سحرها بیدار میشد و پیش ما میآمد و اعمال ما را نظاره میکرد. در شبهای قدر، مراسم احیایی در حد وسع برگزار میکردیم و نماز و دعا میخواندیم و قرآن به سر میگرفتیم، در یکی از این شبها متوجه شدم که سیمین نهاوندی که او نیز از رهبران چپیها بود و ایمانی به خدا نداشت، آمد و در گوشهای پشت سر ما نشست و دل به زمزمههای پرسوز و گداز ما داده بود و در فکر و اندیشه غوطهور بود، هر که او را نمیشناخت؛ میپنداشت در عوالم بسیار بالایی سیر میکند و او از مقام عرفانی رفیعی برخوردار است؛ به نظرم هنوز فطرت خداجوی او و امثال او زنده بود و در ضمیرش خالق یکتا را میجست، متاسفانه او از این فرصت هم گذشت و سودی نبرد تا...
در میان دختران و زنان مارکسیست، صدیقه صیرفی از طنیت پاکی برخوردار بود و خیلی سعی میکرد که خودش را به من نزدیک کند و از خدا و قرآن و قیامت و به عبارتی از «دین» برایش بگویم. با دیدن علایم مثبت در او سعی کردم در حد اطلاعاتم آن چه را که میدانم خیلی ساده برایش بگویم.
روزی مأموران آمدند و از صیرفی خواستند که با آنها به کمیته برود. او هنگام رفتن خیلی وحشت کرده و ترسیده بود، در همان حال برگشت و رو به من گفت: «مرضیه! برایم دعا کن! فکر میکنی چه اتفاقی برایم افتاده باشد؟» گفتم: «خدا عالم است. من که نمیدانم شاید خودت بهتر بدانی، در هر حال به خدا توکل کن و از او پناه بجوی، مطمئن باش کمکت میکند» و او رفت...
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1. آپولو، دستگاهی برای شکنجه بود که در آن دستها و پاهای زندانی را میبستند و مهار میکردند، کلاهی آهنی (کاسکت) بر سرش میگذاردند که تا گردن پایین میآمد. با شروع شکنجه صدای ناله و فریاد زندانی در درون این کلاه میپیچید و گاه موجب پاره شدن پرده گوش میشد. گاهی شکنجههای این دستگاه با وارد کردن شوک الکتریکی با ولتاژهای مختلف صورت میگرفت.
۲. برای اطلاع از شرایط مدرسه رفاه و نحوه دستگیری برخی از این افراد بنگرید به پیوست 1 قسمت الف، در کتاب.
۳. عصمتالسادات نصری، بنگرید به پیوست 1 قسمت ب، مطالب خانم خیر، در کتاب.