پرواز 655
بوی جنگ!(پاورقی)
بعد از رفتن به كوپه، اتاقك كوچك را وارسي كردم، چند صندلي چرمي كه در گرماي تابستان نشستن روي آنها طاقتفرسا بود.
صداي قدمهاي شتابزده چند نفر از درون راهرو آمد و بعد سه - چهار سرباز وارد شدند. يكيشان كه زودتر از همه وارد شده بود، با لحن اعتراضآميز اما مؤدبانهاي گفت:
- اي بيمروت! تو كه جا نداشتي، چرا اين قدر جابهجا بليط فروختي! يكي افتاده مشرق و ديگري مغرب!
يك نفر ديگر به خنده گفت:
- اي بابا! همه ميمانيم همين جا!
و بعد نگاهي به من كرد و دستش را پيش آورد و ادامه داد:
- البته اگر اين برادر ما اعتراض نداشته باشد، مخلص شما حسين هستم. لبخند زدم و دستهاي تكتكشان را فشردم.
بالاخره قطار با سوت دلخراشي به راه افتاد، جايي را كه از پيش برايم تعيين شده بود، داوطلبانه قسمت كرده بودم و اكنون باهمه خستگيها هر تلاشي بابت دقايقي خواب بيهوده بود. كوپه پر بود از صدا و بوي تند سيگار و تخمه و شب. نزديك صبح زماني كه چرت ميزدم قطار دوباره سوت كشيد، از سرعتش كم كرد، وارد ايستگاهي شد و ايستاد. بعد درها باز و بسته شدند و در خنكاي سحر شهريورماه سربازها پياده و چند نفر ديگر سوار شدند. ديگر نميتوانستم بخوابم، در تاريكي مطلق شب هيچ منظرهاي پيدا نبود. انگار همه دامنهها و كوهها را به رنگ شب نقاشي كرده بودند. بعد صبح آرام و با ترديد از راه رسيد و رنگهاي نارنجي و طلايي نقطهبهنقطه در روشنايي بامدادي ظاهر و دشتهاي سبز و چراگاههاي پرعلف مرئي شدند. از خستگي شبي كه به همصحبتي با چند سرباز غريبه كه سرشار از شور جواني و نشاط گذرانده بودم، سر درد خفيفي برايم مانده بود. سعي كردم چيزي بخورم، غذاي مانده در ساك دستيام چنگي به دل نميزد. ترجيح دادم دل مشغول و غرق در افكار خودم به منظرههاي تنها و بيگانه نگاه كنم. پيشانيام را بر شيشه پنجره گذاشتم و در آني خودم را در قطاري كه به دوردست ميرفت، كاملاً تنها حس كردم. عجيب بود، اين اولين دفعهاي نبود كه از خانه دور ميشدم اما اين حس تنهايي اين بار آزار دهندهتر از قبل بود. سعي كردم گوشههايي از گذشته نزديك و دردناك را كه بهطور تصادفي يادم آمده بود، از خودم دور كنم. انديشيدم: «من از آن همه مصيبت نجات پيدا كردهام، براي اينكه او را پيدا كنم، براي اينكه حسي در درونم زنده است، من بايد او را پيدا كنم!»
***
روي صندليهاي چرمي كوپه به خواب رفته بودم كه با صداي شكستن چيزي بيدار شدم، منگ خواب بودم نگاهم به كف كوپه بود و انتظار داشتم پر از شيشه خرده باشد اما چشمم به مقداري پوست تخمه، آشغال پفك و قدري خرده كيك افتاد. سرم را بلند كردم و از داخل كوپه به شيشه قطار نگاه كردم، چند ترك كوچك روي سطح شيشه وجود داشت. خواب ديده بودم اما هيچ تصوير روشني از آنچه ديده بودم، به ذهنم نرسيد. به پشتي چرمي تكيه دادم و دوباره چشمانم را بستم، قطار داشت به سمت خرمشهر ميرفت، با صداي به هم خوردن كليد روي شيشه و صداي مأمور قطار بيدار شده بودم.
- بليط! بليط لطفا».
بعد نوك چيزي به كفشم خورد.
- پاشو سركار! پاشو برو آن طرفتر بگذار اين آقا هم اينجا بنشيند.
با دلخوري كمي جابهجا شدم، جا تنگتر شد و تنه چاق يك سرباز ديگر توي صندلي رفت. به ناچار دسته وسطي صندلي را پايين كشيدم تا اگر خوابم برد حريم نشستنم را احياناً از دست ندهم.
كوپه بوي عطر ارزان قيمت، سيگار، عرق بدن و بوي كفش گرفته بود، شيشه را قدري پايين كشيدم. و قدري هواي محبوس در كوپه رها شد.
ـ اهواز خدمت ميكني؟
سرتكان دادم!
ـ نه!
ـ خرمشهر؟
ـ بله!
ـ چه بدشانسي! بيچاره سربازها، شهر شلوغ است، اين شيخ بدجوري شلوغش كرده!
دلم كمي شور افتاد، شانس را ببين! پرسيدم:
- شلوغ چي برادر؟ اصلاً اين شيخ كيست؟
مرد خودش را جمع كرد و به ديوار كوپه چسباند و گفت:
ـ شرمندهام، انگار جا را تنگ كردهام، اين شيخ كسي است كه مسئله عربهاي ايران را مطرح كرده و بر سر همين اختلافها كانون را آتش زدند، من آنجا بودم، وقتي كانون را آتش زدند.
هنوز تا اهواز فاصله بود، خسته اما سرخوش از اينكه سربازيام در شهري بود كه ميتوانستم روزهاي مرخصي را بهدنبال شيرين بگردم، دوباره در صندلي چرمي ناراحت فرو رفتم. از دو روز قبل ذهنم با دقت طرحي را كه براي پيدا كردنش در اين شهر بزرگ لازم بود، پياده ميكرد، دايي را يك بار بهطور گذرا موقع خاكسپاري يوسفي بزرگ ديده بودم و اميدوار بودم با آدرسي كه داشتم، او را پيدا كنم.
قطار از ميان زمينهايي ميگذشت كه بوي پاييز گرفته بود. در دو سوي جاده تا چشم كار ميكرد، كشتزارهاي زرد زير آسمان آبي گسترده شده بود، ميان سينه تپهها گلههاي گوسفند زير نور آفتاب مشغول چرا بودند. اگر لازم بود كوچه به كوچه شهر را زير پا بگذارم، اين كار را ميكردم! چون مطمئن بودم تا شيرين را پيدا نكنم، روحم آرام نميگيرد.
آخرين روزهاي تابستان بود. به عادت هر روزهام مقابل دكه روزنامه فروشي ميايستم و تيتر اخبار را ميخوانم: «انفجار لوله گاز به دست ضدانقلاب، حمله مهاجمان از داخل خاك عراق به پاسگاه مومني در نزديكي شلمچه و.. و... و...»
بعد در حاشيهي پيادهرو زير سايه درختي سبز كه هنوز خنك است، پناه ميگيرم و منتظر تاكسي ميايستم؛ با اين كه هوا شرجي و داغ بود، انگار همه اهل شهر از خانهها بيرون زده بودند. تا باز شدن مدرسهها چيزي نمانده و همه در تدارك خريد كيف و كفش و لباس بچهها بودند. بياختيار دلم به شور افتاد، به گذشته كه نگاه ميكنم، ميبينم هميشه وقتي تابستان تمام ميشد دلم به شور ميافتاد، آخر هميشه پاييز كه ميشد يكي ميآمد و يكي ميرفت. هواي شرجي به زمزمه بادي كه از روي كارون ميآمد گاهي خنك ميشد. به كارون نگاه ميكنم كه به نظر كدر و گلآلود است. صداي بستني فروش هوس بستني را به دلم مينشاند اما قبل از اينكه تصميم بگيرم، تاكسي از راه ميرسد. در عقب را باز ميكنم و مرد ميانسالي كه روي صندلي لم داده، خودش را كناري ميكشد و من مينشينم.
- آهان! از اين سركار بپرسيد، ارتشي است، بهتر ميداند!
اين را راننده گفت. كلاهم را برداشتم و دستي به موهايم كشيدم كه با نمره 4 كوتاه شده بود.
- خب چه خبر سركار؟ درست است كه عراق ميخواهد به ايران حمله كند؟
شانههايم را بالا مياندازم:
- والله چه عرض كنم؟ ما هم شنيدهايم، انگار توي مرز كلي نيرو پياده كردهاند. البته نميدانم چقدر درست باشد.
راننده ميگويد:
- نگفتم؟ نگفتم؟ تازه اينكه همهاش نيست، توي هورالعظيم هم قايق انداختهاند و مدام همه جا را وارسي ميكنند، جاسوسهايشان هم توي شهر گشت ميزنند و گراي نقطههاي حساس را ميدهند.
از شيشه پنجره به بيرون نگاه ميكنم. در زمينه دور آبي شهر، شعلههاي زرد مشعل گاز روي پالايشگاه ميسوزد.
مرد ميانسال روي صندلي جابهجا ميشود و بوي سيگار مانده از لباسش حالم را منقلب ميكند.
- خب پس چرا ارتش كاري نميكند؟ منتظرند كه حمله كنند؟
سرم را به پشتي صندلي تكيه ميدهم و ميگويم: «من هم مثل شما! من چه كارهام؟ اين را بايد از دولت و رئيس دولت بپرسيد، آنها بايد كاري كنند.»
راننده ميگويد:
- اگر همين ديروز انقلاب نكرده بوديم، ميگفتيم اينها دارند دستيدستي كشور را تقديم عراقيها ميكنند، دارند خيانت ميكنند، و گرنه اين همه سكوت معني نميدهد، بيشتر از يك سال است كه به بهانههاي مختلف عراق دارد به خاك ما حمله ميكند اما هر بار سكوت، انگار كه خوزستان براي پايتخت اصلاً اهميتي ندارد! تا حالا يك كلمه از راديو شنيدهايد كه از اين احتمال خبري بدهد؟ حالا آمد و عراق واقعاً حمله كرد. با آن همه سلاح و مهمات و توپ و تانكي كه از صدقه سري نفت و آمريكا دارند، چه كاري از دست مردم ساخته است؟ حالا ما هيچي! دولت دلش براي اين پالايشگاهها و ذخيرههاي ملي نميسوزد كه اگر دست عراق بيفتد، تا قيام قيامت هم پس نميدهد؟ تازه اينها همه يك طرف ضدانقلابي كه مجاني از عراق سلاح گرفته تا از پشت به ما خنجر بزند يك طرف و...