kayhan.ir

کد خبر: ۷۵۵۴۴
تاریخ انتشار : ۰۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۹:۳۳
سنگرهای دفاع مقدس تا پیروزی حق علیه باطل (بخش نخست)

حماسه ایثار در قاب شهادت(گزارش روز)



فریده شریفی
وقتی از خرمشهر آمدم
دلم را در شط پرآبش
و زمین گرمش جا گذاشتم
و بر خاک پرمهرش بوسه زدم
اما نه بوسه وداع چرا که می‌دانستم
برادرانم از شهر دفاع خواهند کرد
و به شهر باز خواهیم گشت
پس شجاعتم را بدرقه راهشان کردم
اینجا... آنجا، هر چه بود شهامت بود و دلاوری
حماسه بود و پایمردی
جنگ تحمیلی عراق علیه ایران یکی از طولانی‌ترین و در عین حال پرتاثیرترین جنگ در تاریخ معاصر است، زیرا تاثیرات منطقه‌ای و جهانی داشت و پیروزی در این جنگ و معادلات و محاسبات سیاسی، نظامی و استراتژیک را به‌گونه‌ای تغییر داد که همه کسانی که جنگ را به راه انداخته و از آن پشتیبانی کرده بودند انگشت تعجب به دهان گزیدند و از توانایی و قدرتمندی ایران در جبهه‌های جنگ آن هم بلافاصله پس از وقوع انقلاب اسلامی 1357 شوکه و غافلگیر شدند.
ارتش بعثی عراق با حمایت مالی و تسلیحاتی قدرت‌های جهانی نواحی مرزی ایران را در تاریخ 1359/6/31 مورد تهاجم گسترده قرار داد و در همان روزهای اول جنگ نواحی مرزی را اشغال و تعداد زیادی از مردم بی‌گناه روستاهای مرزی را به شهادت رساند، این در حالی بود که مردم روستاها و نواحی مرزی غالبا عرب‌زبان بودند یا با اقوام خود در عراق رفت و آمد می‌کردند، اما صدام تکریتی به آنان نیز رحم نکرد و آتش سنگین توپخانه را مستقیما  به سوی منازل عشایر عرب و روستائیان مرزی نشانه گرفت.
دلاور مردان خرمشهری با دستان خالی و کمترین امکانات و مهمات قهرمانانه 35 روز زیر باران گلوله‌های خمپاره و توپ و تانک دشمن بعثی مردانه ایستادگی کرده و حماسه‌ای از قهرمانی‌ها و دلاوری‌های خود در تاریخ ثبت کردند به نحوی که دشمنان نظام و انقلاب اسلامی نیز وادار به تحسین شدند.
روزهای مقاومت و ایثار
35 روز مقاومت و به شهادت رسیدن بهترین جوانان خرمشهری موجب شد که شهید «محمد جهان‌آرا» فرمانده سرافراز اسلام، شهید «عبدالرضا موسوی» فرمانده سپاه پاسداران خرمشهر و دیگر فرماندهان خرمشهری ماندن را جایز ندانند. آری ماندن جایز نبود و این تنها باری بود که دلاورمردان خرمشهر مجبور به عقب‌نشینی شدند و آن هم به خاطر اینکه ناموسشان به خطر نیفتد.
اشک از دیدگان همه جاری بود، کسی نمی‌خواست شهر را ترک کند، اما مردم مجبور بودند به خاطر زنان، دختران و کودکان شهر را ترک کنند. در حالی که فرزندان غیورشان را بدرقه می‌‌کردند و آرزو می‌‌کردند که به زودی به شهر عزیزشان برگردند.
«علی سالمی» یکی از جانبازان و رزمندگان دفاع مقدس که خرمشهری است در گفت‌وگو با گزارشگر کیهان درباره آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می‌گوید: «قبل از شروع جنگ تحمیلی شیطنت‌ها و تحریکاتی در مرز عراق و ایران صورت می‌گرفت که شهید محمد جهان‌آرا این مسئله را با مقامات استان عنوان کرد و استاندار وقت گفته بود که نگران نباشید، حتما دارند سد احداث می‌کنند! در حالی که سد نمی‌ساختند، بلکه دژها و سنگرهای متعدد در طول مرز عراق با ایران احداث می‌کردند. حتی مدت‌ها قبل از شروع جنگ بر اثر درگیری‌های مرزی دو نفر از بچه‌های سپاه خرمشهر به نام‌های «موسی بختور» و «عباس فرحان اسدی» به شهادت رسیدند به همین دلیل از 10 روز قبل از آغاز جنگ، درگیری‌ها عملا آغاز شده بود، ولی هنوز برای افرادی قابل قبول نبود که عراق دارد خودش را برای یک جنگ بزرگ آماده می‌کند.»
وی اضافه می‌کند: «از شهادت اولین شهیدان زمان زیادی نگذشت که عراق رسما جنگ را شروع کرد و اخبار اعلام کرد که عراق به خرمشهر حمله کرده و همچنین هواپیماهای عراقی چندین نقطه را بمباران کردند. خرمشهر صحنه جنگ تمام عیار شده بود.از هر طرف دود سیاهی به هوا برمی‌خاست و هواپیماهای عراقی به طرف مردم و ماشین‌‌هایی که در جاده‌ها تردد می‌کردند شلیک می‌‌کردند. انبوه عظیمی از تانک‌ها و خودروهای زرهی عراقی تا 20 کیلومتری شهر رسیده بودند، خدمات شهری مختل شده بود. مردم شهر با اینکه سعی می‌کردند که روحیه خود را حفظ کنند و در حفظ روحیه دیگران هم موثر باشند، اما نگران خانواده‌های خود بودند و می‌خواستند سرپناه امنی برای اعضای خانواده فراهم بیاورند تا از خطر بمباران  و شلیک تانک‌های دشمن بعثی در امان باشند. مردان خرمشهری خواستند خیالشان از جانب زنان و کودکان‌شان راحت باشد تا خودشان با خیال راحت‌تر به مقابله با دشمن بعثی بپردازند؛ زیرا بعثی‌ها رحم و مروت و مردانگی، زن و بچه نمی‌شناختند و هدفشان فقط قتل، کشتار و ویرانی بود. بسیاری از مردم به‌ویژه پدران و بزرگسالان جنگ شهریور 1320 را دیده بودند و فکر می‌کردند جنگ خیلی زود به پایان می‌رسد، اما هیچ کس فکر نمی‌کرد جنگ 8 سال طول بکشد.
مردان کوچک در  لباس رزم
یکی از گزارشگران روزنامه کیهان با ورق زدن خاطرات ذهنی‌اش برایمان می‌گوید:« 31 شهریور 1359 بود. من و خواهرم در تهیه و تدارک دفترچه و کتب درسی برای شروع سال تحصیلی جدید بودیم و به کتابفروشی شهر مراجعه کرده بودیم، در بین راه مردم را می‌دیدیم که هراسان و شتابان از یک سو به سوی دیگر می‌روند و همزمان صداهای عجیب و غریبی هم به گوش می‌‌رسید، در زمان تحقق انقلاب اسلامی صدای تیراندازی  پلیس به سمت تظاهرکنندگان انقلابی را شنیده بودم، اما این صداها خیلی وحشتناکتر به نظر می‌رسید. یکی از آشنایان را در خیابان دیدیم که به سمت ما آمد و گفت: هر چه سریع‌تر به خانه برگردید، جنگ شده است... با خود گفتم جنگ شده، چرا جنگ شده، آخه ما با کسی دشمنی نداریم، ما به کشوری حمله نکردیم... چرا جنگ؟! به خانه برگشتیم و دیدم که مادرم برادرانم را بدرقه می‌کند و از زیر قرآن می‌گذراند. به او گفتم برادرانم کجا می‌روند؟ مادرم گفت؛ به جبهه می‌روند.  در اطراف شهر جنگ شده و عراق حمله کرده است. برادر بزرگم که دوران سربازی را گذرانده و آموزش لازم را دیده بود گفت؛ اعلام کرده‌اند کسانی که دوره‌های سلاح‌های سنگین را  دیده‌اند، مانند توپ 106 به جبهه بیایند.»
وی در حالی که متاثر شده و چشم‌هایش بارانی شده‌اند، ادامه می‌دهد: «سلاح سنگین، سلاح سبک؟ خمپاره این کلمات یعنی چه؟ به درستی مفهوم آنها را نمی‌دانستم، اما می‌دانستم که دشمن حمله کرده و باید مقابل این تجاوز و قلدری ایستاد، برادر کوچکترم هم که محصل بود و سنی نداشت به همراه برادر بزرگترم به محل درگیری رفتند. خدا به همراهشان دعایی بود که من و مادرم بدرقه راهشان کردیم. اما من چه کاری از دستم برمی‌آمد؟ این در حالی بود که رفته رفته صدای گلوله‌باران توپخانه شدید و شدیدتر می‌شد و از پشت‌بام خانه که آسمان را نگاه می‌کردم در گوشه و کنار شهر ستون‌های دود و آتش به هوا برمی‌خاست.
شرایط به‌گونه‌ای بود که فکر می‌کردم همین فردا بعثی‌ها به پشت خانه ما می‌رسند چرا که خرمشهر شهر بندری است و از طریق دریایی (رودخانه کارون) و زمینی (مرز شلمچه) فاصله طولانی با عراق ندارد و هرگاه در کنار رودخانه می‌ایستادیم در آن طرف شط کارون، مردم عراق را می‌دیدیم که برای شست‌وشو به کنار رودخانه می‌آیند. بنابراین اشغال شهر و محاصره خرمشهر در مدت زمان  کوتاه چندان دور از انتظار نبود. در واقع اگر قهرمانی‌ها، حماسه‌سازی‌ها و دلاوری‌های جوانان خرمشهری نبود خرمشهر 35 روز هم نمی‌توانست دوام بیاورد. بعدها فهمیدم که دست‌هایی  در کار بوده که خرمشهر زودتر سقوط کند و کمک‌رسانی از سوی بنی‌صدر خائن به این شهر انجام نشود.»
این شاهد عینی ماجرا در تکمیل صحبت‌هایش می‌گوید: «در هر صورت به این فکر افتادم که برای کمک‌رسانی به مجروحان به بیمارستان بروم و هر کاری از دستم برمی‌آمد، انجام دهم. لااقل خون که می‌توانستم اهدا کنم. در راه بیمارستان بودم که یکی از آشنایان سراسیمه به سمت من آمد و گفت؛ قبرستان. قبرستان به کمک نیاز دارند، تعداد شهدا زیاد است و نیرو می‌خواهند. به سمت قبرستان رفتم. در بین راه صدای عجیب و غریب به گوشم رسید و ناگهان یک هواپیمای جنگی را دیدم که به طرف خرمشهر می‌آید و مشغول بمباران است که بعدها فهمیدم میگ عراقی بوده به حدی به من نزدیک بود و در ارتفاع پایین پرواز می‌کرد که خلبان آن را دیدم، بلافاصله خود را در چاله‌ای انداختم و پناه گرفتم، میگ عراقی پایین می‌آمد بمباران می‌کرد و بلافاصله بالا می‌رفت.
خدانشناس‌های کافر به همه جا حمله می‌کردند از قبرستان گرفته تا بیمارستان و منازل مسکونی، به نزدیکی قبرستان رسیدیم و از دیدن صحنه‌های تأسف‌برانگیز آنجا شوکه شدم، خشکم زد،‌وای خدای من... چقدر جنازه؟!... چقدر همشهریانم که پرپر شده بودند، چقدر پیکرهای بی‌سر و بی‌بدن، چقدر جنازه‌هایی که روی زمین مانده و همه مردم شهر هاج و واج و درمانده نمی‌دانستند با آنها چه کار کنند؟ چگونه می‌توانستند در این شرایط که جنگنده‌های عراق بمباران می‌کردند شهدا را یک به یک غسل دهند و دفن کنند؟ همه فقط گریه می‌کردند و بر سر و صورتشان می‌زدند. یکی از همسایه‌ها من را دید و گفت: تو اینجا چکار می‌کنی؟ برگرد به خانه. گفتم برای کمک آمده‌ام، گفت از تو چکار برمی‌آید؟ آیامی‌توانی جنازه بشویی؟ برو به مسجد جامع ببین آنجا چکار می‌توانی بکنی؟»
مسجد جامع قلب مقاومت شهر
هجوم وحشیانه دشمن بعثی به خرمشهر و ادامه پیشروی به قصد اشغال این شهر در شرایطی صورت گرفت که مردم این شهر و روستاهای اطراف آن انتظار چنین تجاوز وحشیانه‌ای را نداشتند و غافلگیر شدند، اما بلافاصله برای ایجاد یک مقاومت حماسی و سرنوشت‌ساز از شهر و میهن اسلامی‌شان آماده شدند و مسجد جامع خرمشهر یک کانون حماسی بود که نقش مهمی در 35 روز مقاومت دلیرانه مردم خرمشهر داشت.
گزارشگر کیهان از خاطرات خود درباره این مکان مهم و استراتژیک می‌گوید: «در مسجد جامع همه در تکاپو و تلاش بودند، عده‌ای مجروحان را مداوا می‌کردند عده‌ای مشغول درست کردن مهمات ساده و ابتدایی مثل کوکتل مولوتف بودند یا سلاح‌های قدیمی را پاکسازی و تعمیر می‌کردند. جیپ ارتشی یا خودروهای وانت هم هر لحظه به مسجد می‌آمدند و رزمندگان را به مسجد می‌آوردند تا مجروحان را انتقال دهند و نیروهای داوطلب مردمی تازه‌نفس را به میدان نبرد منتقل کنند.»
وی ادامه می‌دهد: «مردم می‌آمدند شناسنامه‌شان را می‌دادند سلاح تحویل می‌گرفتند. هر کس سلاح، مهمات و آب و غذا می‌خواست به مسجد جامع می‌رفت. هماهنگی بین نیروها از طریق مسجد انجام می‌شد. زن‌ها و دخترها به پخت و پز مشغول بودند و غذای رزمندگان را آماده می‌کردند. مسجد جامع به سنگرها و قلب تپنده مقاومت و ایستادگی شهر تبدیل شده بود.
عراقی‌ها فهمیده بودند که مسجد جامع کانون تجمع رزمندگان و قلب مقاومت شهر است به همین دلیل در روز 12 مهر ماه یک گلوله توپ گنبد مسجد را شکافت و در شبستان فرود آمد و خیلی‌ها شهید و مجروح شدند، اما مسجد 35 روز سرپا و محکم ایستادگی کرد.
منزل ما در پشت مسجد جامع قرار داشت و در جواب برادرانم که در جبهه می‌جنگیدند و از ما می‌خواستند به اتفاق مادرمان شهر را ترک کنیم، می‌گفتیم هر وقت همه رفتند ما هم می‌رویم.»
بیمارستان ، زخمی بمب‌های بعثی
در همان روزهای اول آغاز جنگ بسیاری از روستائیان به شهادت رسیدند و در روز سوم جنگ نیز حدود 200 نفر شهید شدند، نتیجه حمله وحشیانه دشمن بعثی به خرمشهر در سه روز اول جنگ شهادت 480 غیرنظامی و مجروح شدن تعدادی دیگر بود. تعداد شهدا و مجروحان آن قدر زیاد بود که نیروهای امدادی قادر به رسیدگی به همه مجروحان و آسیب‌دیدگان نبودند و به همین دلیل گروه‌های امدادی تشکیل شد و کار رسیدگی به مجروحان را به عهده گرفت.
«مریم عتیقه‌زاده» از نیروهای امدادی خرمشهر است که درباره خاطرات روزهای نخست جنگ در گفت‌وگو با گزارشگر کیهان می‌گوید: «از برخی از اقوام و خویشاوندان که در نواحی مرزی خرمشهر به ویژه شلمچه زندگی می‌کردند خبرهایی از درگیری‌های مرزی و شلیک گلوله می‌شنیدیم، اما هیچگاه تصور نمی‌کردیم این تحرکات آغاز جنگ میان ایران و عراق باشد، تصور می‌کردیم درگیری‌های مرزی به خاطر قاچاقچیان و مسائلی از این قبیل ایجاد شده، اما در روز 31 شهریور 1359 آنچنان هجمه‌ای از آتش‌گلوله و خمپاره به سوی روستاها و اطراف خرمشهر صورت گرفت که معنای جنگ را فهمیدیم. هر چند که دشمن بعثی سعی در غافلگیری و یکسره کردن کار جنگ در روزهای نخست داشت، اما بلافاصله تمام خرمشهری‌ها برای دفاع و پشتیبانی از شهرشان اعلام آمادگی کردند و هر کس با هر امکاناتی به میدان می‌آمد تا گوشه‌ای از بار جهاد و مبارزه را برعهده گیرد.
من نیز به همراه دوستانم با توجه به اینکه دوره کمک‌های اولیه را دیده بودیم بلافاصله به بیمارستان خرمشهر رفتیم تا به کمک مجروحان بشتابیم، اما دیدن بیمارستان با آن همه زخمی و مجروح من را شوکه کرد. راهروها، حیاط و حتی پیاده‌روهای بیرون بیمارستان مملو از شهدا و مجروحان بود، دکترها و پرستارها سراسیمه از یک سو به سوی دیگر می‌دویدند تا مجروحان اورژانسی را مداوا کنند. برخی از آنها در همان ابتدا به شهادت می‌ر سیدند.»
این امدادگر جنگ تحمیلی ادامه می‌دهد: «من و دوستانم مشغول کمک‌رسانی به کادر بیمارستان بودیم که مردم فریاد زدند: «پناه بگیرید، هواپیمای عراقی!» هواپیما به محض نزدیک شدن شروع به بمباران کرد و بخش‌هایی از بیمارستان تخریب شد. بسیاری از مجروحان و کادر پزشکی بیمارستان به شهادت رسیدند.
من در حالی که سعی می‌کردم مردم را آرام کنم از آنها خواستم که به مجروحان کمک کنند و آنها را به خانه‌هایی که در اطراف بود و امن به نظر می‌رسید ببرند تا در صورت بمباران مجدد آسیب نبینند، صحنه عجیبی بود. مجروحان با سر و صورت باندپیچی و دست و پای زخمی از این سو به آن سو می‌رفتند تا در مکان امنی پناه بگیرند. مادران شهدا شیون می‌کردند و بر سر و صورت خود می‌زدند. با خود می‌گفتم یا «رب‌العالمین»، «یا ارحم‌الراحمین» بر ما رحم کن  و از این قساوت‌های دشمن ما را در امان خودت نگه دار.به راستی این همه شهدای خرمشهری که دشمن بعثی اجازه دفن بعضی‌ها را هم نمی‌داد و آنقدر گلوله و توپ و خمپاره بر سر خرمشهر و خرمشهری‌ها می‌ریخت که کسی مجال دفن شهدا را هم پیدا نمی‌کرد به کدامین گناه کشته شدند؟!»