تاریخ شفاهی انقلاب به روایت مرحوم حاج حبیبالله عسکراولادی - شبشکنان
درس خواندن مبارزان سیاسی در زندان، واجب شرعی بود
بعد از محاکمه ما را در بندهای عادی زندان تقسیم کردند، آنها نمیخواستند ما را وارد بند زندان سیاسی کنند. بعضی از بندهای زندان عادی وضع نامناسبی داشت؛ مثلا بند پنج که ابوالفضل حیدری در آنجا بود، 300 اعدامی داشت و زندانیان شرور در آن نگهداری میشدند. من در بند هفت بودم که بند نسبتا خلوتی بود، اما قاچاقچیهای کلان در آن نگهداری میشدند و از نظر اخلاقی بسیار زیر سؤال بود. زندانیان این بند با مامورین و بعضی از رؤسای زندان رابطه قوی داشتند. آنها زندانیان را از حیث موادمخدر تغذیه میکردند. آیتالله انواری را هم به بند دو و حمید ایپکچی را چون سنش کمتر از 18 بود، به دارالتادیب بردند.
در اولین ملاقات عمومی زندانیان با یکدیگر من پیشنهاد کردم که ما حداقل باید 15 سال زندان را برای خودمان در نظر بگیریم، یعنی ما محکوم به حبس ابد هستیم و باید برای 15 سال برنامهریزی کنیم. شهید عراقی که از اوضاع داخل و خارج زندان خبر داشت، معتقد بود با توجه به اینکه در بیرون کارهایی انجام میشود، اینها در درون زندان ما را آزاد نمیگذارند و شهادت ما به زودی اتفاق میافتد.
من گفتم: پیشنهادم این است که در زندان برنامه تحصیلی بریزیم. من طلبهای بودم که سطح را خوانده بودم، اما تحصیلات جدیدم تا ششم ابتدایی بود. گفتم من برای خودم برنامه ریختم در پنج ساله اول دیپلم را بگیرم و در پنج سال دوم با دانشگاه ارتباط برقرار کنم و در پنج سال سوم مطالعاتی در زمینه خاص داشته باشم.
بعضی از برادران پسندیدند و بعضی گفتند که به ما این امکان را نمیدهند. تصمیم گرفتیم در سه مرحله اقدام کنیم؛ مرحله اول اعتصاب غذا کنیم تا حداقل در همین زندان عادی دور همدیگر جمع شویم، در مرحله دوم بگوییم که ما میخواهیم به تحصیل ادامه دهیم و اگر نپذیرفتند، مجدد اعتصاب غذا کنیم. مرحله سوم اینکه ما در زندان کار فرهنگی کنیم که خواست شهدا بود. به عنوان مثال کتابخانهای در زندان دائر کنیم.
در پاسخ به خواسته اول با خشونت برخورد کردند، ولی ما مقاومت کردیم و اعتصاب غذایمان سه روز طول کشید. مارا آوردند و در یک جا جمع کردند. با فاصله کمی گفتیم ما باید تحصیل کنیم. گفتند برای زندانیان عادی هم اصلا امکان ندارد چه برسد به شما. ما اعلام اعتصاب غذا کردیم و به ناچار اجازه دادند. رفتند به طرف اینکه برای زندان آموزشگاه هم بسازند. بنده شروع کردم و سپس دو نفر دیگر هم شروع کردند.
وقتی که ثبتنام ما برای امتحان متفرقه را پذیرفتند، اعضای حزب ملل اسلامی دستگیر شده بودند. وقتی که من میخواستم دروس کلاس هفتم را بخوانم، برادری از حزب ملل اسلامی به نام رستمی به من گفت خیلی بد است که تو به عنوان نماینده مرجع تقلید بروی و درکلاس اول دبیرستان شرکت کنی و رفوزه بشوی! من گفتم که شما خاطر جمع باش. من این آمادگی را دارم که اگر دو بار هم رفوزه بشوم بار سوم میروم و در امتحان شرکت میکنم، زیرا وقتی کاری واجب است باید هزینهاش را بپردازیم.
این یک هزینه طبیعی است، به آن نشانی که خداوند کمک فرمود من طی سال اول دو کلاس را امتحان دادم و طی سه سال در مرحله امتحان برای دیپلم قرار گرفتم که درگیریمان با پلیس زندان پیش آمد و ما (من، آیتالله انواری و شهید عراقی) را به برازجان تبعید کردند.
خرداد سال 48 به برازجان که رسیدیم من خواستم درس را ادامه بدهم که گفتند اینجا رشته ریاضی ندارد. فقط به صورت متفرقه رشته ادبی را میتوانی ادامه بدهی. من هم سعی کردم خودم را آماده کنم که امتحان بدهم. ما خردادماه به برازجان رفته بودیم و فکر میکنم اردیبهشت سال بعد ما را به تهران برگرداندند.
در تهران هرچه تلاش کردیم در امتحان خرداد شرکت کنیم نشد و به شهریور موکول شد. در شهریور امتحان دادم و دیپلم ادبی را در زندان گرفتم. برای ادامه تحصیل شروع کردم به مکاتبه کردن با رؤسای زندان که من باید دانشگاه را اگرچه مکاتبهای شرکت کنم. نپذیرفتند ولی با تهدید به اعتصاب بالاخره قبول کردند، اما وقتی قبول کردند مرا به زندان مشهد تبعید کردند.
سال1350 در زندان مشهد هرچه کوشش کردیم که بتوانیم با دانشگاه ارتباط برقرار کنیم، چون به تعبیر خودشان مغضوب بودیم، هیچ نوع ارتباط ما با بیرون را قبول نکردند، بخصوص که وقتی به آنجا رسیدیم مسائل و درگیریهایی پیش آمد و دوباره ما را در داخل زندان مشهد تقسیم کردند. لذا تحصیل من در ارتباط با دانشگاه متوقف ماند.
در زندان مشهد و بعد هم که به تهران برگشتیم، این فرصت که بتوانم تحصیل را ادامه بدهم پیش نیامد. شاید برای کسی قابل قبول نباشد که بین کلاس ششم و اول دبیرستان کسی 23 سال فاصله باشد و با مشکلاتی که پیش آمده بود بتواند در زندان و در آن محیط بسیار ناراحتکننده بخصوص زندان عادی در یک سال، دو کلاس را یکی در خرداد و یکی شهریور امتحان بدهد، اما خداوند مدد کرد و یک تصمیم به نتیجه رسید.
سینهزنی و اطعام عاشورا
در زندان قصر
در قدم دوم میخواستیم برای زندانیان عادی کارهای فرهنگی ترتیب دهیم که به ماه محرم رسیدیم. گفتیم ما نمیتوانیم در این زندان باشیم و رنگ اینجا عوض نشود. ابتدا تصمیم گرفتیم در همان بندی که خودمان بودیم، روضهای برگزار کنیم و واعظی از بیرون بیاوریم. بعد قرار شد بگوییم که ما روز عاشورا میخواهیم در زندان اطعام کنیم. خطرناک مینمود که ما آزادی زندانیان عادی را در روزهای تاسوعا و عاشورا بخواهیم که بیایند و در مرکز زندان قصر پذیرایی بشوند. نزد رییس زندان قصر رفتیم و گفتیم که میخواهیم چنین کاری انجام دهیم. کوهرنگی گفت: چه تعدادی را اطعام میکنید؟ حفظ کردن اینها در داخل بندهای خودشان هم دشوار است، چه رسد در محوطه عمومی.
شهید عراقی گفت: من تضمین میکنم که اگر اتفاقی بیفتد، من مسئولیتش را میپذیرم. گفت: یعنی چه کار کنم؟ شهید عراقی گفت: شما روز عاشورا اجازه بدهید درهای داخلی زندان باز بشود و ما بتوانیم آن روز اطعام کنیم و این دهه هم بتوانیم روضه داشته باشیم. سرهنگ کوهرنگی گفت: خیلی سخت است. من خودم باید بروم و قول شما را تضمین کنم. بالاخره آمد و گفت: ببین، خیلی خطرناک است، اینها همدیگر را سر چیزهای خیلی پوچ میکشند، اینها دشمنیهایی با هم دارند.
با ورود شهید عراقی به زندان، افراد مهم بندها نسبت به ایشان خیلی ارادت پیدا کردند. شهید عراقی بچه پاچنار بود و تعدادی از این گردنکلفتهای زندان هم بچه پاچنار بودند و از قبل از او حساب میبردند.
علاوه بر این جنبههای عاطفی ایشان هم خیلی گسترده بود و آنها را زیر پوشش عاطفی میگرفت.
شهید عراقی تعدادی از آنها را خواست و گفت: با امام حسین در نیفتیدها! عاشورای امام حسین میخواهیم یک کاری بکنیم که تا به حال نشده. میخواهیم که آن روز دستهجات آزاد باشد و هر بندی یک دسته داشته باشد و این دستهها بیایند در محوطه زندان بگردند. ظهر هم همه ناهار بخورند.
همه به ایشان قول دادند، البته خود سرهنگ کوهرنگی هم با تعدادی از افسرها آمده بودند و حضور داشتند که اتفاق نیفتد. شهید عراقی تعداد را روی هفت هزار غذا برد، یعنی گفت تمام زندان قصر را باید غذا بدهیم. اول نمیپذیرفتند ولی بالاخره پذیرفتند.
در ملاقات اطلاع داده شد و از بیرون برنج، روغن و وسایل آوردند. شهید عراقی در سالن اتاق ملاقات دیگها را برقرار کرد و خودش ایستاد و غذا پخت. سرهنگ کوهرنگی از وی تشکر کرد که شما اینجا یک کار خوبی انجام دادید که از عاشوراهای معمولی هم کم سروصداتر بودیم.
انتقال از زندان عادی
به زندان سیاسی
بعد از این موضوع حضور ما در زندان عادی برای ساواک خطرناک تلقی شد. شهید عراقی با همهی این زندانیها حشر و نشر داشت و رفتهرفته دیگر مانعش هم نمیشدند؛ یعنی همین که ویی جلوی در میرسید، در را باز میکردند و ایشان هر بندی که میخواست، میتوانست برود.
سپس بحث کتابخانه را مطرح کردیم که میبایست دومین کارمان باشد. این را هم ابتدا مقاومت کردند. با اصرار ما بالاخره پذیرفتند و از بیرون کتابهای زیادی آوردند و کتابخانه تاسیس شد. کار سوم ما این بود که از زندان عادی بیرون بیاییم و در زندان سیاسی قرار بگیریم. اجرا شدن این هم به یک اعتصابی کشید و بخشی از ما را در زندان شماره سه و برخی دیگر را در زندان شماره 4چهار تقسیم کردند. در زندان شماره چهار بعضی از بزرگان نهضت آزادی، جبهه ملی و اعضای موتلفه که در جریان اعدام حسنعلی منصور نبودند، حضور داشتند.
با فاصله چند ماه از استقرار ما در زندان عادی، روزنامه ها نوشتند که یک گروه 55 نفره مسلح را گرفتهاند. بعد هم گفتند که اسم این گروه، ملل اسلامی بوده و بعد گفتند حزب ملل اسلامی. مدتی بعد هم صحنههای دادگاه این گروه را نشان دادند و بالاخره آنها را به زندان قصر آوردند و چون جا نداشتند، همه را آوردند و در اتاق ملاقات زندان شماره یک نگه داشتند.
شهید عراقی گفتند که باید برویم برای اینها وساطت بکنیم. رفتیم با سرهنگ تیموری، رئیس زندانهای سیاسی و سرهنگ کوهرنگی، رئیس کل زندانها ملاقات کردیم. شهید عراقی گفت که امروز ما باید به اینها ناهار بدهیم. کوهرنگی گفت: شما ناهار بدهی؟ شهید عراقی گفت: البته شما باید ناهار بدهی، ولی ما نمیتوانیم این بچهمسلمانها را که آمدهاند بیناهار بگذاریم.
وی آمد و غذا را بار کرد و از این پنجاه و خردهای نفر که آمده بودند، پذیرایی کرد. ماموران ساواک وقتی این صحنه را دیدند گفتند نباید اینها(اعضای حزب ملل اسلامی) اینجا باشند و نباید آنها را در زندان عادی توزیع کنند، بنابراین آنها را به زندان سیاسی بردند.
افراد شاخص این گروه یعنی سید کاظم موسوی بجنوردی، شیخ جواد حجتی کرمانی و عباس آقازمانی، دادگاه رفتند و دادگاه تکلیفشان را روشن کرد و پس از آن بسیاری از مراحل را در زندان در کنار هم
گذراندیم.