kayhan.ir

کد خبر: ۶۲۴۵۲
تاریخ انتشار : ۱۵ آذر ۱۳۹۴ - ۱۸:۱۵
پرواز 655

دانشجویی در چنگال ساواک(پاورقی)

وقتي در آهني بزرگ پشت سرمان بسته شد و همگي وارد حياط شديم‌، مي‌توانستم شادي عاشقانه‌ پدر را نسبت به برادري كه در روزهاي سخت او را تنها نگذاشته بود، حس كنم‌. پدر بدون شك در اداي وظيفه‌اش نسبت به مهندس ترديد نمي‌كرد.
بخاري ديواري جرق و جروق مي‌كرد. مهندس قدري هيزم داخل بخاري ريخت و رو به پدر گفت‌: «تهران زود سرد مي‌شود، تحمل اين هوا براي شما كه از جنوب مي‌آييد، ممكن است سخت باشد اما اميدوارم زود به آن عادت كنيد.»
پدر با قدرداني گفت‌:
- عادت مي‌كنيم‌! حتماً!
همگي روبروي بخاري ديواري نشستيم‌، مادر دوباره دست شيرين را گرفت و گفت‌:
- پاشو بايست‌! فرشته‌ كوچكم‌! پاشو ببينمت‌.
شيرين با لبخند مؤدبانه‌اي كه به نگاهش روح مي‌داد، تسليم اين وارسي‌، مقابل مادر ايستاد و اجازه داد تا مادر دست به بازوها و صورتش بكشد.
- چقدر بزرگ شده‌اي‌! چه خبر است بچه‌؟
شيرين لبخند زد. مادر مچ دست‌هايش را گرفت و مقابل خود نگه داشت‌؛
- بگذار ببينم‌! خوب است‌، همه چيز خوب است اما رنگ و رويت تعريفي ندارد! از اين به بعد من مواظبت خواهم بود و اجازه نخواهم داد كه با شيطنت از زير غذاخوردن در بروي‌!
تا نگاهم را از چهره‌ شيرين بردارم مدتي طول كشيد، سعي كردم در اين چهره‌ تازه نشانه‌هايي از گذشته را پيدا كنم‌. همان موهاي شبق مانند، همان‌بيني كوچك و كشيده‌، همان لبخند آرام‌، همان‌گونه‌هاي گرد و چانه‌ كشيده‌، همه و همه به كودكي كه چند سال قبل جزيره را ترك كرده بود، شباهت داشت‌. تنها چيز متفاوت روحيه‌اش بود. او كه آن‌قدر پر جنب‌وجوش و پر تب‌وتاب بود، قدري آرام‌تر شده بود. شيوه‌ خاصي در لبخند زدن داشت‌، دهان كوچكش با لب‌هاي گوشتي ناگهان از گوشه‌ راست بالا مي‌رفت و دو دندان سفيدش را نمايان مي‌كرد، اين شادي حالت كودكانه‌اي به چهره‌اش مي‌داد.
لبخند زدم‌، اين صداي كودكي‌مان بود كه فناناپذير بود و هرگز تمام نمي‌شد؛ كودكي كه از تكاپو نمي‌افتاد، كودكي كه بزرگ نمي‌شد! كودكي كه خواب نداشت‌. بعد خاطرات مثل نسيمي كه از كوه مي‌آمد، نزديك آمد و ماند.
شيرين‌! چقدر دلم مي‌خواست دوباره او را ببينم‌، آن دخترك دوست داشتني لجباز را با چشمان مهربان كه هميشه و در مقابل هر چيزي شگفت‌زده بود. لاك‌پشت‌ها! مرغان دريايي‌، صدف‌ها، كشتي‌ها و خرچنگ‌ها. تكه‌اي مرجان سفيد برايش آورده‌ام و او دوباره شگفت‌زده مي‌شود. خوشحال مي‌شوم هنوز دلش كودك است‌، هنوز نگاهش تازه مانده‌، فقط كودكان مي‌توانند با ديدن هر چيزي اين قدر شادي كنند، آن‌ها فقط مي‌توانند از ديدن دوباره و دوباره يك شي‌ء، يك لاك‌پشت‌، يك تكه مرجان شگفت‌زده و شاد شوند! به راستي كه چه سعادتي است كودكي‌!
خواستم چيزي بگويم‌، خواستم بگويم‌:
- من خيلي خوشحالم‌... خوشحالم و خيلي ذوق كرده‌ام‌، ما دوباره يك خانواده‌ايم‌. اين خيلي خوب است‌. به نظر تو اين‌طور نيست‌؟ مرا ببين‌! وقتي كه از مدرسه مي‌آيم‌، آن قدر عجله مي‌كنم تا هرچه زودتر به خانه برسم و ترا ببينم كه پشت ميزت نشسته‌اي و تكاليفت را مي‌نويسي و منتظري تا من برگردم‌... براي اين‌كه با هم باشيم‌. ما... ما هر شب زير آسمان بزرگ مي‌نشينيم و از شادي‌هايمان حرف مي‌زنيم و براي اين‌كه با هم حرف بزنيم و همه اتفاق‌ها را براي هم تعريف كنيم همه لقمه‌هايمان را نجويده قورت مي‌دهيم‌. ما دوباره كنار هم هستيم مثل دو تا دوست صميمي كه ساعت‌ها كنار هم مي‌نشينند و حرف مي‌زنند و براي خواب دل دل نمي‌كنند.
دلم مي‌خواست اين حرف‌ها را بگويم‌، اما سه سال زمان كمي نبود. حالا علاوه بر محمود 11 ساله‌، يك موجود جداگانه در وجودم داشتم كه به اندازه‌ي سه سال با دخترك 9 ساله‌اي كه سوار بر كشتي جزيره را ترك مي‌كرد، غريب بود.
به آهستگي لبخند زدم‌. سرتكان داد و لبخند زد؛ كودكي مشترك از دو نفر كه هركدام موجودي جداگانه را در وجودشان داشتند. شخص ديگري در وجودم بود، نوجواني 14 ساله كه به پسرك 11 ساله‌اي مي‌نگريست و بر او احساس تسلط مي‌كرد.
شيرين با صداي آهسته‌اي گفت‌:
- چقدر قد كشيده‌اي‌!
لبخند زدم‌، هميشه در طول دوران كودكي‌ام از اندام ريز و لاغرم رنـج بـرده بـودم و اكنـون از قوتـم احسـاس غـرور مي‌كـردم‌، بعـد ناگهان بدون اين كه فكر كنم‌، يكي از قصه‌هاي قديمي به يادم آمد: «آقاي خپل نبايد آن‌قدر مي‌خورد، اگر توي قوطي بماند چه‌؟ اگر بيشتر چاق شود چه‌؟ آقاي خپل‌...» و منتظر ماندم تا او ادامه‌اش را تكرار كند.
 ***
در تمام طول روز صداي خنده‌هاي بلند اطرافيان از داخل ساختمان از بين چهارچوب‌هاي پنجره‌، از خانه‌ي سرايداري و از گوشه و كنار حياط مي‌آمد، حسي غريب هوش و حواسم را مي‌برد. انگار كه فرشته‌اي در عمق وجودم مي‌خنديد.
تنها كه شدم به فكر افتادم تا حياط را وارسي كنم اما داخل راهرو و مقابل پنجره‌هاي بسته دچار اضطراب عجيبي شدم‌. به اطاق برگشتم‌، كنار عباس كه به شبحي باريك و بلند مي‌ماند دراز كشيدم‌، مي‌شد احساس كرد كه اين زندگي تازه برايش هنوز جذابيتي ندارد.
مي‌توانست بفهمد كه ديگران بعد از آن همه شكست دردناك سعي دارند او را بيشتر دوست داشته باشند. بيشتر به حالش برسند و او بايد به‌خاطر هر لبخندي كه از سر توجه به حالش زده مي‌شد، به همه جواب پس بدهد. صورتم را برگرداندم و رو به ديوار خالي سفيدكاري شده‌، چشم‌هايم را بستم‌، بهتر همين بود كه او را با ماه كه به نيمه‌هاي آسمان رسيده بود، تنها بگذارم‌.
 ***
كار دوباره به بازوان پدر و پاهاي خواب رفته‌اش جاني دوباره داد. خيلي زود اسباب و اثاثيه رسيد. ريحانه خانم‌، پرده‌هاي اطلسي اطاق پذيرايي‌اش را به مادر داد و براي خودشان پرده‌هاي جديد سفارش داد. مادر لبخند زنان همه روز را در اطراف خانه چرخيد، فرش‌، گليم و وسايل غبار گرفته را از انباري بيرون كشيد، شست و تميز كرد. پرده‌ها را شست و آويزان كرد و در نيم روز همه‌ي غبارخانه را تكاند. حياط را جارو زد و آب پاشيد و شب كه از راه رسيد، با اين‌كه از درد كمر و دستانش مي‌ناليد، با رضايت خاطر به خواب رفت‌. به گمانم خواب روزهاي خوب و آرام را در كنار دو حامي بزرگي مي‌ديد كه اين روزها به وجودشان سخت احتياج داشت‌.
 ***
فرداي آن روز مشتاقانه در حياط انتظارش را مي‌كشيدم‌، او كه گويي فهميده بود، يك آلبوم تمبر و دفترچه‌اي پر از برگ‌ها و گل‌هاي خشك شده با خودش آورد كه يادگار اين سه سال دوري بود. ظهر وقتي گرسنه شديم آن‌قدر سؤال پرسيده بود كه گمان كردم ديگر حرفي براي گفتن نداريم‌. از شنيدن ماجراي عباس و عروسي دختري كه دوست داشت‌، تعجب كرد. از اين‌كه ميثم به اين زودي ازدواج كرده بود، متعجب‌تر شد. شرح رفتن عليرضا از بوشهر و بعضي جزييات ديگر كه اندكي با اغراق برايش تعريف مي‌كردم‌، برايش جالب بود. هر اتفاقي مي‌توانست او را متعجب كند. در مقابل‌، من تنها زماني متعجب شدم كه او داستان صندلي‌هاي پرنده و ماشين‌هاي برقي را كه در تهران وجود داشت‌، برايم تعريف كرد تا حدي كه وقتي گونه‌هايش سرخ و لحنش كشدار شد، حس كردم آن چه مي‌گويد، نوعي افسانه‌سازي و دروغ‌پردازي دختران همسن و سال اوست كه براي جلب توجه‌، خيال بافي‌هاي خود را شرح مي‌دهند.
روز بعد توانستم حس كنم كه چقدر از ديدن چهره متعجب من وقت ديدن آن چند قطعه عكسي كه در مكاني تفريحي با والدينش سوار بر يكي از همان صندلي‌هاي پرنده گرفته بود، شادمان است‌. به طرز غريبي مرا در مقابل خودم شرمنده كرده بود. روزهاي بعد وظايف جدي ما در آن خانه مشخص شد، مرزهايي كه من به‌عنوان يك پسربالغ بايد رعايت مي‌كردم‌، ناگفته خط‌كشي مي‌شد. با اين حال مي‌توانستم جهاني را كه درونم شكل مي‌گرفت‌، كشف كنم‌. رمان بينوايان را كه از زيرزمين پيدا كرده بودم‌، با ولع مي‌خواندم‌. بعد نوبت به شعرها و قطعه‌هاي ادبي رسيد. در لابه‌لاي شعرها، قطعه‌هاي ادبي و رمان چيزهايي بود كه احساساتي لطيف را در وجودم بر مي‌انگيخت‌. اغلب اين شعرها را با دوست كودكي‌ام شريك مي‌شدم‌. زمان‌، زمان محبتي بي‌آلايش‌، ناگفته با احساسي آميخته به شادي و خوشبختي بود.
هر روز صبح روي پله‌ها مي‌ايستادم و ناظر بر سوار شدنش به اتومبيلي بودم كه او را تا مدرسه مي‌برد. او را مي‌ديدم كه پابه‌پاي نهال‌هايي كه پدر كاشته بود، قد مي‌كشيد و هرچه بزرگتر مي‌شد باوقارتر اما دورتر به نظر مي‌رسيد.
 ***
مهندس كمتر به گلخانه مي‌آمد، مگر اين‌كه كار مهمي با پدر داشت‌. وقتي يك روز صبح بي‌هوا سر و كله‌اش پيدا شد، فهميدم آن روز يكي از همان روزهاي مهم و كارهاي مهم است‌. با كنجكاوي كنار پدر ماندم و شروع به جابه‌جا كردن گلدان‌ها كردم‌.
مثل هميشه جدي و متفكر اما كمي ناراحت به نظر مي‌رسيد. خود را در پالتويي بلند پوشانده بود. ابري تيره آسمان را پوشانده و هوا رو به سردي مي‌رفت‌. سه روز ديگر زمستان از راه مي‌رسيد و در اين فصل آلاچيق پر از برگ‌هاي زرد شده بود. پيچك‌هاي سبز تيره كه ديوارها را مي‌پوشاند، متمايل به سياهي بودند و همه‌ اين چيزها حزن‌انگيز و تا حدي حال مهندس نگران‌كننده به نظر مي‌رسيد.
- محمود پسرم‌! يك دقيقه برو بيرون با پدرت حرف دارم‌.
درحالي‌كه بندكفش‌هايم را مي‌بستم‌، سرم را تكان دادم و گفتم‌:
- چشم آقاي مهندس‌!
لحن و كلامم سرشار از احترام بود، چيزي كه احترام او را هم برمي‌انگيخت‌.
مهندس و پدر چند دقيقه‌اي با يكديگر گفتگو كردند. آن روز وقتي مهندس بيرون رفت‌، پدر براي ساعت‌ها از گلخانه بيرون نيامد چشم‌ها و صورتش برافروخته بود. همه مي‌دانستيم كه وقتي او كج‌خلق مي‌شود، بهتر است كه جلوي چشمانش نباشيم‌، گلخانه را ترك كردم‌. عصر كه پدر از گلخانه بيرون آمد، ديگر خبري از آن آشفتگي و خشم نبود و جايش را يك نوع سكوت و غم گرفته بود.
مادر نگران گفت‌:
- آقا صابر طوري شده‌؟
پدر سكوتش را ادامه داد. حس كردم چهره‌اش سرد و سفيد مي‌شود. اندوه بر پلك‌هاي متورمش اثري زشت بر جاي گذاشته بود.
- آقا صابر! چرا رنگتان پريده‌؟ چه شده‌؟
پدر با همان حركات روزگار گذشته روي صندلي چوبي متحركش نشست‌، لب‌هايش خشك شده بود. مادر خودش را كنار پدر رساند و بريده بريده گفت‌:
- آقا! خبر بدي است‌؟
پدر خودش را جمع كرد و با لحني عصبي گفت‌:
- طوري نيست زن‌! خسته‌ام فقط!
مادر نگاه ترساني به او انداخت و پرسيد:
- مي‌دانم‌، ترا خوب مي‌شناسم آقا صابر! اتفاق بدي افتاده‌.
پدر كه انگار ديگر توان طفره رفتن نداشت گفت‌:
- بله‌! همين‌طور است‌، عليرضا را گرفته‌اند. يك نفر از دوستانش در دانشگاه خبر داده كه او را گرفته‌اند. بر ضد حكومت حرف‌هايي زده‌...
عباس جا خورد و حيرت زده پرسيد:
ـ حالا چه بلايي سرش مي‌آيد؟ او را مي‌كشند؟ خدا خودش به هر كسي كه دست ساواك مي‌افتد، رحم كند!
مادر گفت‌:
- «از كجا معلوم كه راست باشد. شايد يك نفر با او دشمني داشته راپرتش را به ساواك داده‌، مگر آقاداوود، شوهر همين انسيه خانم بيچاره‌، همسايه‌مان در بوشهر نبود؟ انسيه خانم مي‌گفت كه يك نفر سر زمين با شوهرش دعوايش شده‌، تهديد كرده كه مي‌رود و راپرت مي‌دهد كه آقا داوود به اعليحضرت حرف‌هاي بي‌ربط گفته‌! بعد هم يك شب ريخته‌اند به خانه‌اش و شوهرش را برده‌اند. مدتي بعد هم‌، وقتي چيزي از او در نيامد، آزادش كردند به عليرضاي من هم حتماً تهمت زده‌اند.