شعر
حرفی بزن...!
فاضل نظری
با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج
ای موج پریشان تو دریای خروشان
بگذار مرا غرق کند این شب مواج
یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم
یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج
ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده
جز عشق نیاموختی از قصه حلاج
یک بار دگر کاش به ساحل برسانی
صندوقچهای را که رها گشته در امواج
مثل دریا خواندنی
یدالله گودرزی
ای تمام شعرهایت مثل دریا خواندنی
خاطراتت در دلم مانند رؤیا ماندنی!
چهرهات در پرتو آیینهها بس دیدنی
گیسوانت در مسیرِ بادها رقصاندنی
از کمانِ ابروانت هر زمان تیری رها
آهوانِ چشمهایت ناگهان ترساندنی!
چشمهها در جستوجو از کوهها جاری شدند
سنگ هم در دوری از دیدارِ تو گریاندنی
هست از آیینه، ذاتِ صاف تو شفّافتر
از خیالِ آه حتّی قلب تو رنجاندنی!
ماندنیتر از همه در قلب من تنها تویی
در میان این همه تصویرهای ماندنی!
آهی که نیست
محمد کاظم کاظمی
عاقبت با ناله سودا می شود آهی که نیست
زیر گام ما به منزل می رسد راهی که نیست
از کرامت های بسیارت همین ما را رسید
شاخه ی خشکی که هست و دست کوتاهی که نیست
خوب می دانیم و می دانی که چندین سال قحط
آبمان در کاسه ی سر دادی از چاهی که نیست
آخر اما صبر کن، ای آسمان! خواهی شنید
نور صد خورشید می گیریم از این ماهی که نیست
دست اگر آن دست دیروزین ما باشد ـ که هست ـ
باز هم گندم برون می آرد از کاهی که نیست
کُشته ی خود می شود این ایل، حتی در شکست
تا نبندد دست امّیدی به خونخواهی که نیست