kayhan.ir

کد خبر: ۱۷۱۶۵۷
تاریخ انتشار : ۱۳ مهر ۱۳۹۸ - ۲۰:۰۲
گفت وگو با خانواده جانبازی که در حادثه ‌تروریستی 31 شهریور اهواز به شهادت رسید

نزد حضرت زینب(س) روسفید شدم




خورشید با به نمایش گذاشتن زیبایی طلوعش، در حال برخاستن است. ما که به تازگی، سفرمان را از اهواز به سمت شهرستان گتوند آغاز کرده‌ایم، به ورودی شهر شوشتر رسیده‌ایم که تصاویر میزبان‌مان را با لبخندی زیبا و هیبتی معنا‌دار مشاهده می‌کنیم. به هر روستایی که می‌رسیم با همان تصاویر، همه را به مهمانی‌اش فرا می‌خواند. انگار هنوز نمی‌خواهد دست از مهمان‌نوازی بردارد. او که به حکمِ کلامِ پروردگارش، نمرده است و مرامش هم که مرام مهمان‌نوازی است، پس چرا چنین نکند؟ به تصاویرش که نزدیک‌تر شوی، پای عکسش نوشته شده است، سالگرد شهادت شهید «حاج حسین منجزی». گواه این مهمان‌نوازی را از برنجی گرفتم که خود او سال قبل کاشته بود و امسال با آن مراسم سالگردش را برگزار کردند. نابلدی راه باعث شد که با گذشتِ زمانی چهار ساعته، محضر خانواده شهید حاج حسین منجزی در روستای بدیل از توابع شهرستان گتوند باشیم.
به درب خانه رسیده‌ایم.آقا ستار، برادر شهید، به همراهِ پسرش به استقبال ما آمده‌اند و ما برای گرفتن مصاحبه، مهمان خانه او هستیم.با همان منش مهمان‌نوازی بختیاری‌ها، ما را به اتاق پذیراییِ خانه‌اش، دعوت می‌کند.ما که وقت را محدود می‌دانیم از او می‌خواهیم، تا آمدن بقیه اعضای خانواده، گفت‌و‌گو را با او آغاز کنیم.او که خود از رزمندگان دفاع مقدس بوده قبول نمی‌کند. در همین حین مردی میان‌سال، با لباسی بختیاری وارد اتاق می‌شود. به‌گرمی ‌سلام می‌کند و خودش را حاج حسن منجزی، دیگر برادر شهید معرفی می‌کند و این‌گونه درباره بردارش سخن می‌گوید:


فاطمه ظاهری بیرگانی
خبرنگار کیهان در اهواز

از محرم تا محرم
 حاج حسین در روز عاشورای سال ۱۳۴۳ به دنیا آمد و شهادت ایشان هم در روز ۱۲ محرم ۱۳۹۷ بود.یعنی در ایام امام حسین(ع) به دنیا آمد و در ایام امام حسین(ع) به شهادت رسید. حقیقتاً حاج حسین از یک طرف برای ما هم برادر بود، هم پدر و هم بزرگ طایفه‌مان و هم رفیق. خصوصاًًً برای من که بلافاصله بعد از او به دنیا آمده بودم. خیلی با هم صمیمی‌بودیم. روزانه حداقل دو تا سه بار با هم در تماس بودیم. یا همدیگر را می‌دیدیم. خاطرات زیادی از دوران کودکی و مدرسه، از ایشان دارم. دوران مدرسه، خصوصاًً دبیرستان، شاگرد ممتاز بود. ایشان تا قبل از اینکه وارد سپاه شوند و جنگ شروع بشود تا اول دبیرستان را خوانده بودند. از نظر درس ریاضی هم در منطقه ممتاز بود.
عشق به آرمان شهادت و ولایت‌پذیری
از حاج حسن در مورد رضایت خانواده، از رفتن حاج حسین به جبهه می‌پرسم. که او با لحنی محکم در جواب می‌گوید: خود من که 72 ماه سابقه جبهه دارم یک‌بار نشد که پدر یا مادرم مخالفت کنند. اتفاقا همین چند روز پیش با مادرمان شوخی می‌کردیم و می‌گفتیم:که الان از این پنج برادر، دو برادر بیشتر باقی نمانده است. اگر دوباره جنگ شروع شود آیا حاضر هستید ما دو برادر هم به جبهه برویم‌. ایشان در جواب گفتند: حتی دوست دارم، بروید و شهید بشوید. این یعنی اینکه مادرمان هم، عشق به آرمان شهادت و ولایت‌پذیری دارند.
در یک عملیات بودیم که جانباز شد
من و حاج حسین با هم در یک عملیات بودیم. وقتی که از عملیات برگشتم داشتم از اتوبوس پیاده می‌شدم که پدرم به استقبالم آمد. دستش را دور گردنم انداخت و شروع کرد به‌ گریه‌کردن؛ پدرم خیلی آدم دلداری بود.اما برای اولین بار بود که‌گریه‌اش را می‌دیدم.گفتم:چی شده؟ گفت: حسین. گفتم چی شده؟ شهید شده؟ گفت: نه. گفتم اسیر شده: گفت: نه. گفتم خب بگو چی شده؟ گفت:جانباز شده. حاج حسین نیروی دریایی خدمت می‌کرد. بهمن سال ۶۱ بود که پاسدار رسمی ‌شدند. در دوره ۲۷ سپاه، در پادگان «پرکان» دیلم یا «غیور اصلی» فعلی آموزش دیدند. و بعد از آموزش وارد ناو تیپ دریایی کوثر شد که الان منطقه سوم دریایی ماهشهر است و فعالیتش را ادامه می‌دهد. در عملیات والفجر۸، وقتی که روی اسکله‌ای در منطقه‌ای در فاو بوده، توسط شلیک راکت از هواپیمای دشمن، زخمی ‌می‌شود، زمانی که جانباز شد وضعیتش خیلی دردناک بود.دست وپای راستش همان لحظه در منطقه قطع می‌شود.اما وقتی که من به بیمارستان امین اصفهان رسیدم دیدم که روی برانکارد است و می‌خواهند او را به اتاق عمل ببرند.رفتم جلویشان را گرفتم. گفتم: کجا؟ گفتند: اتاق عمل. گفتم برای چی؟ البته ناگفته نماند که آن یکی پایش هم، از قسمت ران تیر خورده و از دو بندی نخاعش بیرون زده بود که به اندازه نصف یک بشقاب، کمرش گود بود. یک استکان نعلبکی به راحتی در کمرش جا می‌گرفت. آن‌ها گفتند: می‌خواهیم آن یکی پایش را هم قطع کنیم.من جلوی برانکارد رو گرفتم.گفتم:اصلا اجازه نمی‌دهم.گفتند:استخوانش سیاه می‌شود.گفتم هر وقت سیاه شد از بالا قطعش کنید.به موقع پانسمانش را عوض می‌کردم. تا اینکه پای چپش ماند. موقع پانسمان خیلی درد داشت. اما حاضر نبود کسی صدایش را بشوند. پتو را درون دهانش می‌گذاشت تا صدای فریادش بلند نشود.
سه چهار روز قبل از جانبازیشان، امام راحل(ره) را در خواب می‌بیند. حضرت امام(ره) در خواب به ایشان می‌گوید، هرچه می‌خواهید به شما می‌دهم. حاج حسین در آن زمان به تازگی ازدواج کرده بود و در خواب به حضرت امام(ره) می‌گویند: چون تازه ازدواج کرده‌ام می‌شود دو روز به من مرخصی بدهیدکه بروم خانه و برگردم؟ حضرت امام(ره)، دست روی سرش می‌کشند و می‌گویند: بروید تا هر موقع که خودتان دوست دارید در مرخصی باشید. در همان عملیات، جانباز می‌شوند.
160‌ترکش در بدنش بود
حاج حسین، صد و شصت‌ترکش در بدنش بود. یک روز با هم به نماز جمعه تهران رفته بودیم. هرجایش دستگاه می‌گذاشتند صدا می‌داد.گفتند: نمی‌شود وارد شوی! گفت: جانباز هستم تا اینکه اجازه ورود دادند.
بزرگی، سخاوت و منش حاج حسین بعد از جانبازی‌اش، بیشتر بروز کرد.ایشان ۳۳ سال جانباز بودند. بارها اتفاق می‌افتاد که برای انجام کارهای شخصی خود به‌خاطر ویلچرنشینی، به زمین می‌خورد و آرنج یا پیشانی‌اش خونی می‌شد. اما خم به ابرو نمی‌آورد و همیشه نسبت به شرایطش راضی بود، فردی نبود که بگوید ‌ای وای من به جبهه رفتم و ناقص شدم و شرایطم سخت است و یا از کرده خود پشیمان باشد. اصلا پشیمان نبود؛ خودش را متعلق به این مملکت و نظام و این مرز و بوم می‌دانست.
حاج حسن در پاسخ به این سؤال که شهید بزرگوار چه طور با آن شرایط جسمی، گذران عمر می‌کرد، می‌گوید: خستگی‌ناپذیر بود. با همان یک دست و یک پایی که داشت، سوار‌تراکتور می‌شد، زمین شخم می‌زد، سمپاشی می‌کرد و... شرایطِ حاج حسین ، باعث تشویق افراد دیگر می‌شد. آنها وقتی می‌دیدند که او با یک دست و یک پا، این همه کار می‌کند روحیه می‌گرفتند.
درخواست شهید یک هفته قبل از شهادتش
حاج حسن در ادامه می‌گوید: از ایشان خاطرات زیادی در ذهن دارم. یک هفته قبل از شهادتش قرار بود من به‌عنوان مدیر کاروان حج و زیارت به کربلا بروم. تاریخ رفتن من، مصادف بود با ۳۱ شهریورماه، حاج حسین از هفته قبلش با من تماس گرفت وگفت اگر امکان دارد این سفر را کنسل کن. به ایشان گفتم: چطور؟ شما که تا حالا از این حرف‌ها نمی‌زدی؟ اما الان مصر هستی. حاج حسین گفت: شاید این روز به شما نیاز داشته باشم. ولی متأسفانه ما در خواب غفلت به سر می‌بردیم. متوجه علت درخواستش نبودیم. از طرفی روز رژه هم قرار بود با هم برویم که تا ساعت ۱ شب با هم در تماس بودیم و آخرش هم قرارشد، که صبح با هم حرکت کنیم. چون ایشان ویلچری بود می‌بایست، که یک همراه، با خودشان می‌بردند. صبح با او تماس گرفتم. گفتم: کجا هستی؟ دنبالم نیامدی؟ گفت: حاج حسن، شاید اتفاقی بیفتد. نمی‌خواهم هردویمان از بین برویم. بگذار لااقل یک نفرمان بماند. این خاطره آخر عمرش بود،
که ما از ایشان داریم.
روز حادثه از زبان حاج حسن
من در اهواز دفتر زیارتی دارم. صبح ساعت ۸ و نیم دفتر بودم. زهرا، دختر بزرگ حاجی، تماس گرفت و گفت مثل اینکه در رژه‌ای که پدرم شرکت کرده تیراندازی و درگیری اتفاق افتاده است. از حال پدرم خبر بگیرید. بلافاصله دفتر را تعطیل کردم. سوار ماشین شدم. و در حین اینکه به سمت رژه می‌رفتم به سرداران و دوستان و نظامیان، زنگ می‌زدم و پیگیر قضیه بودم. دوستان نظامی چون از برادرم خبر داشتند، جواب تلفنم را نمی‌دادند. با باجناقم، که در نیروی انتظامی‌است تماس گرفتم و بلافاصله شروع به‌گریه کرد و گفت حاج حسین شهید شده است. من سردرگم بودم و اصلا نمی‌توانستم رانندگی کنم. وقتی که به بیمارستان رسیدم به بالای سرش رفتم. معمولا وقتی کسی از دنیا می‌رود چهره‌اش عوض می‌شود. اما حاج حسین چهره‌اش هیچ تغییری نکرده بود و یک حالت لبخندی روی لب‌هایش بود.
در حال مصاحبه با حاج حسن هستیم. که مادر و همسر شهید، وارد اتاق می‌شوند. مادرشهید با چهره‌ای مهربان و دلنشین و لبخندی گرم و صمیمی‌از ما استقبال می‌کند. و پشت‌سرش همسر شهید است که نگاه و کلام مهمان‌نوازش را به ما هدیه می‌دهد. از حاج حسن بابت گفته‌هایش تشکر می‌کنم و از او می‌خواهم، همچنان حضور داشته باشد. مقابل مادر شهید می‌نشینم. چهره‌اش پر است از رنگ مادرانگی. غمی‌بشاش در سیمایش پیداست. با لباس‌هایی مشکی، دستاری بر پیشانی، برگرفته از فرهنگ اصیل بختیاری. دستگاه ضبط صوتم را که نزدیکش می‌برم در همان بدو شروع می‌گوید؛ چند روز است حال خوشی ندارد و برای گفت‌و‌گو آماده نیست. نگاهم را که به چشمان مهربانش می‌دوزم دلم نمی‌خواهد فرصت هم صحبتی با او را از دست بدهم. به مسافت چند ساعته‌ای که برای رسیدن به این روستا پیموده ام، فکر می‌کنم و سعی می‌کنم با همان گویش زیبای محلی، که خودِ او صحبت می‌کند گفت‌و‌گو را ادامه دهم تا شاید راضی شود. چند لحظه‌ای با هم صحبت کنیم و او که اثر کسالت در رنگ و رویش معلوم است به احترام حضور ما کلامش را با توصیف اخلاق پسر شهیدش آغاز می‌کند.
رضایت مادر از شهادت پسر
اخلاق و رفتار شهید هم با خواهرانش، هم با برادرانش و هم با خانواده و فامیل خیلی خوب بود. تا می‌توانست هم برای همه ما کوشش می‌کرد. خیلی هوای من را داشت. با وجود شرایط جسمی‌که داشت، زودتر و بیشتر از بقیه به من سر می‌زد.
از شهادتش، هم من راضی هستم هم خودش راضی است. از جانبازی‌اش هم اصلا ناراضی نبودم.یک‌ بار هم نشد که به او بگویم چرا به جبهه رفتی؟ چرا ناقص شدی؟ ۳۳سالی هم که ویلچرنشین بود مثل این بود که به مسافرت رفته و برگشته است.اصلا مارا اذیت نکرد. اگر هم اذیت می‌شد اصلا به روی خودش نمی‌آورد. با اخلاق خوب و خوش به خانه می‌آمد.
مادر شهید، آهی می‌کشد و آرام و پیروزمندانه، دوباره این جمله را تکرار می‌کند: از او خیلی راضی ام.
با لحنی آرام، برخواسته از سادگی و صفای روستایی ، اما محکم و با اطمینان می‌گوید: خودم هم دوست داشتم به جبهه برود. دوست داشتم که شهید بشود. برای پسرم ناراحت و دلتنگ هستم. اما خداراشکر می‌کنم. اگر بچه من نرود، بچه دیگری نرود.چه کسی برود؟ عاقبت به‌خیر می‌شوند. هر چه قدر که بچه‌هایم به جبهه رفتند، یک‌ بار نگفتم چرا رفتید. یک‌بار به روی خودم نیاوردم. یا پیش کسی نگفتم، چرا به جبهه رفتند؟ از رفتنشان راضی بودم.
راضی ام به اینکه جلوی حضرت زینب
روسفید باشم
برایم سؤال است؛یک پیرزن روستایی، با یک سواد روستایی، این باورهای عمیقش در کجا ریشه دارد که اینقدر با اطمینان و معصومانه به سخت‌ترین شرایط، برای شهادت بچه‌هایش رضایت می‌دهد. به همین خاطر شیطنت می‌کنم. و کمی‌او را به چالش می‌کشم. از او می‌پرسم به چه چیزی راضی بودی؟ به ناقص‌شدن بچه‌هایت؟ او که سواد درونش، ریشه دارتر از هر سوادی است با صلابت می‌گوید؛ «راضی ام به اینکه جلوی حضرت زینب(س) روسفید باشم.» و همین یک جمله کافی است، تا ما جواب‌مان را گرفته باشیم.
تنها متعلق به ما نبود
مادر شهید درحالی که نگاهش را از نقش و نگار قالی برنمی‌دارد. همان طور که سر به زیر دارد، از جانبازی فرزندش می‌گوید: از ابتدا که حسین جانباز بود. تا به الان که شهید شده است. تمام مردم احترامش را داشتند. برای شهادتش هم همین طور. شهیدِ با عزتی بود. شهید ما هم متعلق به همه بود. تنها متعلق به ما نبود.برای فامیل مایه افتخار است. از خدا خواسته بودم اگر که به من فرزند پسر داد، نام یکی را حسن و دیگری را حسین بگذارم. گفته بودم یکی شان هم شهید بشود.من با خدا معامله کردم. بچه‌هایم را نذر امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) کردم. قسمت من این بود به هیچ وجه ناراحت نیستم. پشیمان هم نیستم. هر کس به من می‌گوید خداصبرت بدهد، می‌گویم؛من طی دوسال ، سه پسر از دست داده‌ام.خداوند خیلی به من صبر داده است‌.قربان شهادتش. آن‌قدر از شهادتش راضی‌ام، که اندازه ندارد. الان هم اگر جنگ بشود، اگر نیاز بشود، خودم هم می‌روم، سیب و پیازی پوست می‌گیرم، کمکی می‌کنم.
کلامش بوی پایان می‌دهد. می‌گوید: مدت‌هاست که افتاده حال است و تصور نمی‌کرده بتواند ذره‌ای با ما صحبت کند‌. در‌هاله‌ای از مظلومیتِ کلام، سخن عمیقی می‌گوید که دل را می‌سوزاند. می‌گوید؛ من که سوادی برای صحبت ندارم هر چه می‌دانستم گفتم. دعا کنید در آخرت امام حسین(ع) به من کمک کند.
برنج دسترنج شهید برای مراسم خودش
صحبت‌هایم با مادر شهید تمام شده است که حاج حسن، نکته جالبی را یادآوری می‌کند.او می‌گوید: برنجی که برای مراسم شهید طبخ کردیم و برنجی که امسال برای مراسم سالگرد شهید استفاده کردیم حاصل کشت و کار و دسترنج خود شهید و از زمین خود اوست که سال قبل کشت کرده بود. از مادر شهید تشکر می‌کنم و صحبت‌ها را از همسر شهید دنبال می‌کنم و او کلامش را ساده و صمیمی، آغاز می‌کند.
اگر می‌خواهی بمان
 سال۶۴، در حالی که من ۱۶ساله و حاج حسین۲۱ساله بود ازدواج کردیم. یک هفته بعد از ازدواجمان، ایشان که آن موقع پاسدار بودند به جبهه رفتند و در عملیات والفجر ۸، جانباز شدند و به‌خاطر از دست‌دادن دست و پای راستش، دیگر نتوانست به جبهه برود. سه، چهار روز بعد از مرخص شدنش بود که من را صدا زد و گفت: بیا بنشین با شما کار دارم.گفت: من این‌طور شده‌ام. دست و پایم قطع شده است. شاید دیگر نتوانم کار کنم.شاید اعصاب من دیگر مثل گذشته نباشد و تا آخر عمر ویلچرنشین باشم.شرایط من همین است. اگر می‌خواهی و می‌توانی، با من بمان. اگر نه هر چه می‌خواهی به شما می‌دهم راضی شوید و بروید. که من هم مقداری ناراحت شدم. اما به ایشان گفتم: اگر از اعضا و جوارح‌تان تنها سرتان بر پیکر بماند برای من کافی است. عمق این تفکر را فهمیدن، کمی‌سخت است و این باعث می‌شود من کمی‌سماجت کنم و بگویم شما تنها یک تازه عروس هفت ماهه، بودید.فرزندی هم نداشتید.چرا دنبال زندگیتان نرفتید؟ و همسر شهید به محکمی‌پاسخ می‌دهد: تا آخر هستم. خدا را شاهد می‌گیرم که زندگی من و شوهرم که جانباز بود، از زندگی بسیاری از آدم‌های سالمی‌که می‌دیدم بهتر بود.
به اینجای بحث که می‌رسیم، آقا ستار برادر شهید که از ابتدای مصاحبه، حاضر به گفت‌و‌گو نیست. به درک بهتر موضوع کمک می‌کند و در حالی که انتهای سالن پذیرایی نشسته است؛ به دفاع از همسر برادرش، با صدای بلند می‌گوید: در فرهنگ بختیاری و در روستای ما از این موارد زیاد است و این کار باعث افتخار مردم روستا و فامیل بود.
حاصل زندگی حاج حسین
همسر شهید در ادامه می‌گوید: زندگی ما ادامه پیدا کرد. طوری که احساس می‌کنم این۳۳ سال زندگی مشترک، برای من مثل یک روز گذشت؛ بعد از یک سال خدا به ما یک دختر به اسم زهرا داد. زهرا الان دکترای کامپیوتر دارد و بعد هم مهسا که دکترای داروسازی دارد. دختر سومم هم نازنین که در رشته پزشکی عمومی در حال تحصیل است و دو پسر، به نام‌های علی و احمد، که یکی شان مهندسی برق و دیگری حسابداری خوانده است.
مشکل‌گشای مردم بود
بسیاری از خانواده‌هایی که مشکل طلاق و دادگاه داشتند؛ در خانه ما ، توسط حاجی مشکلشان حل و فصل می‌شد.حاج حسین، حتی به جانبازان اعصاب و روانی که در خانه بودند و مشکل داشتند، سر می‌زد و کمک می‌کرد.حتی مواردی پیش می‌آمد که دو جوان، حدود شش سال بود که می‌خواستند با هم ازدواج کنند، اما خانواده‌هایشان اجازه نمی‌دادند. حاج حسین واسطه می‌شد، از آنها قول و تعهد می‌گرفت که باید این‌طور باشید.آن‌ها هم سرو سامان می‌گرفتند.
هیچ وقت برای فرزندانش رو نمی‌زد
او می‌گوید: یکی از ویژگی‌های حاج حسین این بود که برای همه تلاش می‌کرد و برای همه رو می‌زد. اما برای بچه‌های خودش رو نمی‌زد که جایی استخدام بشوند. طوری که پسران خودش الان بیکار هستند. برای بچه‌های ما هم، هیچ وقت رو نمی‌زد.
حاج حسن که صحبتش تمام می‌شود.همسر شهید صحبت‌های او را کامل‌تر می‌کند. و می‌گوید: من اصلا نمی‌دانم بنیاد شهید چه شکلی است. گاهی موقع‌ها پیش می‌آمد که نداشتیم، اما سراغ بنیاد شهید یا ارگان دیگری نمی‌رفت. اصلا گلایه‌ای بابت کمبودها نداشت و هیچ وقت برای خودش چیزی طلب نکرد.
بالاترین درجه نظامی با روحیه‌ای مردمی
حاج حسن دوباره از آن سمت با صدایی رسا و غرورانگیز می‌گوید: حاج حسین بالاترین درجه نظامی را داشت. اما در روستا و منطقه، کسی نمی‌دانست که او درجه‌دار است. همه او را به‌عنوان یک جانباز می‌شناختند و کسی از نظامی‌بودنش خبر نداشت. مردمی و بین مردم بود. این‌طور نبود که بخواهد خودش را مطرح کند. بارها و بارها ازصدا وسیما برای مصاحبه، با ایشان می‌آمدند. اما حاضر نبود، تصویرش نشان داده شود.
دزد مالش را بخشید
سال‌ها پیش، خانه ما در شهرشوشتر بود. یک روز که ما برای مهمانی به منطقه عقیلی آمده بودیم. دزد به خانه ما زد. کولر، تلویزیون و بسیاری از وسایل دیگر را بردند. دزدها را دستگیر می‌کنند و قرار می‌شود پول وسایل را پرداخت کنند. حاجی می‌گوید: من از آنها پولی نمی‌گیرم و اگر قراراست پولی بدهند آن را به یک مسجد کمک کنند. وسیله‌ای هم نگرفت و حتی دادگاه، حکم به این می‌دهد که باید دستشان قطع شود. حاج حسین گفت: من گذشت می‌کنم. نمی‌خواهم به‌خاطر من، دستی قطع شود.
بعد از شهادت حاج حسین، از مدارس یا مراکز خیریه‌ای که ما خبر نداشتیم حاجی به آنها کمک می‌کرده است تماس می‌گیرند و می‌گویند:حاج حسین به ما کمک می‌کرده، شما می‌خواهید همان اندازه، کمک کنید؟
روز حادثه
صبح حادثه من اهواز بودم.آن روز که حاج حسین به سپاه رفت. چون تصور می‌کرد فقط آقایان حضور دارند من همراهش نرفتم و الا همیشه همراهش بودم. درخانه بودم که دخترم زهرا صدایم زد وگفت: مادر توی اخبار نوشته شده، حمله ‌تروریستی به مراسم رژه اهواز.بلافاصله، همراه دخترم با تاکسی به محل حادثه رفتیم. دیگر یادم نیست چه طور تا بیمارستان رسیدم و بالای سرش رفتم. صورتش پر خون بود. با دستم صورتش را پاک کردم. و همسر شهید حرف‌هایش را با کلام حاج حسینش به پایان می‌رساند.
حفظ انقلاب وظیفه همه است
همیشه برای من مایه افتخار بود که در کنار یک جانباز زندگی می‌کردم و دیگر اینکه این نظام و انقلاب به سادگی به اینجا، نرسیده است و باید حفظ بشود. حاج حسین هم همیشه می‌گفت: همه، از اهالی خانه گرفته تا مسئولین، باید مواظب این انقلاب باشند. این انقلاب به راحتی به دست نیامده است. که به راحتی از دست برود. وظیفه همه است. که این انقلاب را حفظ کنند.
ما که از حاج حسن، خواسته بودیم. همچنان حضور داشته باشد. آخرین حرف‌هایی جا مانده در گفت‌و‌گو را از صحبت‌های او پیگیر می‌شویم.حاج حسن می‌گوید: من خودم راوی راهیان نور هستم. اگر وصیت نامه شهدا را مطالعه کنیم قریب به اتفاق، وصیتشان اول، پیروی از ولایت فقیه، دوم نماز اول وقت و سوم حجاب برای خانم‌هاست. حاج حسین هم از جمله افرادی بود که روی موضوع حجاب تأکید داشت. اینها خواسته شهدا بوده است. از همه مردم می‌خواهم، راه شهدا را ادامه بدهند. همیشه به یاد شهدا باشند. یقیناً هر کسی راه ولایت‌فقیه و شهدا را ادامه بدهد به هیچ خطر و بن‌بستی نمی‌رسد.