kayhan.ir

کد خبر: ۹۹۹۷۲
تاریخ انتشار : ۲۲ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۸:۴۱
خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) - ۲۵

لمحاتی از امام


یک بار تعدادی میهمان خانوادگی برای امام رسید و شب ماندند، چون اتاق‌ها محدود بود، من آن شب را در آشپزخانه خوابیدم، صبح وقتی امام مرا دیدند گفتند: «دیشب نگرانتان بودم که مبادا سرما بخورید.» این در حالی بود که من جزو خانواده ایشان نبودم و فقط افتخار کنیزی و خدمتگزاری بیت ایشان را داشتم. این برخورد امام مرا به یاد سخن پیامبر اکرم(ص) انداخت که نسبت به سلمان فرمودند: سلمان منا اهل البیت و سلمان فارسی را از خود و خانواده‌اش دانستند. و من نیز به خاطر همین برخوردهای امام همیشه احساس می‌کردم که جزو خانواده ایشان هستم و امام همواره مرا «خواهر طاهره!» صدا می‌کردند و وظایفی را به من ارجاع می‌دادند که من عنایت خاصی از صحبت و دقتشان حس می‌کردم.
در نوفل لوشاتو هوا به شدت سرد شده بود و من هم لباس مناسب و گرم نداشتم. خانم حضرت امام از قول ایشان گفتند: «خواهر طاهره لباس گرم ندارد؟ به نظر می‌رسد که از  سرما خودش را جمع‌وجور می‌‌کند.» عرض کردم: خیر در سوریه مانده است، فردای آن روز امام(س) چند فرانک به من دادند و فرمودند: برای خودت یک لباس گرم بخر، رفتم و یک مانتو برای خودم خریدم ولی خدا می‌داند از توجه و عنایت حضرت امام با آن همه مسائل و مشغله‌ای که در اطرافشان بود، ساعت‌ها و روزها به فکر بودم، ریزبینی و توجه همه‌جانبه ایشان دقیقا از اعمال و رفتار ائمه معصومین نشأت گرفته است.
روزی میهمانان زیادی برای صرف غذا ماندند. پس از آن ظرف و ظروف زیادی در آشپزخانه جمع شد. من در حال شستن ظرف‌ها بودم که امام وارد آشپزخانه شدند و گفتند: «این طور شما خسته می‌شوید، شما فقط آنها را بشوئید و بروید، من می‌آیم خودم آب می‌کشم» البته من نپذیرفتم ولی به عمق توجه امام پی بردم. هیچ نکته و رفتاری از دید ایشان پنهان نمی‌ماند.
یک روز بعد از نماز، در حالی که کنار سجاده نشسته بودم‌و به آنچه که گذشته بود و می‌گذشت می‌اندیشیدم ناگهان صدای برخورد استکان و نعلبکی از آشپزخانه بلند شد، با عجله به آنجا رفتم، دیدم حضرت امام خود چای ریخته‌اند و در سینی گذاشته‌ می‌خواهند به اتاق ببرند، عرض کردم: حاج آقا! شما چرا؟! گفتند: «می‌خواستم کمکی به خانم کنم.» و من سینی را از دست ایشان گرفتم و به اتاق بردم.
وقتی که امام از ساعت نه تا نه و بیست دقیقه در بالکن منزل قدم می‌زدند، با این که آن طرف ساختمان پلیس محلی بود، ولی من خیالم راحت نبود و نگران جان ایشان بودم. به همین خاطر سعی می‌کردم در زیر بالکن بایستم طوری که ایشان متوجه نشوند و از اوضاع و احوال مراقبت کنم. گویا امام یک بار سایه مرا می‌بیند و از کار من و فلسفه‌اش مطلع می‌شوند. از این رو صدایم کردند و گفتند: «خواهر طاهره! من راضی نیستم شما این همه خودتان را به زحمت بیندازید، پلیس هست، کفایت می‌‌کند و خداوند هر چه بخواهد همان می‌شود.» گفتم: «من دلم تاب نمی‌آورد،‌ با پلیس دلم محکم نیست باید خودم باشم تا خیالم راحت شود.»
لمحاتی از امام
تمام منش و روش زندگی امام برای ما الگویی تمام بوده و هست. آن‌قدر ایشان به مسائل عنایت داشته و همه‌جانبه‌نگر بودند که انسان در باورش نمی‌گنجد.
همان‌طور که پیشتر گفتم، خرید مایحتاج خانه به عهده من بود، هر روز فهرستی از مایحتاج بیت و آنچه که امام لازم داشتند تهیه می‌‌کردم و برای خرید می‌رفتم، برای این منظور مبلغی به عنوان تنخواه‌ گردان از امام می‌گرفتم و مبالغ قبلی را هم تسویه می‌کردم.
یک بار خدمت امام رسیدم و خواستم حساب هزینه را مشخص و تصفیه کنم. وقتی عدد و رقم را برای امام جمع زدم، امام پرسیدند: «اشتباه نکردید؟»‌دوباره شروع به جمع و تفریق کردم و بعد گفتم: «نه، درست است» امام سکوت کرد و هیچ نگفت، وقتی برای خرید رفتم، دیدم که مبلغی پول زیاد آورده‌ام؛ دوباره حساب و کتاب کردم، فهمیدم که به میزان 81 فرانک اشتباه کرده‌ام و نه فرانک را نود فرانک محاسبه کرده‌ام؛ به خدمت امام رفتم و گفتم: «حاج آقا! من اشتباه کردم و پول زیاد آوردم!» امام گفتند: «من همان وقت فهمیدم، می‌خواستم خودتان به موضوع برسید.»
در این برخورد امام، ظرافت و درس اخلاقی بزرگی مستتر بود، اگر ایشان همان ابتدا بر اشتباهم اصرار می‌ورزیدند، احساسی در من به وجود می‌آمد که در این خانه به من اعتمادی نیست و به تبع آن دلسرد می‌شدم. اما وقتی امام با وجود اطمینان به اشتباهم چنین برخوردی کردند، دریافتم که حضرت امام اعتماد زیادی به من دارند و چقدر این اعتماد و ارتباط خالصانه و صادقانه است و به برکت همین نوع برخوردها و به ادعای بسیاری از دوستان، من از اعتماد به نفسی برخوردار شدم که همیشه زبانزد بود.
از دیگر کارها در روزهای اول ورودم در بیت امام، گشودن نامه‌هایی بود که از اقصا نقاط دنیا برای امام می‌آمد. بخشی از وقت امام صرف مطالعه این نامه‌ها می‌شد و حتی به برخی هم پاسخ می‌دادند. با توجه به حجم گسترده نامه‌ها و مرسولات احتمال هر نوع خطری می‌رفت و من بیم داشتم که از این طریق به جان حضرت امام آسیبی برسد، از این رو ابتدا خود نامه‌ها را در آشپزخانه و با مهارتی که داشتم باز می‌کردم و بعد در اختیار امام قرار می‌دادم تا در صورت  خطر احتمالی، آسیبی به ایشان نرسد.
روزی امام وارد آشپزخانه شدند و مرا در حال گشودن نامه‌ها دیدند، فرمودند: «خواهر طاهره! من راضی نیستم که شما این کار را بکنید!؟، ابتدا منظورشان را نفهمیدم فکر کردم که از این کار ناراحت‌اند و نمی‌خواهند من نامه‌ها را ببینم، از این رو عرض کردم: «حاج آقا! والله داخل نامه‌ها را نگاه نمی‌کنم. فقط به خاطر مسائل امنیتی در پاکت را باز می‌کنم و بعد خدمت می‌آورم.» فرمودند: «به این خاطر نمی‌گویم، می‌گویم اگر برای من خطر دارد برای شما هم خطر دارد، حالا چرا شما به خطر بیفتید» عرض کردم امت و ملتی در انتظار شما هستند، فرمودند: «شما هم هشت تا بچه دارید که در ایران منتظرتان هستند.» توضیح دادم که برای این کار آموزش‌هایی دیده‌ام و مهارت‌هایی دارم که خطر و آسیبش برایم کمتر است. امام گفتند: «یک ساعتی بیایید و به من هم آنها را یاد بدهید.»