kayhan.ir

کد خبر: ۷۰۳۶۵
تاریخ انتشار : ۱۸ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۹:۵۳
پرواز 655

پرسه در خاطرات مرد غریبه(پاورقی)


 او از خانواده‌ متوسطي بود و دلش مي‌خواست خودش باشد اما مادرم كه زن قدرتمندي بود، اين اجازه را نمي‌داد. كم‌كم اين برخوردها باعث رابطه‌اي تيره شد و مرا ميان دو زني كه بسيار دوستشان داشتم‌، گرفتار كرد. از طرفي مادرم كه علي‌رغم شخصيت نفوذ ناپذيرش هرگز عشق‌اش را از پسرش دريغ نكرده بود و از طرف ديگر همسرم كه بخش بزرگي از اشتغال ذهني‌ام با عشق او پر شده بود. كم‌كم داشتم جراح مي‌شدم‌، شادمان از اين مسئله و ارثيه‌اي كه پدرم در زمان حياتش بين فرزندانش تقسيم كرده بود و البته ارثيه‌ كلاني هم بود، تصميم گرفتم مستقل از بيمارستان پدرم‌، كارم را شروع كنم‌. يك سال از ازدواجمان گذشته بود و هنوز زنم يگانه كسي بود كه به‌خاطرش هر كاري مي‌كردم‌. شبي كه كنار آتش نشسته بوديم و آمدن برف را از پشت پنجره تماشا مي‌كرد، تنها آرزوي قلبي‌اش را چنين بيان كرد: «خانه‌اي ميان يك روستا، آيا ممكن است كه براي چند سال كنار اين مردم و براي اين مردم زندگي كنيم‌؟ آيا ممكن است كه به‌خاطر من از خواسته‌هايت صرفنظر كني و براي اين مردم مدتي طبابت كني‌؟»
در آن لحظه او تنها موجود ارزشمندي بود كه دلم مي‌خواست آرزويش را برآورده كنم‌. پس بدون اين‌كه به عاقبت كار فكر كنم‌، موافقتم را اعلام كردم و يك ماه بعد عازم روستايي در شمال كشور شديم‌. پدرم خيلي تلاش كرد تا مانع اين كار شود اما موفق نشد. با اين حال كمك كرد تا درمانگاه كوچكي در روستا بسازم‌. ويلايي كه خريده بودم از روستا و درمانگاه فاصله‌اي حدود 25 دقيقه با ماشين داشت‌. اين راه دور به‌خاطر شادماني همسرم به هيچ‌وجه مهم نبود، ضمن اين‌كه وضعيت مردم در روستاها به گونه‌اي بود كه مردم يا با گياهان دارويي يا با روش‌هاي ديگري كه طي ساليان طولاني در خانواده‌ها مرسوم بود، به معالجه‌ خودشان مي‌پرداختند و تنها براي سرماخوردگي‌هاي شديد يا تبي طولاني يا دردهايي كه اغلب كودكان و آدم‌هاي مسن به آن دچار مي‌شدند، به درمانگاه مي‌آمدند. امكانات درمانگاه محدود بود اما از آن محدودتر علاقه‌ من به كار در آن روستا بود. روستايي‌ها اغلب براي پرداخت هزينه‌ها چيزي نداشتند و با شير گوسفند، تخم پرنده يا خود پرندگان اهلي كه در خانه داشتند براي مداوا مي‌آمدند. برخلاف من‌، همسرم علاقه زيادي به روستايي‌ها داشت‌. همسرم باردار شد و ماه‌هاي آخر بارداري‌اش را مي‌گذراند. بنابراين رفت و آمد من نيز به درمانگاه كمتر شد، اوايل روستايي‌ها در موارد نادري به ويلا مراجعه مي‌كردند، گاهي آن‌ها را با مقداري دارو راهي مي‌كردم و در موقعيت‌هايي هم براي اين‌كه مراجعه‌شان به ويلا عادت نشود، از پذيرش آن‌ها سرباز مي‌زدم‌. با اين حال روز بعد آن‌ها وقتي مرا مي‌ديدند كه با جيپ از ميان روستا عبور مي‌كنم‌، برايم دست تكان مي‌دادند. مدتي بعد فهميدم كه هيچ چيزي در من وجود ندارد كه علاقه و محبتم را نسبت به آن‌ها برانگيزاند. سادگي و سكون و تسليم آن‌ها در مقابل زندگي سخت برايم نفرت‌انگيز بود.