kayhan.ir

کد خبر: ۱۹۹۸۳۹
تاریخ انتشار : ۱۱ مهر ۱۳۹۹ - ۲۰:۲۴

علامه امینی و بسم الله (حکایت اهل راز)


 
به نقل يكى از موثقين، مرحوم علامه امينى صاحب الغدير فرمودند:
در بغداد كنفرانسى از علما و شخصيت هاى برجسته بر پا شده بود. به مناسبتى مرا نيز دعوت كرده بودند. وقتى وارد سالن شدم ديدم همه صندلى‌ها ‌اشغال شده و ديگر صندلى خالى نبوده كه بر روى آن بنشينم، من هم عبايم را در وسط سالن پهن كرده و بر روى آن نشستم. (گويا تعمدى در كار بود كه به ايشان اهانت شود)، در اين هنگام پسر بچه اى سراسيمه وارد سالن شد، تا چشمش به من افتاد گفت : (هو هذا) او همين است؛ سپس بيرون رفت...در فكر فرو رفتم كه جريان چيست، ممكن است نقشه‌اى در كار باشد. بعدا معلوم شد مادر آن بچه غش كرده و قبلا دعانويسى كه عمامه‌اى شبيه علامه امينى داشته دعايى نوشته است و مادر او خوب شده بود. حالا بچه خيال كرده آن دعانويس همان آقاست، اندکی بعد همراه آن بچه شخصى آمد و به من گفت: آقا! دعا مى‌نويسى؟ گفتم: آرى، مى‌نويسم.
آنگاه كاغذى برداشتم و در آغاز آن (بسم‌الله الرحمن‌الرحيم) و سپس آيه اى از قرآن را نوشتم و كاغذ را پيچيدم و به او دادم و گفتم: ان‌شاء‌الله خوب مى شود.
وقتى رفت، گوشه عبايم را به صورتم انداختم و متوسل به مولايم حضرت على(ع) شدم و با گريه عرض كردم: السلام عليك يا مولى يا اميرالمؤمنين، در اين جلسه، آبروى من را حفظ كن در ميان افرادى كه حتى اجازه نشستن روى صندلى را به من ندادند، يا على! دستم به دامانت! ناگهان ديدم آن بچه به داخل سالن دويد و گفت: مادرم خوب شد. آنگاه مجلسيان به نظر احترام به من نگريستند و مرا با سلام و صلوات در بهترين جايگاه آن مجلس جاى دادند.
_______________________________________
کتاب: داستان‌ها و پندها، ج 9،ص 52 - 51.