پرواز 655
سهمخواهی گروهکها ازانقلاب و مردم(پاورقی)
دلم ميخواهد بدانم هزاران كيلومتر آن طرف اقيانوسها دولتمردان سياست پيشه، سياست پيشههاي اقتصاددان، اقتصاددانان تحصيلكرده و تحصيلكردههاي خارج چه ميكنند؟ چند نفر از بچههايشان همين جا نشستهاند. تقريباً هر روز ميبينمشان. دختر يك وزير، دو پسر از يك خانواده با پسوند الدوله كه نشانه ريشههاي اصيل اشرافيت است! پسر يك قاضي، دختر يك تيمسار، نوه يك سفير و... هرچه هست با آنها سروكاري نداريم.
در خيابان اصلي هم خبري از خطر نيست. چند ماه است كه با ترسهايم خوكردهام. زير درختان بلند سايهدار قدم ميزنيم، و فكر ميكنم: «كي ميتوانم برگردم؟ بر سر شيرين چه آمده است؟ مادرم چطور با نبودنم كنار آمده؟ آيا توانستهاند عليرضا را پيدا كنند؟» نفسي عميق ميكشم، هواي سرد ريههايم را خنك ميكند اما در اين هوا چيزي هست كه مرا دلتنگ ميكند. چند كلاغ روي درختي نشستهاند. لندن سرد و مه آلود با دودكشهايي بلند، شايد دلتنگيام از اين مه لعنتي است. هنوز فصل سرما نرسيده اما هوا سرد شده است، مقابل آپارتمان 126 ميايستيم، كليد مياندازم، بوي نم فعال اولين بوي اين خانه آشناست. سهيل روي كاناپه قهوهاي وسط هال دراز ميشود.
از شير آشپزخانه ليوان آبي پر ميكنم و روي صندلي چرمي لم ميدهم، سهيل ميگويد: «بالأخره دارد اتفاق ميافتد.» در صدايش ملالت را حس ميكنم. با خودم فكر ميكنم بايد برگرديم.
خبرهايي كه از ايران رسيده، ميگويد كه اعتصابها بيشتر شده و به نظر ميرسد كه ديگر كاري از دست كسي ساخته نيست، خشونتي كه از لوله تفنگها بر سر و روي مردم ريخته منجر به همبستگي بيشتر مردم شده است. زدوخوردهاي پراكندهاي كه اينجا و آنجا به وجود ميآيد، از شهري به شهر ديگر در جريان است. شهرها يكي يكي اعتراض ميكنند، پليس ميكوشد تا مردم را پراكنده كند اما ديگر صداي غژغژ تانكها و گلولهها كسي را نميترساند. اگر كسي در تظاهراتي كشته ميشود، روز بعد در تشيیع جنازهاش مردم بيشتري ميآيند و اين خودش مقدمه تظاهراتي ديگر است. ديگر از سازمان اطلاعات و امنيت هم كاري ساخته نيست. مردم در چند محله به خانههاي آنها سنگپراني و بقيه هم به توصيه حكومت دست از كار كشيدهاند. شاه وعده داده كه سازمان اطلاعات و امنيت را منحل كند. دولت پشت دولت اما مردم خيال توقف ندارند.
***
ريش سياهش را برخلاف آنگونه كه در كلاسهاي دبيرستان ديده بودم، پنهان نميكند، حتي با وجود اينكه موهايش را از ته زده و عينك سياهي به چشم دارد، باز هم در نگاه اول هر كسي ميتواند او را بشناسد. نگاهي دوباره به او مياندازم، مثل آدمي ميماند كه سالهاست از ديارش گم شده، حالا كه وقتش رسيده بايد چيزي به او بگويم، حرفي كه او هم خودش به حتم دلش ميخواهد از كسي بشنود. بهتر است يك نفر به او بگويد كه به خاك وطن نزد خانواده و دوستان قديميات برگرد! تو هم برگرد! اين تنها كمكي است كه ميتوانم به او و خودم بكنم، بايد باز ميگشتيم.
اما اگر هيچ چيزي بر وفق مراد پيش نيايد چه؟ اگر آنها در فرودگاه ما را بگيرند چه؟ آيا ميتوانيم ثابت كنيم كه همه چيز اشتباه بوده؟ اينجا ماندن هم فايدهاي ندارد. در اين كشور بيگانه هر روز تنهاتر و مأيوستر ميشويم، اكنون كه ميتوانستيم برگرديم، بيشتر از هر وقتي براي رفتن بيتاب شدهايم. ميتوانيم برترسمان غلبه كنيم. دو سال از وقتي كه ايران را ترك كردهام، گذشته، انقلاب شده و همه چيز تغيير كرده است. با اين حال، در اين چند ماه اوضاع سياسي به هيچ عنوان خوب پيش نرفته يا دست كم اينطور فكر ميكنم كه اوضاع آشفتهاي است. آنها همه چيز را خراب ميكردند، اين «آنها» اعضاي حزبهايي بودند كه از گوشه و كنار سربرآورده و هر كدام تكهاي از انقلاب را ميخواستند به دندان بگيرند. معلوم بود كه سهيل هم پس از گذشت چند سال دستخوش تغييرات زيادي شده و ميخواهد برگردد و دوباره شجاعانه از حزب انتقاد كند. اولين باري كه انتقاد كرده بود، وقتي بود كه با دستور بمبگذاري و مبارزه مسلحانه حزب مواجه شد. تنها دوستش در حزب او را از اين كار منع كرده و او هم از حزب كناره گرفت و با اطمينان از اينكه با اين كار خودش را به كشتن ميدهد، مجبور شد به گوشهاي از كشور پناه ببرد. از بداقبالياش بود كه وقتي يك بمبگذار ديگر را دستگير كردند، اسم او را هم در لابهلاي اعترافاتش آورده بود. اين خواسته حزب بود. او در هر حال مهره سوختهاي به حساب ميآمد كه حزب ميخواست از سر راه بردارد اما چطور ميتوانست ثابت كند كه او هيچوقت با اين كار موافق نبوده است؟ اگر او را ميگرفتند، آنقدر شكنجه ميشد كه به كارهاي انجام نداده هم اعتراف ميكرد. او حالا بايد از هر دو طرف ميگريخت. همين هم باعث شده بود كه در مقايسه با افراد ديگري كه به لندن گريخته بودند، از همه تنهاتر و منزويتر باشد، نه دوستي نه آشنايي و نه همصحبتي. وقتي كسي از ميهناش دور ميافتد و اميدي به بازگشت ندارد، همه ساعات روز، حتي در اتاقي در بسته و محفوظ سرگردان است. سرگردان در ميان سكوت و آرزو، آرزوي بيدار شدن و ديدن يك صبح يا حسرت تماشاي يك غروب در جايي كه متعلق به خودش است. آن وقت هر چيز كوچكي يك پيام حسرت بار است از اين دور افتادگي، يك پشتبام خالي، زمينه تنهاي يك آسمان، ردپايي بر برف و اين طور است كه براي همه لحظاتي كه از دست ميرود افسوس ميخورد.
سال 57 او مرا پيدا كرد، اكنون بايد او را قانع ميكردم تا به وطن بازگردد، او را كه در اين ماهها همدم صميمي و مورد اعتمادم بود، او كه هر روز برايم دست تكان ميداد و موقع برگشتن اولين نفري بود كه لبخند ميزد و سلام ميگفت. اكنون او در اتاق انتهاي راهرو، كنار پنجره، ايستاده بود، تنها بود، تنهاي تنها.
- برگرديم سهيل؟
- برگرديم!
***
گاهي چقدر آسمان بلند و خداوند دور به نظر ميآيد. به ستارهها نگاه ميكنم، مثل تكههاي شيشه ميماند كه هر تكهاش ميبرد و زخمي بر دلم ميگذارد. ياد شبهاي بينسيم جزيره، ياد زليخا و جيرجير گهوارهاي كه توي هوا تاب ميخورد، ياد و ياد و ياد... يادها زخمي بر دلم ميگذارد.
دلم ميخواهد دوشنبه هرچه زودتر از راه برسد، چمدانها را زودتر از وقت معمول بستهايم، سه روز ديگر ميرويم.
***
هواپيما هنوز بلند نشده بود كه نفسم گرفت، سعي كردم بلند و عميق نفس بكشم،
- ... ب ...›" ببخشيد!
صدايم ميلرزيد و نفس نفس ميزنم و كلمات بهطور منقطع از دهانم خارج ميشود.
- ب ...›" ببخشيد، شما... چيزي گفتيد؟
مرد كنار پنجره همانطور كه به بيرون خيره شده ميگويد:
- گفتم هيچ جا كشور خود آدم نميشود.
تسلطم را باز مييابم و جواب ميدهم:
- آه! بله! همينطور است. خيلي وقت است كه از ايران دور هستيد؟
مرد چهرهاش درهم ميرود و باقيافه كسي كه انگار در اعماق ذهنش بهدنبال يادآوري گذشتهاي دور است، ميگويد:
- 4 سال! 4 سال، بله! اما انگاري يك عمر گذشته است.
صدايش غمگين است.
به نظرم ميرسد، حجم غم ما سه نفر از فضاي هواپيما بزرگتر است.
عميق و بلند نفس ميكشم.
عاقبت هواپيما در خاك ايران بر زمين مينشيند و بيآن كه اتفاقي بيفتد، از بازرسي عبور ميكنيم. هر دو خدا را شكر ميكنيم، ميخنديم و سوار تاكسي ميشويم. نشاني را به راننده ميدهم، راننده در سكوت ميراند، گاهي تك سرفهاي ميكند و گاهي هم زير چشمي نگاهمان ميكند، انگار خيلي غريبهايم.
- بازگشت از سفري بيهوده!
اين را سهيل با افسوس ميگويد.
راننده ميپرسد:
- از كجا ميآييد؟
حوصله قصه تعريف كردن ندارم.
گور پدر قصه، من قصهاي ندارم كه تعريف كنم، ميخواهم قصهاي نباشد اما تعريف ميكنم آن چه را كه دلم ميخواهد.
- بيش از يك سال است كه ايران نبودهام. همه چيز فرق كرده...
- پس انقلاب شد ايران نبوديد؟