پرواز 655
مادران چشم انتظار(پاورقی)
نگاهم را به چشمهايش دوختم كه براي لحظاتي به چهرهام خيره شده بود. به سرعت چشمانش را از من گرفت و به زمين خيره شد، انگار فقط ميخواست كه مطمئن شود، صاحب صدا را درست شناخته است. همان جا ايستاد و گفتم:
- زهره خانم، شما اينجا چه ميكنيد؟
آرام گفت:
- خدا را شكر كه زندهايد! من همسر رضا هستم.
زهره دوست صميمي شيرين بود، از ديدنش خوشحال شدم. او حتماً خبري از شيرين داشت.
صداي خسته حاج مصطفي از حياط آمد:
- زهره، كيه بابا؟
براي لحظهاي مكث كرد و بعد گفت: «آقا محمود، پسر آقاصابر! دوست رضا».
حاج مصطفي به اندازهي يك قرن فرق كرده بود، چشمهايش آب مرواريد آورده بود و عين يك آبچكان بود، روي پاي چپش لنگ ميزد و كمرش خميده شده بود. وقتي مرا ديد، پيشاني پر از چروكش را چند بار در هم كشيد و عاقبت با تعجب گفت:
- راستي خودتي محمودجان؟ اين همه سال كجا بودي پسرم؟
توي حياط دو كودك كنار حوض دنبال هم گذاشته بودند.
- بله حاج آقا خودم هستم.
وسط حياط بزرگ ايستاده و منتظر حاج مصطفي بودم كه از پلهها پايين بيايد. حاج مصطفي با لبخندي از روي پلهها برايم دست تكان داد و گفت: - محمودجان! پسرم! محمودجان كجا بودي؟ خوش آمدي.
لبخندش دلتنگي ميآورد، با شرمندگي تا پاي پلهها رفتم و گفتم:
- سلام حاج آقا! ممنون! ممنون.
بعد حاج مصطفي را بغل كردم. بوي خواب ميداد و سر و رويش نامرتب بود، بيبي ساجده از پشت سرش گفت:
- سلام پسرم! خوش آمدي! كجا بودي محمودجان اين همه وقت؟ رفقايت خيلي وقت است كه رفتهاند.
- سلام بيبي جان! ممنونم. همين اطراف بودم، سعادت نداشتم زودتر خدمت برسم، سربازيام افتاده بود غرب...
حاج آقا مصطفي سخنم را قطع كرد و گفت:
- بيا برويم تو پسرم، بيا! بيا با هم گپ بزنيم، حالا كه رضا نيست، چشمم به جمال تو روشن شد!
پرسيدم:
- رضا نيست؟ جايي رفته؟ كي برميگردد؟
حاجي لبخند زد:
- صبر كن، يكي يكي!
حاج مصطفي گفت: «رضا توي جبهه جنوب است، خط مقدم. تو كجا بودي؟»
- خب مدتي ايران نبودم. بعد هم رفتم سربازي، اولش اهواز بودم، بعد مرا فرستادند غرب. مدتي هم به طور داوطلب رفتم كردستان.
حاج مصطفي قرآن را از روي طاقچه برداشت و كاغذي از لابهلاي صفحات آن بيرون كشيد و گفت:
- اين آدرس رضاست، اين هم عكسهايش!
با خود فكر كردم، به! اين هم شد آدرس؟ رضا را بايد در جبهه پيدا كنم؟ با اين حال آدرس را گرفتم.
حاج مصطفي گفت: «ميروي ببينيش؟»
نميدانستم چه بايد بگويم، بيهوا گفتم:
- بله حاج آقا!
گفت: «با خودت ميآوريش! خيلي وقت است نيامده! دلمان برايش تنگ شده!»
گفتم: «اگر آمد، حتماً»
گفت: «اين دفعه ميآيد، خودم خوابش را ديدم.»
بيبي ساجده چايي را مقابلم گذاشت و اشكهايش را با گوشه چارقدش پاك كرد.
از آن همه شور كودكيهايي كه بهخاطر آورده بودم، در اين خانه هيچ نمانده بود. همبازيهاي نوجوانيام، قاب شده بودند توي طاقچه؛ حسين، امير، عبدالله.
بيبي ساجده گفت:
- برادرهايش همه شهيد شدند، حالا فقط رضامانده، اگر ميروي به او بگو فقط تو برايمان ماندهاي، بگو كه زن و بچههايت چشم به راهند. بگو كه پدر و مادرت چشم به راهند. بگو كه پدرت...
و گريه امانش نداد. حاج مصطفي، مردي كه با آن همه ابهت ميشناختم، به چند تكه استخوان متحرك شبيه شده بود، سه تا از پسرهايش را دفن كرده و تنها پسرش هم رفته بود و هيچ خبري از او نبود.
گفتم: «ميروم بيبي جان، ميروم!»
موقع بيرون آمدن زهره را ديگر نديدم.
***
فرمانده قرارگاه كه اسمش حاج عباس بود گفت: «تو چه كاره رضا هستي؟»
گفتم: «دوستش! البته اگر راستش را بخواهيد او بهترين دوست من است!»
گفت: «پس لابد ميداني كه 11 ماه است كه بين ما و عراقيها آن وسط گير افتاده!»
صداي ضربان قلبم را شنيدم كه تند شده بود، چيزي نگفتم و سرم را زير انداختم. دهانم خشك و عرق سردي روي پيشانيام نشست، پاهايم سست شد، همه اميدم را يكباره از دست دادم، روي زانوهاي لرزانم نشستم. دوست من؛ رضا؛ تنها كسي كه ميتوانست مرا به زندگي برگرداند، شهيد شده بود. دلم ميخواست با صداي بلند گريه كنم اما اين كار را نكردم و براي لحظاتي كه نميدانم چقدر طول كشيد، روي زانوها نشستم.
حاج عباس دستي به شانههايم زد و گفت:
- پس نميدانستي؟ پاشو، پاشو برادر! اينجا جاي غصه خوردن نيست، همه اينجا آرزو ميكنند كه جاي رضا باشند.
با گريه گفتم: «حاجي! پدر و مادرش چشم به راهند! فقط همين يك پسر برايشان مانده.»
حاج عباس با اندوه گفت:
- خدايا در حكمت تو در عجبم!
صداي سوت خمپارهاي از خيلي نزديك آمد، روي زمين دراز كشيديم، خمپاره نزديك خورد و كمي از خاك سنگر از بين كيسهها زمين ريخت.
گفتم: «حاجي آمدهام او را ببرم، قول دادهام!»
حاجي نگاهي به صورتم انداخت و بعد گفت: «فكر كن كه تو چطور اين خبر را به آنها بدهي، بندههاي خدا تا ابد كه نميتوانند منتظر بمانند. شب كه برگشتم حرف ميزنيم. فعلا هم برو پيش رضا صفي خودت را معرفي كن و بگو كه چه كاري بلدي. وسايل خواب و پتو هم براي خودت بگير.»
***
رضا صفي 25-24 سالي داشت. شلوار شيش جيب پايش بود و عرقگير پوشيده بود.
او را در سنگر تداركات پيدا كردم. گفتم: «اسمم محمود است، حاجي مرا فرستاده.»
گفت: «وسايل ميخواهي، نامهات كو؟»
ـ نامه؟
يكي از بچههاي انبار جوابم را داد: «بله! پس فكر كردي، همينطوري هركس سرش را پايين بيندازد و بيايد، ما به او لباس و اسلحه ميدهيم؟»
گفتم: «خب حالا كجا بايد بروم؟ برگردم پيش حاجي و نامه بياورم؟»
صفي بلند شد و تنهاش را از سنگر بيرون آورد و با انگشت نشان داد: «نه! اين دفعه را نه! حاجي تا شب بر نميگردد، خدا را خوش نميآيد تا شب الاف باشي، آشپزخانه را آنجا ميبيني، ميروي سراغ آقا ناصر، ميگويي مرا رضا صفي فرستاده، اصلاً صبر كن خودم برايت يك دستخط بنويسم، نشان ناصر كه بدهي، خودش ميداند چكار كند.»
بعد خودكار را برداشت و روي كاغذ كوچكي، با خط خرچنگ قورباغه نوشت: «برادر ناصر، اين برادر را درياب! براي كار خير آمده، اجرش با خدا.»
عقب گرد كردم كه بروم سمت سنگر ناصر كه رضا صفي گفت:
- بايست برادر! تو كه داري ميروي، بيزحمت اين جعبه را هم برسان دست آقاناصر.
و بعد جعبه سنگيني را هل داد توي بغلم. فاصله سنگر تداركات تا آشپزخانه زياد بود، بين راه چند نفري گفتند: تازه واردي؟ و بعد با اصرار بغلم كردند، هر بار مجبور بودم جعبه را زمين بگذارم و با بچهها روبوسي كنم.
آقا ناصر، سبيل پرپشت و چشمهايي ميشي داشت، قدش بلند و چهارشانه بود اما به نظر نميرسيد بيشتر از 21-20 سالي داشته باشد، جعبه را مقابل سنگر گذاشتم و نامه را به دستش دادم، نامه را خواند، سري تكان داد و گفت: «همين جا بايست.»
جعبه را برداشت و داخل سنگر برد. بعد از چند دقيقه با جعبه برگشت و نامه را به دستم داد و گفت: اين نامه مال آقا ناصر سنگر چهار است ما اينجا چند تا ناصر داريم! اين جعبه هم براي آنهاست.»
با ناراحتي گفتم: «اي بابا! برادر ما را گرفتي؟ اين را از اول ميگفتي و ما را معطل نميكردي!»
جعبه را برداشتم، به نظرم رسيد كه جعبه سبكتر شده، فكر كردم شايد اين استراحت كوتاه باعث شده تا خستگيام در برود و سنگينياش را حس نكنم، تا سنگر 4 رفتم، جعبه را گذاشتم، گفتند، همين الان آقا ناصر اينجا بود، رفت سنگر 2. بعد يكي از بچهها كه دم در سنگر ايستاده بود، در جعبه را باز كرد، چند تايي كنسرو و كمپوت برداشت و گفت: «بيا، كمي جعبه را برايت سبك كردم، بيزحمت اين جعبه را هم بده دم سنگر 2.»