kayhan.ir

کد خبر: ۷۶۳۷۶
تاریخ انتشار : ۱۱ خرداد ۱۳۹۵ - ۲۰:۰۳
پرواز 655

لاله‌های روییده در دل اروند(پاورقی)


گلوله‌ها مثل باران مي‌بارد و ته كانال زمين گيرمان مي‌كند. حاجي ته سنگر از بي‌سيم كمك مي‌خواهد و من مدام بالا و پايين كانال را مي‌دوم‌. حاجي مدام به بچه‌ها گوشزد مي‌كند كه آرام باشند و موقعيت را لو ندهند، ناصرالدين مي‌گويد كه كور شليك مي‌كنند. راست مي‌گويد، دقايقي بعد شليك‌ها آرام آرام متوقف مي‌شود و بعد دوباره منطقه در سكوت و سياهي فرو مي‌رود. زخمي‌ها را كه تعدادشان زياد نيست‌، از ميان كانال عقب مي‌برند و دوباره به راه مي‌افتيم‌.
 ***
نيمه‌هاي راه كانال دوشاخه مي‌شود. نيروها دو دسته مي‌شوند كه دسته بزرگتر به راه سمت چپي مي‌روند. حاجي‌، حامد را مي‌فرستد دنبال من و ناصرالدين‌. راه سمت راستي به نهرآبي مي‌رسد. ناصرالدين كمك آرپي‌چي‌زن است‌، وقتي نهر آبي را كه به اروند مي‌ريزد پشت سر مي‌گذاريم‌، چند قايق از راه مي‌رسند. ناصرالدين با دو آرپي‌چي‌زن سوار قايق مي‌شوند و بقيه قايق‌ها با فاصله‌اي كم سر مي‌رسند و چند نفر ديگر را سوار مي‌كنند.
چهارمين قايق كه به راه مي‌افتد، ناگهان چند رگبار يك مسلسل از داخل نيزارها بچه‌ها را مثل گندم‌هايي كه درو مي‌شوند، از قايق‌ها به اروند مي‌ريزد. بعد صداي انفجارهايي پشت هم مي‌آيد، در چشم برهم زدني عراقي‌ها اروند را به آتش مي‌كشند، رگبار مسلسل‌ها ني‌ها را مي‌برند، آتش تيربارهاي دشمن در صدمتري پيداست‌، در ميان اين غافلگيري گلوله‌ آرپي‌چي عراقی‌ها وسط قايق ناصرالدين مي‌نشيند. در نور قرمز انفجار، براي آخرين بار چهره او را در كمتر از يك ثانيه مي‌بينم و بعد به كلي قايق منهدم مي‌شود. عجيب اين‌كه هر بار تصميم مي‌گيرم تصويري از او را به‌خاطر بياورم‌، فقط همان يك ثانيه را به‌خاطر مي‌آورم در اين مواقع به خود مي‌گويم كه زندگي اين‌گونه است‌. در زندگي لحظاتي وجود دارند كه بسيار طولاني‌اند اما با اين حال زود از يادمان مي‌روند اما لحظاتي هم هستند كه كوتاهند، به فاصله يك چشم بر هم زدن اما اين لحظات را خوب و دقيق به‌خاطر مي‌آوريم‌. آن وقت برخلاف گفته‌ عكاس مي‌انديشم كه اين لحظه‌هاي سخت و اندوهناك هستند كه بيشتر در ذهن ما رسوب مي‌كنند.
براي لحظاتي پس از انفجار همه بهت‌زده‌اند. دو تا از قايق‌ها به كلي منفجر مي‌شوند و اروند آن‌ها را در خود فرو مي‌برد. دقايقي بعد بچه‌ها محل مسلسل‌چي‌ها را زير رگبار مي‌گيرند و وقتي شليك دو مسلسل متوقف مي‌شود، بچه‌ها براي نجات زخمي‌ها به آب مي‌زنند. به سرعت خميده و نيم‌دايره به طرف محل كمين مي‌رويم‌. رگبار گلوله‌ها چند ساقه ديگر را در اطراف مسلسل‌ها فرو مي‌اندازد و بعد اروند يكباره خاموش مي‌شود. لحظاتي بعد پرچم سفيدي روي ني‌ها بالا مي‌رود و به فاصله‌ كمي هيكل خميده سرباز عراقي راست مي‌شود سرباز با ترس فرياد مي‌زند: «دخيل اخوي‌، دخيل‌، خميني قائد، دخيل‌.»
سه سرباز عراقي ديگر ميان ني‌ها افتاده‌اند و ناله‌ي يكيشان شنيده مي‌شود. سيدجواد كه از بقيه نزديك‌تر است‌، زير لب فحشي مي‌دهد و اسلحه‌اش را بالا مي‌برد و صورت سرباز را نشانه مي‌گيرد. عراقي لنگ لنگان يك قدم عقب مي‌نشيند و خشكش مي‌زند، خداخدا مي‌كنم كه دستش روي ماشه برود و صورت سرباز را منفجر كند. اگر بزند حقش هست‌، دست كم آن‌ها 10 تا 15 نفري از بچه‌ها را زخمي يا شهيد كرده بودند.
- خفه شو! خفه شو! و گرنه مثل سگ مي‌كشمت‌.
صداي فرياد سيد توي نيزار مي‌پيچد. هيچوقت در اين چند روز او را اين‌طور نديده‌ام‌، حامد كه كنار سيد ايستاده‌، با بهت مي‌گويد:
- دست نگهدار سيد! چه كار مي‌كني‌! تفنگت را پايين بياور.
سيد گلنگدن را عقب مي‌كشد و سينه‌ سرباز را نشانه مي‌گيرد.
حامد با لحني آرام مي‌گويد:
- سيد، سيد! آرام‌! محض رضاي خدا آرام‌! سيد اسير است‌.
ـ اسير است‌؟ خب باشد! حالا مثل يك سگ اسير مي‌كشمش‌!
و اسلحه را به سمت صورت سرباز بالا مي‌آورد، انگار قصد دارد صورتش را منفجر كند.
حامد به سرعت سينه‌اش را مقابل تفنگ سيد مي‌گذارد و فرياد مي‌زند:
- سيد اسير است‌! نگذار خشمت ترا فريب دهد. سيد اگر بعد از اين‌كه او را كشتي‌، شهيد شدي‌، جواب جدت را چه مي‌دهي كه به اسيران كافر هم امان مي‌داد.
سيد مي‌زند زير گريه و با فرياد مي‌گويد:
- خب كه چه‌؟ نمي‌بيني اين بي‌پدر چند نفر را كشته‌؟ حالا هم حتماً فشنگ ندارد. برو كنار حامد، برو كنار و گرنه خونت پاي خودت‌.
سرباز همان‌طور كه فرياد مي‌زند: «دخيل‌، دخيل‌! خميني قائد» يك قدم به عقب برمي‌دارد، چشم‌هايش از ترس لبريز است‌، مثل كسي مي‌ماند كه نفس در سينه‌اش از باري سنگين به تنگ آمده‌. حامد كمي خم مي‌شود و بعد داد مي‌زند.
ـ محض رضاي خدا جواد، تورا به جان مادرت دست نگهدار.  
سيد جواد همچنان صورت اسير را نشانه رفته‌، پره‌هاي بيني‌اش از خشم ضربان دارد. صداي اسير بلندتر مي‌شود، «دخيل‌، دخيل‌!»
سيد عصبي يك قدم به جلو برمي‌دارد و در همان حال با فرياد مي‌گويد: «خفه شو! خفه شو پدر سگ‌! خفه شو الان از وسط نصف‌ات مي‌كنم‌» و بعد ناگهان شليك مي‌كند. بهت همه را فرا گرفته و منتظريم تا عراقي زمين بيفتد، بعد صداي گريه‌ سيد بلند مي‌شود: «ببريد اين بي‌پدر را و گرنه واقعاً مي‌كشمش‌.»
اسير را تحويل من مي‌دهند، انگار خودش فهميده كه از مرگ برگشته‌، چشم‌هايش از خوشحالي برق مي‌زند، زخمي است‌. زانويش سوراخ و به اندازه‌ يك كف دست خالي است‌، زخم را مي‌بندم‌، تعداد زخمي‌ها زياد است‌، كشته‌ها را نمي‌توانيم عقب ببريم‌، فقط پلاك‌ها را برمي‌داريم‌. يكي از امدادگرها و چند سرباز مأمور تحويل زخمي‌ها و اسيرها به پشت خط مي‌شوند. گروه امداد هم زود مي‌رسد با اين حال امكانات چنداني وجود ندارد، مقداري باند و سرم و آمپول مسكن‌، انتظاري بيش از اين هم نيست‌.
 ***
تا اروند فقط يك كيلومتر مانده‌، از فكر اين‌كه چرا بايد رضا صبر كند تا من بيايم و چرا ديگران جسدش را نتوانسته بودند به عقب برگردانند، كلافه‌ام‌. كلافگي نيست چيزي است شبيه ديوانگي و جنون‌.
- مرد! چرا اين‌جا؟ چرا بعد از اين همه سال اين‌جا و اين‌طوري‌؟