پرواز 655
نالههای یک مرد(پاورقی)
نيمه شبي كه باران سختي باريده بود، مردي در خانهام را زد، از اينكه خوابم را بر همزده بود، خيلي آشفته شدم. از حرفهاي مرد كه التماس ميكرد، فهميدم كه همسرش در حال زايمان است و قابله در روستا نيست، با عصبانيت و پريشاني گفتم: «مرد حسابي اولاً من پزشكم، ماما كه نيستم. بعد هم همسر خودم همين روزهاست كه بچهاش به دنيا بيايد، چطور ميتوانم او را اينجا تنها بگذارم و همراه تو به چند روستا آن طرفتر بيايم؟ برو به روستايي ديگر، دنبال قابله، من كه قابله نيستم.»
زنگ صداي مرد حالت احترام و خجالت داشت. دستهاي لاغرش را با التماس به آستين لباسم آويخت، التماس كرد كه همسرش بعد از 7 سال باردار شده و اگر با او نروم ميميرد. مرد باز هم اصرار كرد اما من او را راندم و گفتم: «همسرم را نميتوانم تنها بگذارم.» مرد دقايقي ديگر ماند و بعد رفت. موقع رفتن نالهها و نفرينهايش را شنيدم كه رو به آسمان بود؛ به خودش و سرنوشتش بد و بيراه ميگفت. يادم نميآيد كه در زندگيام ديگر مردي را آنقدر مستأصل ديده باشم...
باباعلي لحظاتي از سخن گفتن بازماند، پشيماني آزاردهندهاي در نگاهش بود.
روز بعد دير از خواب برخاستم و تا عصر اتفاق خاصي نيفتاد اما دلشوره عجيبي داشتم، هواي اطراف هنوز نمناك بود و حس كردم شايد اندوه و دلشورهام بهخاطر اين هواي سنگين است كه دست از سر روستا بر نميدارد. غروب دو روز بعد درد غريبي همسرم را در خود گرفت. براي درد زايمان هنوز زود بود و فريادهاي همسر جوانم شب به آسمان رسيد. زن بيچاره از درد ضجه ميزد، صبح زود او را سوار ماشين كردم و به شهر رساندم او تقريباً نيمه بيهوش بود، لبهايش كبود و ابروهايش از درد نيمه خميده بود اما حتي در آن لحظات هم زيبايي آشوبنده شاهزادگان شرقي را داشت.
باباعلي با حركت لرزاني دست روي موهاي نقرهاياش كشيد و بيصدا ماند و بعد بيآن كه نگاه پرسندهام را ببيند، زير لب گفت:
- دكتر گفت كه اگر بچهاش را به دنيا نياورد، ممكن است دچار خفگي شود. اما چرا؟ اين همه درد از كجا آمده بود؟ رضايت دادم و خودم به همراه پزشك به اتاق زايمان رفتم. نوزاد را از بدنش بيرون كشيدند اما هنوز نارس بود و به احتمال زياد زنده نميماند اما همسرم! او ديگر به هوش نيامد با همان چهرهاي كه برايت گفتم به خواب رفت. بيهيچ دليلي در مقابل چشم من! -شاگرد سوم دانشكده پزشكي ـ و من، هيچ كاري از دستم بر نميآمد، او به هوش نيامد و دو روز بعد قلبش از كار افتاد و براي هميشه خاموش شد. از همان لحظه دعواي سختي بين من و خداوند آغاز شد، آيا او داشت بهخاطر آن مرد روستايي كه نيمه شب آمده بود، مرا تنبيه ميكرد؟ بهخاطر موجودي كه اگر بود و نبود، فرقي به حال دنيا نميكرد! احساساتم در مقابل خداوند و انسانها بهصورت بيرحمانهاي در حال تحول بود.