kayhan.ir

کد خبر: ۱۲۱۲۴۸
تاریخ انتشار : ۲۶ آذر ۱۳۹۶ - ۱۹:۴۹
نامه سرگشاده و تکان‌دهنده یک جدا شده از بهائیت-3

افشاگری‌ هولناک یک زن بهایی در باره سران این فرقه ضالّه


من اصلا چیزی از معنای بهائیت نمی‌دانستم. نمی‌دانستم که حسینعلی میرزا ملقب به بهاالله تروریست و انسان‌نمای شیطان‌صفتی بود که خودش را خدای خدایان معرفی می‌کرد ولی آن موقع این حرف که: همه ما برگهای یک درخت هستیم و یا اینکه سعدی گفته است که: بنی‌آدم اعضای یکدیگرند و چیزهای شبیه این برای من که در سنین بیست سالگی بودم بسیار فریبنده بود. فکر می‌کردم بهایی بودن یعنی به همه دین‌های الهی احترام گذاشتن به من نگفتند که بهائیت تمام دین‌ها را منسوخ می‌داند. 12 اکتبر 1984 به این تشکیلات که بعدها فهمیدم فوق‌العاده سری است وارد شدم.
شروع
 شکنجه‌های شیطانی             
پسرم کودکی فوق‌العاده سالم آرام و قوی‌بنیه بود تا آن موقع که حدودا دو سال داشت از شیر خودم او را تغذیه می‌کردم من و پسرم در اتاق محقری که در واقع یک استودیو بود زندگی می‌کردیم زندگی بسیار مشکلی داشتیم ولی خوشحال بودم که صحیح وسالم هستیم بعد از پیوستنم به فرقه شیطانی بهائیت تنها چیزی که همسر منصوری اصرار داشت بداند این بود که شبها هنگامی که من برای رفتن سر کار از منزل خارج می‌شوم چه کسی نزد فرزندم می‌ماند. او یک روز که کارم تعطیل بود مرا برای شام دعوت کرد و پس از شام از من خواست از آنجا که دیروقت است با فرزندم همان‌جا بخوابم آن قدر اصرار کردند تا قبول کردم مهین محل خوابیدن مارا در کنار دخترش رویا و در اتاق او قرار داد به محض آنکه خواستیم بخوابیم مهین در را باز کرد و از من خواست پسرم را به او بدهم با خود فکر کردم که این زن نازنین! می‌داند تمام هفته کار می‌کنم و خسته می‌شوم می‌خواهد امشب کمی راحت بخوابم و استراحت کنم! مهین پسرم را که آرام بود اندکی بعد با خود برد ناگهان صدای‌گریه فرزندم را شنیدم که از آپارتمان روبرویی می‌آمد(منصوری یک آپارتمان هم داشت که مقابل این آپارتمان بود) کمی بعد صدای‌گریه قطع شد بعد از حدود دو ساعت مهین بچه را آورد و به من پس داد. آنها نقش خود را خیلی ماهرانه بازی می‌کردند که اصلا به ذهنم خطور نمی‌کرد نیت بدی داشته باشند. من که در یک خانواده مذهبی تربیت شده‌ام و از چنین چیزهایی بی‌خبر بودم بعدا فهمیدم که فرزند دلبندم آن شب لعنتی از سوی منصوری مورد تجاوز قرار گرفته است.
ماهیت کثیف منصوری
 او آدم کثیفی است که قبل از انقلاب در خرمشهر به یک کودک تجاوز کرد وآن بچه در بیمارستان بستری شد منصوری را به زندان انداختند اما با نفوذی که بهایی‌ها قبل از انقلاب در دستگاه حاکمه داشتند او را از زندان آزاد ساختند و برای نجات وی از انتقام‌گیری خانواده کودک قربانی به یونان فراری‌اش دادند. او بچه‌های معصوم و بی‌گناه زیادی را به همین شکل مورد شکنجه قرار داده است همه بهایی‌ها حتی مرکز بهائیت بیت‌العدل وحشیانه اطلاع کامل دارند و آن را مخفی می‌کنند.نه آنها و نه هیچ بهایی دیگر در مورد منصوری به من هشدار نداد چرا که آنها حق امر به معروف و نهی از منکر ندارند در کتاب «نظر اجمالی» میرزا بها می‌گوید : «حق اعتراض و چون و چرا و امر به معروف و
نهي از منكر از ‌اشخاص نسبت به اعمال ديگران سلب شده و فقط محافل روحاني يا بيوت عدل حق حاكميت بر نفوس داشته و مربي و مراقب ‌اشخاص هستند» شايد هم مي‌خواستند من از خطر منصوري مطلع نشوم تا اين شيطان كثيف با فرزند من مشغول باشد و به كودكان آنها دست‌درازي نكند. اين شيطان خبيث آنچنان نقش خود را ماهرانه بازي مي‌كرد كه كمتر كسي مي‌توانست به دروغ بودن ادعاهايش پي ببرد همين‌طور كه وسط اتاق نشسته بود ناگهان بلند مي‌شد مي‌ايستاد و به خودش حركتي مي‌داد و مي‌گفت شما يك بوي معطر بهشتي را احساس نكرديد؟ و بعدها فهميدم كه همين آدم در آتن به غير از كودك من به دو كودك ديگر نيز تجاوز كرده است ولي آنها بزرگ‌تر بودند و مي‌توانستند هر اتفاقي مي‌افتد به پدر و مادرشان بگويند تا از تكرار آن جلوگيري شود.
ادامه شكنجه‌ها
يك روز قرار بود براي كار مهمي از خانه خارج شوم «رزا» به عنوان اينكه پسرم تنهاست به خانه‌ام آمد پس از خروج از منزل و طي مسافتي متوجه شدم كه تاريخ را ‌اشتباه كرده‌ام و بايد روز ديگري براي انجام آن كار بروم در برگشت وقتي مقابل خانه رسيدم ديدم مهين و رزا دارند اطراف را نگاه مي‌كنند آنها وقتي مرا ديدند دست‌پاچه شدند. مهين گفت كليد خانه را جا گذاشته‌ايم و آمده‌ايم اينجا تا كليد رزا را بگيريم اما منصوري رفته منزل شما تا از دستشويي استفاده كند آنها مدتي مرا جلوي در ساختمان معطل نگه داشتند بعد هم رزا با انگشت‌هايش ضربات كوتاهي به در زد و شهاب منصوري بيرون آمد و بدون اينكه به من توجهي كند فورا از محل دور شد. وقتي وارد اتاق شدم پسرم گوشه تخت افتاده و صورتش سفيد شده بود.
بعد از آن روز ديگر منصوري را در خانه خود نديدم چرا كه رزا توانسته بود كليد يدك مرا بدزدد و شبها كه من بي‌خبر از همه جا سر كار بودم منصوري به منزل ما مي‌آمد و كودكم را مورد آزار قرار مي داد.
از خواب  غفلت
بيدار شدم
وضع كودك دلبندم عادي نبود رنگ و رويش زرد شده بود وهيچ وقت نمي‌خنديد. رشدش متوقف شده چيزي نمي‌خورد شبيه بچه‌هاي عقب‌مانده شده‌ ‌بود هميشه نا‌آرام بود وحركات و رفتار غيرعادي داشت نمي‌توانست يك جا بند شود فرزندم تا پنج سالگي حرف نزد عصب بينايي‌اش صدمه ديد و يك چشمش كور شد سيستم اعصابش به هم ريخت و صورتش كج شد همه اينها نتيجه اعمال وحشيانه منصوري بود. آخرين باري كه به خانه منصوري‌ها رفتم بعد از ناهار مهين براي من چاي آورد و بعد هم جداگانه براي بقيه در يك سيني چاي آورد. آن روز منصوري اصرار كرد به شهر بازي برويم او و زنش گفتند كه از پسر من مراقبت مي‌كنند با دخترها و پسر خانواده منصوري به شهر بازي رفتيم در حالي كه من سرگيجه گرفته بودم و پاهايم روي زمين بند نبود احساس سبكي مي‌كردم.
همان جا بود كه رويا دختر بزرگ منصوري در يك فرصت مناسب يواشكي در گوش من گفت «بايد به خانه برگردي و بچه ات را با خود ببري» اما رزا و ميترا و شيوا با خنده و شوخي تا ساعت 11شب مرا نگه داشتند.