پرواز 655
بازگشت آرامش با بسته شدن دفتر گروهکها(پاورقی)
عرق پيشانيام را خشك ميكنم، شيشه را تا آخر پايين ميكشم و نفسي تازه ميكنم.
راننده يكريز حرف ميزند:
- از قديم گفتهاند آب را گل آلود كن، بعد ماهي بگير. اين همه جنگ و دعواي بين عرب و فارس كه راه انداختهاند، بيخودي نيست كه! اين تلويزيون عراق هي محمره، محمره ميكند بيدليل نيست...
بالأخره پياده ميشوم اما قبل از اينكه بقيه پولم را از راننده بگيرم، چند جمله ديگر ميشنوم، مردي كه در صندلي عقب نشسته، ميگويد:
- درست ميگوييد آقا! اما يك چيز را فراموش كردهايد. صدام هر كاري ميخواهد بكند، بكند. ارتش هم كه نداشته باشيم، اين مردم جلوي آنها در ميآيند.
راننده با بدبيني جواب ميدهد:
- با كدام سلاح آقا؟ فراموش كردهايد كه همين حزبيها...
بقيه حرفهايشان را نميشنوم و تاكسي دقايقي بعد در ميان التهاب شهر گم ميشود. شهر به شكلي غيرعادي شلوغ است.
***
شهر بعد از چند روز درگيري و ناآرامي با دستگيري چند بمبگذار و بسته شدن دفتر چند حزب كمكم آرام شد. آرامش كه به شهر بازگشت، به سربازها مرخصي دادند. شيخ شبير را كه گفته ميشد، اميد عدهای جداييطلب و عراق به خود مختاري خرمشهر يا به قول خودشان محمره بود، با خانوادهاش به قم فرستادند، اطلاعيه شيخ كه خودش را از حزبها و ضدانقلاب مبري كرده بود، تا حدي باعث شد كه هيجان و ناآرامي فروكش كند.
گروهباني كه برگه مرخصي را به دستم ميدهد، ميگويد كه شهر پر شده از اسلحههايي كه عراقيها مجاني و از آن طرف مرز به ضدانقلاب دادهاند، براي همين بايد مواظب خودم باشم. با اين حال حرفهايش هيچ تأثيري بر من ندارد و راه خرمشهر - اهواز را بيكمترين نگراني پشت سر ميگذارم.
***
اندوه گزندهاي كه مدتها با آن در ستيز بودم، اكنون جانشين همه احساساتي شده بود كه در خود سراغ داشتم. ورود ناگهاني از روشنايي خيرهكننده بيرون به سايه خانه بيشتر گيج و آشفتهام كرد. اتاق پذيرايي به سبك سنتي و با چند پشتي تزيين شده بود، روي پتويي كه با ملحفههاي سفيد تميز پوشيده شده بود، نشستم و دايي كه به نظرم از چند سال قبل تا آن زمان بسيار شكسته شده بود، مقابلم نشست. شكستناش چيزي بود مثل خشك شدن ناگهاني درختي بلند كه سالها ميتوانست سايه بدهد. دلم گرفت، سرم را زير انداختم و به آرامي گفتم:
- شما مرا بهخاطر نميآوريد، من شما را در مراسم مرحوم يوسفي بزرگ ديدم. آن موقع به نظرم شما خيلي جوانتر بوديد، پدرم در آن خانه باغبان بود، البته ما از خيلي سال قبل همديگر را ميشناختيم. از وقتي كه مهندس روي سكوي نفتي در جزيره كار ميكرد، آن موقع پدرم كارگر جوشكاري بود. وقتي آقاي مهندس را گرفتند، ريحانه خانم ما را مرخص كرد، بعد در دانشگاه شيرين خانم را دوباره ديدم.
چشمانم را به او دوختم و منتظر ماندم. دايي همان طور بود كه او را به خاطر ميآوردم، مردي با اندام كشيده و لاغر، به نظرم چشمهاي گود افتادهاش نگاه خيره و ناراحتي داشت، نشان داد كه از ديدنم متعجب است، گفت:
- گفتيد اسمتان محمود است و از دوستان خانوادگي خواهرم هستيد؟
خجالت زده گفتم: «بله! در واقع جناب مهندس يك جورهايي به گردن همه ما حق پدري دارد. نميدانم چطور بگويم.»
دايي با خونسردي خاصي گوش ميداد. اولين واكنش طبيعياش در رويارويي با من كه نميشناخت، اين بود كه سخن نگويد.
- خب ميدانيد! آخرين باري كه من خانم يوسفي و شيرين خانم را ديدم چند سال قبل بود؛ سال 56. اكنون اميدوارم كه او را اينجا پيدا كنم. تا جايي كه اطلاع دارم او به همسايهها گفته است كه نزد شما به اهواز ميآيد اما عجيب اينكه هيچ نامهاي براي خانوادهام ننوشته است. من يك سال قبل برگشتهام، در اين سالها خانوادهام سخت دلواپس بودهاند اما چون خانم مهندس هيچ آدرس مشخصي نداشته و رد و نشاني هم از خودشان به كسي ندادهاند، تا به امروز موفق به پيدا كردنشان نشدهايم. حالا ممكن است شما به ما كمك كنيد؟
دايي نگاهش را كه بر اثر آشوب دروني، آشفته به نظر ميرسيد، به زمين دوخت و گفت:
- اي كاش ميتوانستم كمكتان كنم.
- يعني چه؟ يعني شما هم اطلاعي از ايشان نداريد؟
لحظهاي مردد ماند و صبر كرد تا سرم را بلند كنم و بعد به چشمان و صورتم خيره شد. از نگاهش معذب نشدم و گذاشتم خوب براندازم كند. به ظاهر خاطرش جمع شده بود.
- خب ميدانم كه از راه دوري آمدهايد! دلم ميخواهد كمكتان كنم اما من هم نميدانم. من هم در اين چند سال هيچ خبري از شيرين ندارم.
نگاهم درمانده بود، دايي اين را حس كرد و گفت:
- شما اگر دوستشان هستيد، چرا اين قدر دير براي پيدا كردنشان آمدهايد؟
ساكت شد و با كنجكاوي سرش را پيش آورد.
با درماندگي گفتم:
- خب بله! دوستان واقعي هيچوقت از آدم بيخبر نميمانند. راستش را بخواهيد، حادثهاي تلخ باعث شد تا من كشور را ترك كنم، بعدها من توانستم به ايران بازگردم. همانطور كه گفتم، الان بيش از يك سال است كه به ايران برگشتهام، به هر كجا كه ممكن بود نشاني از خانم مهندس داشته باشند، سرزدم اما هيچ نشانهاي نبود. شيرين خانم به يكي از همسايهها سپرده بود كه به اهواز و نزد شما ميآيد، آدرس مشخصي نداشتم. بعد يك نفر پيدا شد كه شيرين خانم را ديده و آدرس اينجا را داشت.
دايي به زمين چشم دوخت و بعد با اندوه گفت:
- راستش، آخرين باري كه شيرين را ديدم، وقتي بود كه به اينجا آمد و خواهرم سخت بيمار بود، سرطان ريشهاش را خشكانده و در حال احتضار بود.
انتظار شنيدن بقيه ماجرا را داشتم، زن بيچاره حتماً مرده بود.
- مدتي بعد خواهرم با شنيدن خبر مرگ مشكوك شوهرش، همه اميدش را به زندگي از دست داد و درحاليكه دل نگران فرزندانش بود، از دنيا رفت.
با اندوه گفتم:
- تسليت ميگويم، اميدوارم كه غم آخرتان باشد.
- كاش غم آخري بود اما واقعيت اين است كه غم آخر آدمي زماني فرا ميرسد كه خودش از دنيا برود.
بعد ادامه داد: «بله! غم بزرگي بود، يادم هست كه درست روز سوم نوروز بود و همه جشن گرفته بودند، جشني كه مانع اشك ريحانه براي نبودن مهندس نشد اما به هر حال براي بچهها نوروز هميشه پيامآور جشن بود. در شبي كه همه از غذا و آرامش بعد از آن لذت ميبرديم، كوچكترين بچه خانه به سمت من آمد و گفت: بابا! عمه جوابم را نميدهد.
به سراغش رفتيم، صورتش تغيير كرده بود؛ صاف و درخشان بود. بدون اينكه هيچ چيني داشته باشد. گويي لبخندي هم بر لب داشت، يك لبخند واقعي كه به زحمت قابل ديدن بود. هميشه همينطور است، چيزهاي خيلي واقعي معمولاً بر نازكترين و سستترين لبه ديدنيها قابل ديدن است. به گمانم خواهر بيچارهام از آن همه رنج راحت شده بود!
انديشهام از فضاي تاريكي كه با مرگ احاطه شده بود، گذشت. ميان پكهاي طولاني سيگار دايي، مرگ ريحانه خانم را مجسم كردم كه با مرگهاي ديگر تفاوت داشت، نه از روي كهولت، يا بيماري، بلكه به ناچار براي رهايي از انتظار؛ انتظاري كه سالها طول كشيده و با خبر مرگ مهندس به پايان رسيده بود.
ميتوانستم زن بيچاره را با دهاني كه باز ميشد تا نفسهاي آخرش را بكشد، تصور كنم. يك موجود بيجان كه قد كشيده و پنجهها را به نرمي در هم افكنده و آرام و محجوب به خواب رفته است. دهانش را بستهاند و دو سر دستمال در بالاي سرش صاف ايستاده است. شيرين در رختي مشكي كه به نظرم زيباتر و برازندهترش ميكرد، كنار نعش ميت در حال سكون ايستاده است و با غروري كه به گمانم از مادرش به ارث برده، شكوه اصيلي به مراسم خداحافظي ميدهد.