جذبی که حداکثری نشد!
هفتهها رویش کار میکردم. قربان صدقه اش میرفتم. منّتش را میکشیدم. زمین و زمان را قسم میدادم که این همه از عمرت را در پارتی و نایت کلاب و پلازا گذراندی؛ بیا و دَمی از آن را نیز در پیشگاه خدایت در بیتالله سپری کن. هم سنگ مفت و هم گنجشک رایگان و هم امتحانش مجانیست!
اما به گوشش نمیرفت که نمیرفت. حال نمیدانم این گوش بدهکار نبودنش از سر خود به خواب زنی بود یا اینکه واقعاً در خواب غفلت به سر میبرد!
البته ناگفته نماند، با آنکه سر و وضعش چندان متعارف نبود اما ضمیری پاک و قلبی سلیم داشت. از آن دسته آدمهایی بود که محیط نامناسب محاطش کرده و لاجرم به همرنگی جماعت پیرامونش تن در داده بود؛ وگرنه مطلّا وقت گرانبهای ما آنقدر هم بیارزش نبود که مصروف انسانی صمالبکم و لجوج شود!
القصه؛ با هر بدبختی و مشقتی که بود راضی شد که برای اولین بار در طول دو دهه از زندگانی هردمبیلیاش[!]، در ملازمت بنده، پای به مسجد دانشگاه گذارده و دو در دو رکعتینی نماز ظهر و عصر به آن کمر مبارکش بزند!
در طی طریق از دانشکده فنی تا نمازخانه، دائماً زیر لب غرولند میکرد؛ تفأل خوف میزد؛ آیه یأس میخواند و شده بود کپی برابر اصل شخصیت "گلام" در کارتون «گالیور» که مکرر میگفت: «من میدونم ... کارمون تمومه ... من میدونم!»
ما هم با دخیل بستن به «فاذکرونی أذکرکم» و تمسک بر «اوفوا بعهدی اوف بعهدکم» و ...، طفره رفتن وی از نیامدن را به هر لطایف الحیلی که بود خنثی کردیم!
وارد وضوخانه که شدیم، نگاه گنگ و خجالتزدهاش از تجاهل نسبت به انجام مراحل وضوگیری خبر میداد که سرانجام توانست با تقلید از بنده، این مرحله را نیز به خوشی ختم بهخیر نماید!
در طول مسیر وضوخانه تا نمازخانه، تنها ما دو نفر بودیم که برخلاف امواج نمازگزارانی که به جماعت اقامه فریضه نموده بودند حرکت میکردیم چراکه لِفت دادنها، وقتکشیها و بهانهگیریهای صهیونیستی(!) این شازده رفیقمان مانع از حضور به موقع ما در صفوف نماز جماعت شده بود.
خلاصه آنکه در بدو ورود به مسجد، هنوز برخی از دانشجویان و اساتید نمازگزار در گوشه و کنار مصلی نشسته و مشغول تلاوت قرآن، ادای تعقیبات یا بحث و رایزنی بودند.
ما هم کُنجی را برای بجای آوردن فریضین ظهر و عصر برگزیده و در موضع خویش جلوس نمودیم.
از قضا در مجاورت ما دو تن از برادران دائم الذکر، طویل المحاسن و کثیر الشارب نشسته و ما را به دقت زیر نظر داشتند. نگاه آن دو به من چندان محلی از اعراب نداشت اما زُل زُل خیره شدنشان به رفیقمان که با چاشنی اخم و ایضاً زیر چهرهای عاقل اندر سفیهانه ممزوج شده بود، سیل عرق شرم را از سر و صورت آن نماز اولی معذب و صد البته بخت برگشته، جاری مینمود!
نظارهشان آنچنان ثقیل، عذابآور و غیرقابلتحمل بود که گویی موجودی عجیب الخلقه را به تماشا نشستهاند!
پس از گذشت دقایقی، قامتمان را قد نمودیم و فارغ از آنچه در پیرامونمان میگذشت، آماده تکبیره الاحرام شدیم. در همین اثنا بودیم که ناگاه رفیقمان به آرامی در گوشم زمزمه میکند: «نماز ظهر چند رکعت است؟!»
اظهار همین جمله به ظاهر آهسته بیان شده و مکتوم کافی بود تا عرصه بر آن دو "همزهگوی" و "لمزهخوی" فرّاخ شده و مستمسکی برای تمسخر دستشان بدهد!
گویا این دو برادر ضاحک و مع الأسف ظاهر الصلاح از یاد برده بودند که "در مسلمانی، بر جاهل حرجی نیست" و شاید هم مفهوم «جذب حداکثری و دفع حداقلی» را وارونه دریافته بودند که این چنین با خزعبلگوییهای خویش، رنگ از رخسار رفیق ما فراری میدادند!
سلام ختام الصلاه را که دادیم، یکی از آن دو برادر رو به دیگری کرد و گفت: «حاج آقا مسئله!... نماز میّت چند رکعت است؟!»
بعید میدانم رفیق ما معنی "میّت" را میدانست اما این را میفهمید که این جمله آنها حتماً از روی استهزاء و تمسخر وی گفته شده است؛ فلذا با چهرهای برافروخته و جبینی عرق کرده خطاب به من گفت: «مسجد؛ مسجد که میگفتی این بود؟! ... ارزانی تو و این برادران!» و بدون خداحافظی راهی درب خروجی شد.
اینجا بود که در پاسخ به آن دو شخص، تنها به تکان دادن سری از روی تأسف بسنده و به خواندن ابیاتی مشهور قناعت کردم:
آبادی بُتخانه ز ویرانی ماست
جمعیت کفر از پریشانی ماست
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
*برگرفته از وبلاگ "طیطریق"
اما به گوشش نمیرفت که نمیرفت. حال نمیدانم این گوش بدهکار نبودنش از سر خود به خواب زنی بود یا اینکه واقعاً در خواب غفلت به سر میبرد!
البته ناگفته نماند، با آنکه سر و وضعش چندان متعارف نبود اما ضمیری پاک و قلبی سلیم داشت. از آن دسته آدمهایی بود که محیط نامناسب محاطش کرده و لاجرم به همرنگی جماعت پیرامونش تن در داده بود؛ وگرنه مطلّا وقت گرانبهای ما آنقدر هم بیارزش نبود که مصروف انسانی صمالبکم و لجوج شود!
القصه؛ با هر بدبختی و مشقتی که بود راضی شد که برای اولین بار در طول دو دهه از زندگانی هردمبیلیاش[!]، در ملازمت بنده، پای به مسجد دانشگاه گذارده و دو در دو رکعتینی نماز ظهر و عصر به آن کمر مبارکش بزند!
در طی طریق از دانشکده فنی تا نمازخانه، دائماً زیر لب غرولند میکرد؛ تفأل خوف میزد؛ آیه یأس میخواند و شده بود کپی برابر اصل شخصیت "گلام" در کارتون «گالیور» که مکرر میگفت: «من میدونم ... کارمون تمومه ... من میدونم!»
ما هم با دخیل بستن به «فاذکرونی أذکرکم» و تمسک بر «اوفوا بعهدی اوف بعهدکم» و ...، طفره رفتن وی از نیامدن را به هر لطایف الحیلی که بود خنثی کردیم!
وارد وضوخانه که شدیم، نگاه گنگ و خجالتزدهاش از تجاهل نسبت به انجام مراحل وضوگیری خبر میداد که سرانجام توانست با تقلید از بنده، این مرحله را نیز به خوشی ختم بهخیر نماید!
در طول مسیر وضوخانه تا نمازخانه، تنها ما دو نفر بودیم که برخلاف امواج نمازگزارانی که به جماعت اقامه فریضه نموده بودند حرکت میکردیم چراکه لِفت دادنها، وقتکشیها و بهانهگیریهای صهیونیستی(!) این شازده رفیقمان مانع از حضور به موقع ما در صفوف نماز جماعت شده بود.
خلاصه آنکه در بدو ورود به مسجد، هنوز برخی از دانشجویان و اساتید نمازگزار در گوشه و کنار مصلی نشسته و مشغول تلاوت قرآن، ادای تعقیبات یا بحث و رایزنی بودند.
ما هم کُنجی را برای بجای آوردن فریضین ظهر و عصر برگزیده و در موضع خویش جلوس نمودیم.
از قضا در مجاورت ما دو تن از برادران دائم الذکر، طویل المحاسن و کثیر الشارب نشسته و ما را به دقت زیر نظر داشتند. نگاه آن دو به من چندان محلی از اعراب نداشت اما زُل زُل خیره شدنشان به رفیقمان که با چاشنی اخم و ایضاً زیر چهرهای عاقل اندر سفیهانه ممزوج شده بود، سیل عرق شرم را از سر و صورت آن نماز اولی معذب و صد البته بخت برگشته، جاری مینمود!
نظارهشان آنچنان ثقیل، عذابآور و غیرقابلتحمل بود که گویی موجودی عجیب الخلقه را به تماشا نشستهاند!
پس از گذشت دقایقی، قامتمان را قد نمودیم و فارغ از آنچه در پیرامونمان میگذشت، آماده تکبیره الاحرام شدیم. در همین اثنا بودیم که ناگاه رفیقمان به آرامی در گوشم زمزمه میکند: «نماز ظهر چند رکعت است؟!»
اظهار همین جمله به ظاهر آهسته بیان شده و مکتوم کافی بود تا عرصه بر آن دو "همزهگوی" و "لمزهخوی" فرّاخ شده و مستمسکی برای تمسخر دستشان بدهد!
گویا این دو برادر ضاحک و مع الأسف ظاهر الصلاح از یاد برده بودند که "در مسلمانی، بر جاهل حرجی نیست" و شاید هم مفهوم «جذب حداکثری و دفع حداقلی» را وارونه دریافته بودند که این چنین با خزعبلگوییهای خویش، رنگ از رخسار رفیق ما فراری میدادند!
سلام ختام الصلاه را که دادیم، یکی از آن دو برادر رو به دیگری کرد و گفت: «حاج آقا مسئله!... نماز میّت چند رکعت است؟!»
بعید میدانم رفیق ما معنی "میّت" را میدانست اما این را میفهمید که این جمله آنها حتماً از روی استهزاء و تمسخر وی گفته شده است؛ فلذا با چهرهای برافروخته و جبینی عرق کرده خطاب به من گفت: «مسجد؛ مسجد که میگفتی این بود؟! ... ارزانی تو و این برادران!» و بدون خداحافظی راهی درب خروجی شد.
اینجا بود که در پاسخ به آن دو شخص، تنها به تکان دادن سری از روی تأسف بسنده و به خواندن ابیاتی مشهور قناعت کردم:
آبادی بُتخانه ز ویرانی ماست
جمعیت کفر از پریشانی ماست
اسلام به ذات خود ندارد عیبی
هر عیب که هست از مسلمانی ماست
*برگرفته از وبلاگ "طیطریق"