خاطرات خواندنی حجتالاسلام قرائتی
خبرگزاری«حوزه»، بخشی از خاطرات حجتالاسلام والمسلمین قرائتی را منتشر کرده است که در ادامه از نظر خوانندگان عزیز میگذرد.
***
*شهید بهشتی و نماز اول وقت مقابل مهمانان خارجی
سال 58 در خدمت شهيد بهشتى بوديم، عدّهاى از مهمانان خارجى هم حضور داشتند و با وی گرم صحبت بودند. تا صداى اذان بلند شد، شهيد بهشتى از حضّار معذرتخواهى كرد و گوشهاى سجّادهاش را انداخت و مشغول نماز شد.
*اُسراء و شکنجه آنان به خاطر خواندن نماز
يكى از آزادهها مىگفت: روزى پس از اذان ظهر، افسر اردوگاه همه را به محوطۀ باز اردوگاه فراخواند و تا نزديك غروب همه را نگهداشت. چون وقت نماز گذشت يكى از برادرها گفت: اللَّهاكبر. او را بردند و كتك زدند. برادرى ديگر گفت: اللَّهاكبر. او را هم زدند؛ همين طور تعدادى از برادرها به خاطر نماز شكنجه شدند.
بالاخره دوستان تصميم گرفتند به صورت نشسته و آهسته و به طورى كه افسران عراقى متوجّه نشوند، نماز ظهر و عصر را بخوانند.
*شيوه ای که طلبۀ نجفی را به درجۀ اجتهاد رساند!
از يكى از مجتهدين نجف كه هزاران طلبه نزد او درس خواندهاند، پرسيدم: شما چگونه مجتهد شديد؟. گفت: در محلۀ ما آقايى بود كه شبها براى دو سه نفر طلبه، درس شبانه داشت. من هم روزها كار مىكردم و شب ها نزد وی مىرفتم. اين عالم بزرگوار ابتدا براى ما يك قصه مىگفت و سپس درس را شروع مىكرد. اين گونه ما عاشق حوزه و دروس دينى شديم.
*شما ده ميليون دادى تا صد ميليون بگيرى!
يكى از ثروتمندان براى عالمى پولى آورده بود تا در راه فقرا خرج كند، ولى هنگام خداحافظى گفت: قطعه زمينى دارم در فلان جا كه سندش مشكلى پيدا كرده و اگر شما ...!!. عالم گفت: شما ده ميليون دادى تا صد ميليون بگيرى، پولت را بگير و برو.
*مرگ در كنار ميليونها تومان پول
مناسبتى بود و چند روز تعطيلى. يكى از سرمايهداران تهران به دور از چشم دوستان و بدون اطلاع خانواده، به حجرهاش آمده بود تا سرمايهاش را حساب كند. پس از آنكه در قسمت عقبى حجره اسناد را بررسى كرد، خواست بيرون بيايد كه ديد كليد را داخل حجره جا گذاشته و در را به روى خود بسته است. هر چه فرياد زد چون بازار تعطيل بود، صدايش به جايى نرسيد، آنقدر فرياد زد كه از حال رفت. چون كسى از محل او خبر نداشت پس از چند روز او را در حالى پيدا كردند در كنار ميليونها تومان پول، جان سپرده بود.
*علامه امینی و اثبات خواندن هزار ركعت نماز در شب
يكى از فضائل اميرالمؤمنين(ع) اين است كه شبى هزار ركعت نماز مىخواند. افراد زيادى مىگويند: مگر مىشود در يك شب هزار ركعت نماز خواند؟!.
علامّه امينى (ره) صاحب كتاب شريف «الغدير»، ماه رمضانى به مشهد مشرّف شد و هر شب هزار ركعت نماز در حرم مطهر خواند تا امكان اين امر را اثبات كند.
*سیلی امام (ره) بر صورت مأمور فحاش در مدرسۀ فیضیه
به مرحوم آيتاللَّه بهاء الدينى(ره) گفتم: ما هرچه شنيدهايم، از ميانسالى امام شنيده ايم، شما كه در جوانى با امام دوست بودهايد آيا خاطرهاى از جوانىِ امام به ياد داريد؟. ايشان گفتند: خاطرات بسيارى به ياد دارم از جمله اينكه در زمان رضاشاه، در مدرسه فيضيه نشسته بوديم كه يكى از ماموران شاه وارد مدرسه شد و شروع به فحّاشى و قُلدرى کرد. من شاهد بودم حضرت امام كه بيست و چند سال بيشتر نداشت، جلو آمد و چنان سيلى بر صورت او نواخت كه برق از گوشش پريد.
*شيراز ، شهر ملا صدرا
شهيد مطهرى(ره) مىگفتند: من دوست دارم هواى شيراز را تنفّس كنم. گفتند: چرا؟. جواب داد: چون ملاصدرا در اين شهر نفس كشيده است.
*مساحت سرم كه زياد نشده!
شيخ انصارى(ره) در زمان گمنامى كه به سلمانى مىرفت و يك قِران مىداد. بعد هم كه مشهور شد به همان سلمانى مىرفت و يك قِران مىداد. پیرایشگر گفت: زمانى كه ناشناخته بوديد يك قِران مىداديد، حالا هم يك قران؟!. شيخ گفت: نامم مشهور شده، مساحت سرم كه زياد نشده است!.
* نگاه معرفتی یک جانباز هنگام قطع شدن دستش
به ملاقات يكى از مجروحین و جانبازان جنگ رفتم كه تركشى به دستش اصابت كرده بود و مىخواستند دستش را قطع كنند. از من پرسيد: وقتى دست راستم قطع شد، باز به خاطر گناهانى كه با دست چپم انجام دادهام، كيفر خواهم شد و دست چپم عليه من در قيامت، شهادت خواهد داد و يا اينكه خداوند مرا خواهد بخشيد؟با خود گفتم: به راستى خداوند چه اوليائى دارد!
*خدمت به انقلاب حتی در بستر بیماری
در دوران هشت سال دفاع مقدّس روزى به منزل مرحوم كوثرى، از منبرىهاى قديمى و مرثيهخوان حضرت اباعبداللَّه الحسين(ع)، رفتم تا از پدرش عيادت كنم. پيرمرد به صورت مشتى استخوان در گوشهاى قرار داشت، ولى مىگفت: من فكر كردم كه بايد كارى براى انقلاب بكنم و سهمى در جنگ داشته باشم. لذا شبها كه خوابم نمىبرد، شبى چند ساعت راديو عراق را خوب گوش مىدهم و وقتى مصاحبه اسراى ايرانى را پخش مىكنند، مشخّصات آنها را يادداشت مىكنم و روز بعد به خانوادهشان در هر شهرى كه باشند تلفن مىكنم و آنها را از نگرانى درمىآورم. مدتهاست كه چنين كارى را انجام مىدهم.
*مغز من ارز است نه این طلا!
يكى از دانشمندان ايرانى از رفتار بعضى مسئولين رنجيده بود و تصميم گرفت به خارج از كشور برود. اموالش را به طلا تبديل كرد و عازم سفر شد. در فرودگاه از رفتن او ممانعت كرده و گفتند: طلا مثل ارز است و خروج ارز از كشور ممنوع است. او اشاره به مغزش كرد و گفت: آقا! واللَّه اين ارز است!. البته پس از مدتى وسايل برگشتِ او به كشور فراهم شد و مشغول فعاليّت گرديد.
*آيا امام حسين(ع) اين نوع حجاب و پوشش را دوست دارد؟
خانمى با حجابِ نامناسب وارد ماشين شد و شروع كرد به خواندن زيارت عاشورا. راننده ديد با آن قيافه زيارت عاشورا مىخواند. پرسيد: زيارت عاشورا مىخوانيد؟. خانم گفت: بله، راننده گفت: آيا امام حسين(ع) اين نوع حجاب و پوشش را دوست دارد؟ خانم يكّه خورد و گفت: مرا به خانه برگردانيد؛ به منزل رفت و لباس مناسبى پوشيد و از راننده تشكّر كرد. راستى علاقه به امام حسين(ع) چه مىكند.
*عشق به خمينى یک سودانی در حج
در مراسم حج ديدم يك سودانى، پيرمردى ايرانى را كه خسته و ناتوان شده بود به دوش گرفته تا به مقصد برساند. به او گفتم: به چه انگيزهاى يك ايرانى را به دوش گرفتهاى؟ گفت: به عشق خمينى!
*همان سیدی که برای شما بلند نشد!
پس از قيام پانزده خرداد، شاه به اسداللَّه عَلَم، وزير دربار گفت: اين خمينى كيست كه آشوب به راه انداخته است؟ عَلَم گفت: يادتان هست وقتى شما به منزل آيتاللَّه العظمى بروجردى(ره) در قم وارد شديد همه علما بلند شدند، امّا يك سيدى بلند نشد؟. شاه گفت: بله، عَلَم گفت: اين همان است!
*امر به معروف با چاشنی سوهان و شیرینی
در زمان طاغوت دوستى در قم داشتم كه مىگفت: وقتى مىخواهم به مسافرت بروم، مقدارى سوهان و شيرينى مىخرم و همين كه وارد اتوبوس شدم به راننده و شاگرد راننده تعارف مىكنم. در بين راه يا موسيقى روشن نمىكند و يا اگر روشن كرد با تذكّر من خاموش مىكند.
*قطع سخنرانی مديرکل در موقع اذان
يكى از مديران كل آموزش و پرورش مشغول سخنرانى بود كه صداى اذان بلند شد؛ گفت: آقايان! اگر رسولاللَّه(ص) الآن زنده بود چه مىكرد؟ نماز مىخواند يا سخنرانى مىكرد؟ لذا سخنرانى را قطع كرد و شروع به اذان گفتن کرد و پس از اقامه نماز، سخنرانى را ادامه داد.
*نماز در بیابان و مسلمان شدن پروفسور فرانسوی
آيتاللَّه مصباح يزدى مىگفتند: در فرانسه از پروفسور مسلمانى پرسيدم: شما چطور مسلمان شديد؟ گفت: در يكى از جادههاى الجزاير در حال سفر بودم، كنار جاده، مردى را ديدم كه خم و راست مىشود. ماشين را نگه داشتم و از او پرسيدم چه مىكنى؟ گفت: من مسلمانم و اين مراسم دينى من است. گفتم: آخر در بيابان آن هم تنها. گفت: خدا همه جا هست. همين ماجرا جرقّهاى شد تا من دربارۀ اسلام تحقيق كنم و خداوند لطف كرد و مسلمان شدم.
*نظم دقیق شهید بهشتی
در زمان طاغوت قرار ملاقاتى با شهيد بهشتى داشتم، براى اينكه بيشتر با ايشان صحبت كنم، ده دقيقه زودتر رفتم. وقتى در زدم؛ خودش در را باز كرد و گفت: قرار ما با شما ساعت 4 بود، الآن ده دقيقه به چهار است؛ شما تشريف داشته باشيد من دَه دقيقه ديگر مىآيم.
* چرا از همسايهات خبر نداشتی!
سيد بحرالعلوم(ره) يكى از مراجع نجف، شبى خادم خود را به منزل آيتاللَّه سيد جواد عاملى فرستاد كه زود تشريف بياوريد. بلافاصله سید جواد عاملی خودش را به خانه سيد رساند. سيّد بحرالعلوم فرمود: هيچ مىدانيد كه همسايه شما هفت روز است، چيزى ندارد بخورد و از كاسب محل نسيه مىگيرد. امشب بقّال به او خرماى نسيه نداده و او با دست خالى و روى شرمسار به خانه برگشته است؟. آيتاللَّه عاملی گفت: خبر نداشتم! سيد فرمود: اگر خبر داشتى و بىاعتنا بودى كه مىگفتم كافر شدهاى، من ناراحتم كه چرا خبر نداشتى؛ بعد فرمود: اين غذا را خادم من مىآورد تا پشت درب منزل آن فقير، آنگاه شما غذا را به خانه او ببر و بگو مىخواهيم امشب با هم شام بخوريم.
مرد فقير پس از دريافت غذا گفت: احدى از ماجراى من خبر نداشت شما چطور خبردار شديد كه ما چيزى براى خوردن نداريم.
* هشت بار زايمان در یک سال
مرجع تقليد آيتاللَّه سيد ابوالحسن اصفهانى، نسبت به خانوادههاى بىبضاعت خيلى حسّاس بود و هر يك از آنان كه صاحب فرزند مىشد يكصد تومان براى خرج زايمان همسرش به او مىداد.
مردى نزد خود گفت: آقا سنّش زياد شده و هوش و حواس درستى ندارد و میتوانم پول بیشتری از او بگیرم. اعياد مذهبى كه مىرسيد در شلوغى خدمت آقا مىرسيد و مىگفت: ديشب خداوند بچهاى به ما داده است، آقا هم صد تومان به او مىداد. آن مرد به دوستانش گفت: نگفتم آقا توجّه ندارد. دوستانش گفتند: آقا توجّه دارد، ولى براى حفظ آبروى تو تغافل مىكند.
بالاخره وقتى براى گرفتن صد تومان هشتم خدمت آقا رسيد، آقا پول را به او داد و آهسته كنار گوشش فرمود: قدر خانمت را داشته باش كه در يك سال هشت بار برايت زايمان كرده است!!
* حفظ آبرو
مرجع تقليد شيعه حضرت آيتاللَّه سيد ابوالحسن اصفهانى(ره) نمايندهاى را به يكى از شهرها اعزام كرد. پس از مدّتى مرتّب شكاياتى از او مىرسيد. عدّهاى از مردم خدمت آقا رسيده و از عملكرد بد نماينده سخن گفتند. آقا فرمود: مىدانم. گفتند: اگر مىدانيد پس چرا او را عوض نمىكنيد؟. فرمود: اين آقا قبل از اينكه نماينده من بشود يك كيلو آبرو داشت، پس از حكم من آبرويش ده كيلو شد، حالا بايد من بگونهاى او را عوض كنم كه آبروى خودش حفظ شود.
* منظور از واجبات
در يكى از كوچههاى كاشان دو تا خانم به هم رسيدند؛ يكى از آنها به ديگرى گفت: من تمام واجبات دخترم را درست كردهام. عالِمى از آنجا مىگذشت پيش خود گفت: من كه اين همه درس دين خواندهام نتواستهام تاكنون واجباتم را درست كنم، اين خانم چگونه موفّق شده است؟. در اين هنگام شنيد آن زن به ديگرى مىگويد: برای دخترم لحاف دوختهام، سرويس چينى خريدهام و... مرد عالم گفت: حالا فهميدم منظور از واجبات چيست.
* کمک همسر به شوهر در مسائل فقهی
علامه مجلسى(ره) دخترى به نام آمنه داشت؛ همچنین شاگرد خوش استعداد فقيرى به نام ملاصالح مازندرانى داشت. ملاصالح بهقدرى فقير بود كه در پرتو نور چراغ مستراح مدرسه درس مىخواند.
روزى علامه به دخترش گفت: آيا مايل هستى با طلبه فقيرى ازدواج كنى؟ دختر كه خود دانشمندى فرزانه بود، گفت: فقر عيب نيست. سرانجام ازدواج صورت گرفت. ملاصالح مىگويد: گاهى در مسائل فقهى در مىماندم، از همسرم آمنه كمك مىگرفتم و او حل مىكرد.
* این گونه پیام تسلیت بنویسید!
مادرِ يكى از مسئولين فوت كرده بود. دفتر يكى از علما تسليتنامهاى تنظيم كرده و نوشتند: بسيار متأسّفيم. وقتى جهت امضا خدمت آن عالم بردند، فرمود: كلمه بسيار را حذف كنيد، دروغ است. بعد فرمود: كلمه متأسّفم را نيز حذف كنيد. همين اندازه طلب مغفرت كنيد، كافى است. ما نبايد دروغ بنويسيم.
* دعا نویسی علامه امینی و کمک امام علی(ع)
مرحوم علامه امينى مىگويد: وارد جلسهاى در شهر بغداد شدم كه دانشمندان بزرگ اهل سنت شركت داشتند. وقتى وارد شدم هيچ كس به من اعتنا نكرد و من نزديك در و كنار كفشكن نشستم. پسرى وارد شد تا به من رسيد گفت: «هذا هو» اين همان است. نگران شدم نكند توطئهاى باشد. پرسيدم قصه چيست؟. گفتند: نگران نباشيد!. مادر اين بچه مبتلا به بيمارى حمله و غش بوده، عالمى برايش دعا نوشته و خوب شده است؛ حالا دعا گم شده و مادر دوباره به حال بيمارى برگشته است، پسربچه تا شما را ديد فكر كرد شما همان عالم دعانويس هستيد؛ چون عمّامه شما شكل عمّامه اوست. حالا ممكن است شما دعايى بنويسيد. علامه مىفرمايد: من در تفسير و تاريخ و ... وارد بودم، امّا در عمرم دعا ننوشته بودم. كاغذ خواستم و آيهاى از قرآن را در آن نوشتم، همين كه دعا را بردند، عبايم را جلوى چشمانم انداختم و از همان مجلس بغداد، به نجف سلامى دادم: «السلام عليك يا اباالحسن يا اميرالمؤمنين» و بعد گفتم: آقا! يك حواله دادم آبروى ما را حفظ كن. لحظاتى بعد پسربچه به وسط سالن پريد و گفت: مادرم خوب شد! مادرم خوب شد! قصه كه به اينجا رسيد مرا با سلام و احترام در بالاى مجلس نشاندند.
*اذان با صدای بلند در وقت نماز
يكى از ویژگیهای شهيد بزرگوار سيد مجتبى نواب صفوى اين بود كه به هنگام نماز هر كجا بود اذان مىگفت و به ياران و طرفدارانش هم سفارش كرده بود وقت نماز هر كجا بوديد با صداى بلند اذان بگویيد.
* گويا مردم اين شهر هيچ دينى ندارند!
شخصى وارد شهرى شد، روز شنبه بود و بازارها باز. گفت: الحمدللّه در اين شهر يهودى نيست. فرداى آن روز، يعنى يكشنبه به بازار آمد، ديد بازار باز است. گفت: الحمدللّه، در اين شهر مسيحى هم نيست. روز جمعه شد، ديد مغازهها باز است! گفت: گويا مردم اين شهر هيچ دينى ندارند!
* راز نیامدن عمدی استاد در درس!
استادم آيتاللّه رضوانى مىفرمود: نزد آيتاللّه فكور درس مىخواندم. چند روزى كه از درس گذشت استاد نيامد. به خانهاش رفتيم و علّت غيبت وی را جويا شديم. گفت: راستش را بخواهيد ترسيدم درسم را نپسنديد و براى شما قابل استفاده نباشد؛ لذا دو سه روز غيبت كردم تا اگر علاقهمند نيستيد راحت به درس نيایيد.
* منتظر صد تومانِ شما هستم!
يكى از طلبههاى ايرانى كه در نجف درس مىخواند، وضع معيشتى سختى پيدا كرده بود. به حرم اميرالمؤمنين علی عليهالسلام مشرّف شد و گفت: ياعلى! دستم به دامانت، شما آن امام مهربانى هستى كه به فقرا سر مىزدى، من هم در آتش فقر مىسوزم؛ آقايى بفرما، لطفى كن تا همين لحظاتى كه در حرم هستم يك نفر صدتومانى به من بدهد!
دقايقى نگذشته بود كه تازه واردى از ايران او را ديد و سلام و عليك كردند. پرسيد از ايران چه خبر؟ زائر گفت: روز آخرى كه مىآمدم پدرت مرا ديد و صد تومان برايت فرستاده است. طلبه ايرانى صدتومان را گرفت و به كنار ضريح آمد و عرض كرد: ياعلى! اين صد تومان از پدرم مىباشد، منتظر صد تومانِ شما هستم. وقتى به منزل رسيد متوجّه شد صد تومانى نيست، به سمت حرم دويد ديد حرم بسته است. فرداى آن روز به كفشدارىها و مغازهها اعلام كرد، ولى خبرى از صدتومان نشد. ماجرا را براى استادش تعريف كرد. استاد گفت: تو به مولايت توهين كردهاى. گرچه صدتومان را پدرت فرستاده بود، ولى هزار شرط لازم داشت تا او در همان ساعت تو را پيدا كند و به دستت بسپارد. وضو بگير و براى عذرخواهى به حرم برو.
طلبه به حرم آمد و عذرخواهى كرد. در همان حال زن عربى جلو آمد و گفت: من چند شب پيش به حرم مىآمدم كه مبلغى پول پيدا كردهام. طلبه نشانى پول خود را كه داد، زن پول را به او داد. پساز دريافت پول در حالى كه از مولا تشكّر مىكرد، از حرم خارج شد.
*شکست دانشمند در دو رشته شغلی
پدر داروين پزشك بود و به داروين گفت: دوست دارم تو نيز پزشك شوى. او هم دنبال پزشكى رفت، ولى شكست خورد و از طرف خانوادهاش مورد سرزنش قرار گرفت. اين دفعه به پيشنهاد خانوادهاش تصميم گرفت، روحانى كليسا شود، باز هم شكست خورد و دوباره سرزنش شد. بعد از دو مرتبه شكست به سراغ رشته علوم طبيعى رفت و صاحب نظريهاى مشهور شد.
آرى بسيارند كسانى كه در رشتهاى شكست مىخورند، ولى اگر تغيير شغل، حرفه و رشته علمى بدهند، موفّق مىشوند.