یک شهید، یک خاطره
نه کمتر و نه بیشتر
مریم عرفانیان
پشت سر پدر میایستادم و او نماز را بلند میخواند تا ما یاد بگیریم.
تا اینکه کلاس دوم نماز خواندن را بهطور کامل آموختم. یک روز پدر گفت: «حالا داخل اتاق برو تا ببینم چطور نماز میخوانی؟»
با شوقی وصف ناشدنی به اتاق رفتم و نماز مغرب را با صدایی بلند خواندم. ولی به جای سه رکعت، چهار رکعت خواندم!
پدر با لبخندی گفت: «آفرین دخترم؛ ولی یک رکعت اضافه خواندی.»
با تعجب پرسیدم: «مگه نگفتید که هر چه بیشتر بخوانیم بهتر است؟»
پدر باهمان لبخندی که به لب داشت جواب داد: «نمازهای یومیه را همانطور که گفتهاند باید بخوانی نه کمتر و نه بیشتر.»
***
امروز بعد از هر نماز مغرب با یاد لبخند پدر دست به دعا بلند میکنم.
خاطرهای از شهید علیاصغر همتی
راوی: فاطمه همتی، دختر شهید