حاج قاسم سلیمانی به روایت خاطرات
آمدم آمریکاییها را بندازم بیرون
اشاره: پس از 63 سال زندگی در میانمان؛ کمی بیش از یک سال پیش بود که
حاج قاسم جایی در بلندای تاریخ ایستاد و مثل همیشة روزگار، زمان ما را با خود بُرد و به اینجا رساند. جایی که باید ردّ حاج قاسم سلیمانی را از میان خطوط خاطرهها بگیریم و آه و حسرت نبودنش را در گوش ثانیهها فریاد زنیم. آنچه میخوانید خرده خاطراتی است از زبان دوستان، همرزمان و حتی دشمنان حاج قاسم که برخی از آنها پیشتر منتشر شده و بعضی برای اولین بار منتشر میشود.
پس از سقوط صدام نیروهای آمریکایی ریخته بودند توی نجف. زمزمههایی شنیده بودیم که میخواهند بیایند به سمت حرم که معلوم نبود چه بر سر مرقد امیرالمومنین علیه السلام میآورند. خیلی از مجاهدان عراقی که در ایران بودند، برای دفاع آمده بودند، مردم عادی هم بودند، اما نیاز به یک فرمانده احساس میشد. همان روزها سر و کلّه حاجی پیدا شد، با دشداشه عربی آمده بود مقرمان نزدیک حرم امام علی علیهالسلام. باورم نمیشد. گفت: «اومدم آمریکاییها را از نجف بندازم بیرون».خیلی از فرماندهان عراقی را شناسایی کرد و راه گذاشت جلوی پایشان. با مدیریتش گروههای مقاومت عراقی را هم آورد پای کار. همه دست به دست هم دادند، شّر نیروهای آمریکایی برای همیشه از سر نجف کم شد.
راوی: حجتالسلام والمسلمین
سید حمید حسینی
حامی جوانها
دست تنگ بودند و درآمد درست و حسابی نداشتند. آن وقتها هم که مثل الان فرهنگ خرما خواری نبود تا از فروش محصول بتوانند زندگی راحتی داشته باشند. وسوسههای اشرار خامشان میکرد و در قبال پول میشدند کارچاق کن آنها.
حاجی بیکار نماند. نشست و فکر کرد که چطوری میشود جلوی در دام افتادن عشایر را بگیرد. خیلی از این جوانها سرباز فراری بودند. چون کارت پایان خدمت نداشتند و دستشان جایی بند نمیشد از بیکاری میرفتند سمت اشرار. قرار شد فراریها بیایند و لباس سربازی بپوشند اما توی منطقه خودشان خدمت کنند تازه، حقوق هم بگیرند. خب عده زیادی از اینها زن و بچه داشتند. این شرایط به نفعشان بود. کنار زندگیشان خدمت میکردند، درآمد داشتند و بعد هم که کارت میگرفتند میتوانستند گواهینامه رانندگی بگیرند، بروند و جایی استخدام شوند و یا پروانه کسب بگیرند و یک کار حلال و آبرودار دست و پا کنند. خیلی از همین سربازهای عشایر که سواد بیشتری داشتند با پیگیریهای حاجی جذب نیروی انتظامی شدند.
راوی: سرهنگ پاسدار خلیلی؛
همرزم شهید
راهکارهای زیبا
بهمان خبر داده بودند که یک هواپیما خورده بود به ارتفاعات سیرچ توی کرمان، دماغه آن یک سوی کوه منفجر شده و بال و بدنه سوی دیگر. به چه جان کندنی باید خودمان را میرساندیم آن جا، مگر میشد؟ کولاک و برف بهمان اجازه رفتن نمیداد.
سوز و سرمایش به کنار، یخبندان بود. چند قدم که میرفتیم سر میخوردیم و میآمدیم پائینتر. خودمان نمیتوانستیم توی برف راه برویم چطور جنازهها را میآوردیم پایین؟ هوای مهآلود هم اجازه پرواز بالگرد نمیداد. خلاصه خیلی کارمان به سختی به جلو میرفت. از سپاه و ارتش، از هلال احمر و کوهنوردان ماهر کشور هر کسی آمد کمک، همین
بساطمان بود.
حاجی به محض آمدنش تا اوضاع را دید گفت: «اگر میخواهید به کارتان سرعت بدید باید عشایر بافت و رابر را بیاورید.» هماهنگیاش با حاجی بود. خودش زنگ زد و گفت: «فلانی و فلانی و فلانی هر چی آدم میتونید بیارید.» کامیون را برداشتند. رفتند پیشان دویست نفر عشایر آوردند. آمدند کمکمان حتی بعضیهایشان کفش کوهنوردی نمیخواستند. به خاطر شرایط زندگیشان آشنایی کامل داشتتند به کوه. راهشان را سریعتر از ما میگرفتند و پیش میرفتند بالا، دنبال 276 جنازه توی برف مانده. پیدایشان که میکردند با چادر شب میبستند روی کولشان و میآوردند پایین. کار عشایر و فکر ناب حاجی حسابی به کارمان سرعت داده بود.
راوی: ابراهیم شهریاری؛ همرزم شهید
روضه حضرت زهرا(س)
در عصر یکی از روزهای سال 1364، حاج قاسم سلیمانی برای عملیاتی در کنار رود بهمنشیر، در منطقه آبادان بود. با من تماس گرفت که از موقعیت لشکر ثارالله به بهمنشیر بروم. بعد از نماز مغرب و عشاء حرکت کردم و پس از ۲ ساعت به محل استقرار ایشان رسیدم. سردار با 4 نفر در سنگر بودند، به من گفت: میدانی امشب چه شبی است؟ گفتم: شب شهادت حضرت زهرا(س)، گفت میخواهم برای ما روضه حضرت زهرا(س) بخوانی!
راوی: مهدی صدفی، متولی بیتالزهرا(س) حاج قاسم در کرمان
کتابخوان حرفهای
جنگ که تمام شد خاکریز جنگ را که ترک نکرد هیچ، فرمانده یک خاکریز دیگر هم شد. از سال 1368 مرکز حفظ آثار دفاع مقدس کرمان را پایریزی کرد. کنگره شهدای کرمان و سیستان و بلوچستان را پایه گذاری کرد و گفت باید برای شهدا کتاب بنویسیم. تیم آقای سرهنگی را با بهترین نویسنده ها انتخاب کرد. آن سال ها 60جلد کتاب برای شهدای لشگر 41 ثارالله نوشته شد. خود حاجی با این که مشغله داشت ورق به ورق کتاب ها را خواند، تأیید کرد و فرستاد برای چاپ. بعد هم افتاد دنبال راه اندازی موزه دفاع مقدس در کرمان همه پیگیری ها با خودش بود. کلی زحمت کشید تا بالاخره روز افتتاح موزه فرا رسید. باز هم سراغ یک کار زمین مانده دیگر رفت. مؤسسهای را تاسیس کرد تا اسناد جنگ از دست نرود. کنار جمع آوری فیلمها و عکسهای رزمندگان ترتیبی داد تا خاطراتشان هم گفته شود.
راوی: سید مهدی میرتاجالدینی؛ همرزم شهید
مثل همه مردم
از فرودگاه امام خودم را رساندم فرودگاه مهرآباد. تازه از سوریه آمده بودم. باید میرفتم کرمان برای سخنرانی آمدم کارت پرواز بگیرم حاج قاسم را دیدم پرسید: «شما داری میای شهر ما؟»
گفتم: آره حاجی، امشب روستای زنگیآباد برای شهید حاج یونس زنگیآبادی برنامه گرفتن. دعوت کردن برای روایتگری. وقتی رسیدیم کرمان، خیلی عادی سر خیابان ایستاد تاکسی گرفت و رفت. من رفتم زنگیآباد. مراسم که شروع شد حاجی هم آمد. دم در ورودی شرط گذاشته بود و گفته بود: «اسم منو نمیارید به حاج حسین هم بگید چیزی نگه که حاج قاسم اینجاست. من هم دعوت نمیکنید توی جلسه صحبت کنم، اومدم جلسه شهید.» حاجی مثل همه مردم آمد نشست توی جلسه شهید و بعد هم رفت بیسر و صدا و هیاهو.
راوی: حاج حسین یکتا
در کمین اشرار
دهنه لار، نقطه استراتژیک منطقه بود؛ مرز ایران و افغانستان و پاکستان. مسیر از نظر استراتژیکی عالی و راه دسترسی به آن سخت بود. بیشتر از 50 شرور به سرکردگی حمید نوتانی کمین کرده بودند سر مسیر سربازان که آموزشدیده بودند و داشتند برای تقسیم به زاهدان میرفتند. هیچوقت سابقه نداشت اشرار با چنین سازمان و دم و دستگاهی کمین کنند. معلوم بود قضیه از جای دیگر آب می خورد. آمریکا و اسرائیل و عربستان طراحی عملیات کرده بودند. ساعت دو بعدازظهر جلوی دو اتوبوس را گرفته و تمام سربازان و درجه داران همراهشان را گروگان گرفتند. میخواستند با اینها مصاحبه کنند و بعد ببرند و بکشند، طوری که ضعف ایران جلوی چشم همه کشورهای منطقه بیاید و بگویند در روز روشن نظامیهای ایران را بردند و کسی نتوانست کاری کند. خبر رسید به گوش حاج قاسم از کرمان راه افتاد. نصف شب رسید پیشمان. با یک بالگرد و یک تیم آتش رفتیم بالای سر اشرار. به خودمان که آمدیم 25 کیلومتر در خاک افغانستان بودیم. منطقه را شناسایی کرد و دستور داد ماشینهایی که به کمک اشرار آمده بودند را منهدم کنند. آتشی که هوانیروز ریخت دامنشان را گرفت؛ خیلیهایشان از بین رفتند و تعداد کمی هم از آنها فرار کردند. مرز تحت کنترل سپاه درآمد. به نیروهای پیاده هم دستور داد. با تانک آمدند تا رسیدند به روستای رباط. جایی که بچه هایمان در سنگر زندانی شده بودند. اشرار در چنگ ما بودند، هم زمینی، هم هوایی. تیپ1 سیدالشهدا علیهالسلام با سه گردان پیاده و ادوات وارد عمل
شدند.
اشرار 75 نفر بودند که 25 نفرشان کشته شدند، بقیه هم تا مرگ فاصلهای نداشتند. ریشسفیدهای افغانی ریش گرو گذاشتند که شما گروگانهایتان را سالم تحویل بگیرید و با بقیه کاری نداشته باشید.
حاجی هم شرطشان را قبول کرد. آن قدر خوب مدیریت کرد که حتی خون از دماغ یک روستایی نیامد. ساعت 4 بعدازظهر عین 96 نفر نیروهای ایرانی صحیح و سالم از چنگال دار و دسته نوتانی نجات
پیدا کردند.
راوی: ابراهیم شهریاری؛ همرزم شهید
معمار سیاست
ایران طی سالهای اخیر در خاورمیانه، از لبنان و سوریه تا عراق و یمن، قدرت خود را اعمال کرده است. یکی از کلیدهای موفقیت این کشور، اتخاذ یک استراتژی منحصر به فرد مبنی بر تلفیق قدرت شبه نظامی و قدرت دولتی بوده است، استراتژیای که تا اندازهای با الهام از مدل حزبالله در لبنان تدوین شده است. همه اذعان دارند که معمار برجسته این سیاست، سرلشکر قاسم سلیمانی، فرمانده کهنهکار نیروی قدس ایران است. بدون شک سلیمانی، امروز، قدرتمندترین ژنرال خاورمیانه است.
راوی: علی صوفان، مأمور سابق FBI در امور القاعده؛
کتاب: در مکتب حاج قاسم، صفحه 203
مقاومت شجاعانه
داعش به دروازه های اربیل رسیده بود و بیم آن می رفت که شهر عن قریب اشغال شود. من پس ازحمله داعش با آمریکاییها، ترکها، انگلیس، فرانسه وحتی عربستان تماس گرفتم که همه مقامات این کشورها درجواب گفتند که فعلا هیچ کمکی نمیتوانند بکنند. من فورا با حاج قاسم تماس گرفتم و اوضاع را دقیقا شرح دادم. حاج قاسم به من گفت: من فردا صبح بعد از نماز صبح اربیل هستم. به او گفتم فردا دیر است همین حالا بیایید. حاجی گفت: کاک مسعود فقط امشب شهر را نگهدار. فردا صبح حاج قاسم در فرودگاه اربیل بود. من به استقبالش رفتم. حاجی با ۵۰ نفر از نیروهای مخصوصش آمده بود. آنها سریعا به محل درگیری رفتند و نیروهای پیشمرگه را سازماندهی دوباره کردند و در عرض چند ساعت ورق به نفع ما برگشت. ما بعدها یک فرمانده داعش را اسیر کردیم و از او پرسیدیم چگونه شد شما که در حال فتح اربیل بودید به یک باره عقب نشستید؟ این اسیر داعشی به ما گفت: نفوذیهای ما در اربیل به ما خبر دادند قاسم سلیمانی در اربیل است لذا روحیه افراد ما بهم ریخت و عقب نشستیم.
راوی: مسعود بارزانی؛ رئیس سابق اقلیم کردستان عراق
همیشه در سفر
زمان جنگ حاجی خیلی خانه نبود. زمان قرارگاه قدس هم همینطور. در نیروی قدس که همیشه در سفر بود. یادم هست که یکی از پسرهای حاج قاسم بیمار شد و حاجی در مأموریت قرارگاه قدس بود، نتوانست بالای سر پسرش باشد و پسرش هم در اثر بیماری در بیمارستان فوت شد. حتی حاجی بالای سر پدر و مادرش هم در زمانی که در بستر بودند، نتوانست برسد و بعد از فوت
آنها رسید.
راوی: نصرالله جهانشاهی؛ کتاب: در مکتب حاج قاسم، صفحه 155
مرد میدان
آقای رکنآبادی که در حادثه منا به شهادت رسید خاطرهای برایم تعریف کرد گفت: یکی از کارهایی که حاج قاسم انجام میداد ایجاد حرکت در فرماندهان عالی سوریه بود که با شیوههای مختلف اینها را به حرکت وامیداشت. روزی جلسهای گذاشتند و تعدادی از امرای ارتش سوریه را جمع کرد و گفت: «چرا به حمص، حلب، حماه نمیروید؟» گفتند: چون دشمن در آنجا زیاد و خطرناک است. حاج قاسم با لباس مبدل به منطقه رفت و برگشت و دوباره افراد را جمع کرد و گفت: تعدادشان زیاد نیست و میتوان با آنها مقابله کرد و شیوههای کار را اعلام کرد. یکی از سرلشکرهای سوری در جواب حاج قاسم گفت: دکمه لباس شما به درجه سرلشکری من شرف دارد. شما از آن سوی دنیا آمدید و جانفشانی میکنید ولی ما در سرزمین خود نمیتوانیم.
راوی: حجتالاسلام سعیدی؛ کتاب: در مکتب حاج قاسم، صفحه 190