تجدید حیات استعمار در قاره سیاه
اشاره
بسیاری از اندیشمندان در اواخر قرن بیستم استعمار را پدیدهای منسوخ شده و مربوط به دهههای گذشته میدانستند و به همین خاطر، برای توسعه جهان سوم متشکل از کشورهای مستقل، طرح و برنامه ارائه میدادند.
در آن زمان اینگونه تبلیغ میشد که کشورهای صنعتی نیازی به جوامع عقب مانده ندارند، اما این عقبماندگی ممکن است در بلندمدت جهان (از جمله کشورهای پیشرفته) را با بحران مواجه کند. لذا، خود دولتهای غربی به هر دلیلی، از تحقیقات در مورد توسعه حمایت میکردند.
اما، شروع قرن بیست و یکم، دو تحول جهانی به همراه داشت؛ ابتدا لشکرکشی آمریکا و متحدانش به خاورمیانه و سپس، بروز بحرانهای اقتصادی کمسابقه در اقتصادهای پیشرفته غربی.
با آغاز قرن 21 کمکم سلاح جای دیپلماسی و گفتوگو را گرفت و تصور شکلگیری یک دنیای آرام و بدون خونریزی پس از جنگ سرد، نقش بر آب شد.
اکنون شرایط به گونهای است که آمریکا و کشورهای قدرتمند عضو ناتو به هر جا که بخواهند لشکرکشی میکنند.
این لشکرکشیها قبل از هر چند دلایل اقتصادی دارد و مقاله حاضر به دنبال بررسی علل اعزام نیروهای فرانسوی به دو کشور مالی و آفریقای مرکزی و تجدید روابط استعماری سابق است.
سرویس خارجی
*سبحان محقق
زمانی اروپاییها به بهانه توسعه تجارت، حمایت از تجار و بازرگانان و کشف سرزمینهای جدید به مناطق دوردست از جمله آفریقا رفتند و سپس به بهانه حفظ این سرزمینها از رقیبان مهاجم، حفظ منافع بازرگانی، ایجاد نهادهای جدید و گسترش تمدن در این مناطق ماندند.
استعمار به آن صورت که ما میشناسیم، با توسعهطلبی نیروی دریایی کشورهای پرتغال، هلند و اسپانیا در قرن 16 میلادی آغاز شد و سپس با ورود انگلیس، فرانسه، روسیه، ایتالیا، آلمان و نهایتا ایالات متحده به این عرصه، تقریبا همه جهان را دربرگرفت.
علت غلبه اروپا بر کل ممالک دیگر، همزمانی طمعورزی قدرتهای این قاره با توسعه سلاحهای آتشین، تحولات فکری، توسعه نهادهای مدرن، مدرنیزه شدن دولت و ارتش و پیشرفت علمی و تکنولوژیک در اروپا بود.
طبق نظریه داروینیسم اجتماعی، جوامع قویتر به طور طبیعی حق دارند و باید بر دیگر جوامع فروتر مسلط شوند. کمکم در چارچوب همین تفکر، نژادهای مختلف بشری از لحاظ هوش و نیرومندی، به مراتب عالی و دانی و حد فاصل این دو مرتبه تقسیم بندی شدند. در این سلسله مراتب نژادی، سیاهان در نازلترین و سفیدپوستان در عالیترین درجه قرار گرفتند. البته طبق فرمول حزب «نازی» آلمان، نژاد آریایی ژرمن در جایگاه برتر و نژادهای یهودی و سیاه در پستترین درجه قرار میگرفتند.
بدین ترتیب، سفیدپوستان اروپایی نه تنها به خاطر ترکتازیهای خود احساس گناه نمیکردند، بلکه غلبه بر اقوام بومی را وظیفه و رسالت خود میدانستند.
استعمار حدود 450 سال ادامه یافت و در میانه قرن بیستم به کمال خود رسید. در این مقطع از تاریخ، جهان به خاطر دو پدیده مدرنیسم و استعمار، به طور کل عوض شد و با دنیای قرن شانزدهم کاملا فرق داشت. در غرب اقتصادی شکل گرفت که منابعش از کشورهای تحت استعمار تامین میشد و ممالک تحت استعمار که اصطلاحا کشورهای جنوب خوانده میشدند، علاوه بر اینکه مواد اولیه صنایع کشورهای شمال را تامین میکردند، تبدیل به بازار این کشورها نیز شدند. به ویژه کشورهای نفتی تحت یک تقسیم کار تحمیل شده و از طریق خرید کالاها و تسلیحات، دلارهای ناشی از فروش نفت را به کشورهای غربی بازگشت میدادند.
در چارچوب انتقال نهادهای مدرن، بر جوامع بومی مرزهای جغرافیایی تحمیلی شد و در درون این مرزها کشورهای ملی شکل گرفتند. تحمیل این مرزها منازعات گستردهای را سبب شد، منازعاتی که هنوز ادامه دارد.
کشورهای جنوب برای نخستین بار در تاریخ خود، «توسعه ناموزون» و همچنین «توسعه توسعه نیافتگی» را تجربه کردند. محیط زیست آنها نیز به سبب کشتهای تک محصولی، توسعه کارخانهها، فاضلابها، و در کل؛ شرایط تحمیلی از جانب اربابان جدید آسیب فراوان دید.
آمریکا و قدرتهای اروپایی برای آنکه اقتصاد خود را شکوفا نگه دارند، جوامع تحت نفوذ خود را به شدت استثمار کردند و این سیاست استعماری باعث شد که مازاد اقتصادی از جنوب به شمال منتقل شود؛ مثل درختی که مواد غذایی حیاتی را از ریشه به ساقهها منتقل میکند، مازاد این کشورها نیز منتقل شد.
اما، با رشد آگاهی در جنوب، طی دهههای نخست و میانی قرن بیستم و در پی شکلگیری جنبشهای آزادیبخش و قیامهای مردمی در ممالک تحت استعمار، غربیها مجبور شدند از استعمار مستقیم سایر ممالک دست بکشند، هر چند روابط استعماری به اشکال مختلف ادامه یافت.
بازگشت استعمار
با شروع قرن بیست و یکم، در حالی که اندیشمندان و سیاستمداران جوامع جنوب فکر میکردند استعمار مستقیم پدیدهای منسوخ شده و متعلق به گذشته است و اکنون باید به راهکارهای توسعه همه جانبه اندیشید و با عوارض دوران استعمار مثل پدیده توسعه ناموزون مبارزه کرد، در میان بهت و حیرت همه، استعمار مستقیم به شکل سابقش دوباره پدیدار شده است. ایالات متحده به تنهایی و یا با متحدانش و ناتو به خاورمیانه لشکرکشی میکند و در اینجا میماند؛ دولت فرانسه نیز به آفریقای فرانسوی زبان و کشورهایی مثل مالی و آفریقای مرکزی برمیگردد. این حملات و لشکرکشیها در روز روشن و مقابل دیدگان همه صورت میگیرد و مهاجمان حقوق بینالملل را نادیده میگیرند.
البته، این بار غرب مثل قرون 18 و 19 به بهانه حراست از منافع تجار و بازرگانان خودی، تفنگداران را به آن سوی دریاها اعزام نمیکند، بلکه مبارزه با تروریسم و افراطگرایی، حقوق بشر و همچنین، حراست از جان غیرنظامیان، جلوگیری از درگیریهای قومی و حمایت از دولت ملی در مقابل شورشیان بهانه جدید مهاجمان اروپایی و آمریکایی است.
نکته قابل تأمل مرتبط با استعمار جدید این است که صورتبندی سیاسی میان کشورهای جهان همان صورتبندی سابق است و اکنون نیز همان قدرتهایی که درون جغرافیای سیاسی غرب قرار میگیرند، درصدد احیای روابط استعماری برآمدهاند.
الزام روابط استعماری
طول و عرض تاریخ به ما میگوید که روابط استعماری در میان ملل معمولا وجود داشته است. در اینجا ما یک پیشینه چند صد ساله برای این پدیده را متذکر شدهایم، اما اگر در مفاهیم اصلی و معانی واقعی دو اصطلاح «استعمار» و «استثمار» کمی بیشتر دقت کنیم، تاریخ مکتوب بشر به ما میگوید که روابط استعماری در طول تاریخ و در طول و عرض جغرافیا به طور معمول وجود داشته است و وجود دارد.
در زبان عربی «استعمار» به معنای ساکن کردن و ایجاد آبادانی است و استثمار نیز سود بردن و بهرهبرداری معنی میدهد.
بهرهبرداری از دسترنج اقوام و ملل مغلوب توسط قوم غالب همیشه وجود داشته و برای توسعه مناطق مسکونی توسط قدرتهای مهاجم حتی در دوران باستان هم میتوان نمونههای زیادی را مثال آورد که کشورگشایی «اسکندر مقدونی» یکی از این نمونههاست؛ او که با سپاهیانش از مقدونیه و یونان به آسیا وارد شد، به هر کجا که رفت، شهرهای جدیدی را بنا کرد. این سیاست در تمام متصرفات اسکندر مثل فینقیه (سوریه)، لیدیه (ترکیه)، پارس (ایران)، مصر و باختر (افغانستان) به اجرا گذاشته شد و بهترین گواه آن، شهر «اسکندریه» در مصر است.
بنابراین، استعمار پدیدهای تقریبا همیشگی و همهجایی است و حتی برخی از جنبههای مدرن روابط استعماری مثل برتری نژادی چندان هم مدرن نیستند و همیشه وجود داشتهاند و دردرون مفهوم استعمار مستتر هستند؛ متمدن کردن جوامع بربر و ایجاد عمران و آبادانی برای اقوام وحشی و توسعه آیین خود در میان آنها، از مأموریتهای دایمی اقوام مهاجم بوده است.
اما برخی ویژگیهای استعمار جدید، آن را از انواع قدیمیاش جدا میکند؛ 1) موتور استعمار جدید اروپا است و استعمارگران شامل کشورهایی میشوند که در جغرافیای سیاسی غرب قرار گرفتهاند؛ 2) به مدد تکنولوژی و ماشین جنگی مدرن، این استعمار همهجانبه است و همه جای کره زمین را در بر میگیرد؛ 3) تمام جنبههای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی استعماری در خدمت جنبه اقتصادی آن (استعمار مازاد و چپاول ثروت) قرار دارند و 4) در روابط اقتصادی و استعماری شمال و جنوب، توسعه اقتصادی در شمال و توسعه نیافتگی در جنوب رخ میدهد و این دو روند جداگانه همچنان ادامه دارد.
فرانسه و آفریقا
«جان پیلجر» نویسنده غربی یک سال قبل طی مقالهای پیشبینی کرد، استعمار یکبار دیگر سراسر قاره آفریقا را فرا میگیرد. پیلجر ضرورتهای اقتصادی غرب را علت بازگشت استعمار میداند.
در مورد برچیده شدن استعمار مستقیم در میانه قرن بیستم، چند علت ذکر میشود که به نظر میرسد بروز اختلاف و رقابت شدید میان قدرتهای استعماری از جمله مهمترین آنها بود؛ پدیدهای که دو جنگ جهانی خونین را به دنبال داشت و لااقل برای کشورهای اروپایی پیامدهای شومی را داشت.
اما اکنون ما شاهد شکلگیری وحدت میان این کشورها هستیم و طی یکی دو سال اخیر دیدیم که چگونه دستاندازیهای فرانسه به دو کشور «مالی» و «آفریقای مرکزی» مورد حمایت علنی «ایالات متحده»، «انگلیس»، اتحادیه اروپا و سازمان ملل قرار گرفت. این وحدت در مذاکرات هستهای با «ایران»، مشاجره با «روسیه» در مورد «اوکراین»، حمله به «لیبی»، «عراق»، «افغانستان» و حمایت از تروریستها در «سوریه» نیز کاملا مشهود است.
اصولا قاره سیاه برای غرب یک لقمه سهلالوصول است و علتش هم به منازعات نفسگیر سرزمینی، قومی و مرزی مربوط میشود. اگر به نقشه آفریقا دقت کنیم، متوجه میشویم که دستاندازی غرب به مناطق میانی آن از سواحل شرقی تا غربی بیشتر از سایر مناطق است. به علاوه، در این مناطق از «سومالی» گرفته تا «نیجریه» و صحرای بزرگ، شاخههای وابسته به شبکه القاعده مثل «الشباب»، «بوکوچرام»، «انصارالدین» و «الطوارق» فعال هستند و بهانههای فوری و بیدردسر را برای مداخله نظامی میدهند.
واضح است در شرایطی که بیکاری، فقر و فشارهای معیشتی در کشورهای غربی از جمله فرانسه، به یک رکورد بیسابقه رسیده است، بازگشت به آفریقا وسوسهانگیز شود.
هر دو کشور مالی و آفریقای مرکزی سرشار از منابع و معادن هستند؛ هماکنون غربیها به ویژه شرکتهای فرانسوی سرگرم تاراج منابعی چون نفت، گاز، طلا، فسفات، خاک چینی، نمک، سنگآهن، اورانیوم، سنگ گچ،گرانیت و هیدرولیک در کشور فقرزده مالی هستند. الآن بیشترین جمعیت فرانسوی که در خارج از این کشور حضور دارند، در مالی به سر می برند و در حالی مازاد حیاتی مالی را غارت میکنند که اکثر شهروندان مالی در فقر مطلق به سر میبرند.
از جمله منابع جدیدی که در مالی وجود دارد و هنوز مورد بهرهبرداری قرار نگرفتهاند، میتوان به بوکسید، سنگ معدن آهن، منگنز، قلع و مس اشاره کرد. در این کشور همچنین منابع جدیدی از نفت کشف شده است که با کمترین هزینه قابلیت استخراج و بهره برداری را دارد.
لذا، سادهلوحانه است اگر بپذیریم که این همه منابع غنی و جور واجور اشتهای قدرت استعماری کهنهکاری مثل فرانسه را تحریک نکرده و پاریس به دلایل انساندوستانه به مالی لشکرکشی کرده است.
از میان همه منابع معدنی گوناگونی که برشمردیم، به نظر میرسد که «اورانیوم» از همه مهمتر است؛ فرانسه 59 رآکتور اتمی غیرنظامی در اختیار دارد که 80درصد الکتریسیته این کشور را تولید میکنند. در واقع این رآکتورها بزرگترین شبکه صادرات الکتریسیته در جهان را تشکیل میدهند و برای دولت فرانسه سالانه بیش از دو میلیارد و 25میلیون دلار درآمد دارد. در این میان، مرکز انرژی هستهای «آروا»، در توسعه و صادرات تکنولوژی هستهای فرانسه نقش محوری دارد.
ذکر موارد بالا کفایت میکند که بدانیم دولت پاریس چقدر به منابع اورانیوم وابسته است.
فرانسه در شرایطی متوجه مالی شد و تصمیم گرفت در این کشور حضور نظامی مستقیم داشته باشد که شرکت آروا در کشور نیجر برای ادامه استخراج اورانیوم با مشکل مواجه گردید؛ چون استخراج آن آب آشامیدنی مناطقی از این کشور را به ضایعات رادیواکتیو در حد وسیع آلوده میکرد و همین مسئله باعث اعتراضات گسترده شده بود. لذا، جا داشت که فرانسه فوراً به دنبال کشور جایگزین باشد.
طبق نظر کارشناسان، برآورد میشود که مالی بیش از 5200 تن منابع اورانیوم دست نخورده در اختیار دارد. آیا همین یک مورد، انگیزه کافی برای حمله به مالی ایجاد نمیکند؟!
حمله فرانسه به کشور آفریقای مرکزی نیز به خاطر حفاظت از منافع استراتژیک پاریس بوده است؛ علیرغم وجود منابع غنی در آفریقای مرکزی، مردم این کشور هم مثل مردم مالی با فقر مطلق دست و پنجه نرم میکنند. آفریقای مرکزی دارای معادن اورانیوم، الماس، طلا، منابع غنی نفت و گاز و سایر منابع معدنی است.
استثمار منابع این دو کشور آفریقایی درحال حاضر برای فرانسه بحرانزده یک فرصت طلایی است و به عبارت دیگر، پاریس نمیتواند از این فرصت چشمپوشی کند.
در آفریقای مرکزی، ابتدا فرانسه به درگیریهای داخلی دامن زد، سپس به بهانه جلوگیری از وقوع نسلکشی و انگیزههای انساندوستانه، به این کشور لشکر کشید. اعزام نیرو ابتدا بدون تصویب شورای امنیت سازمان ملل و بهطور غیرقانونی صورت گرفت. ولی بعداً سازمان ملل، آمریکا، انگلیس و اتحادیه اروپا از اقدام فرانسه حمایت کردند.
هرچند دلایل فرانسه برای حمله به آفریقای مرکزی مضحک بود، ولی رسانههای غربی به عنوان لشکر تبلیغاتی عمل کردند و عملاً در خدمت ارتش فرانسه درآمدند.
در ماه مارس سال گذشته میلادی (فروردین92) اعضای گروه شبه نظامی «سلکا» که عمدتاً مسلمان هستند، «فرانسوا بوزیزه» رئیسجمهور مورد حمایت فرانسه که در سال 2003 از طریق کودتا علیه دولت منتخب به قدرت رسیده بود، را برکنار کردند و به جای وی، «میشل جوتودیا» را به قدرت رساندند. جوتودیا نخستین رئیسجمهور مسلمان آفریقای مرکزی بود. در این هنگام جوخههای مرگ وابسته به گروه «آنتی بالکا» وارد ماجرا شدند. آنتی بالکا که وابسته به بوزیزه بود، با چراغ سبز فرانسه، علیه غیرنظامیان دست به حمله زد و طبق گزارش صلیب سرخ، این حملات بیشتر متوجه مردم مسلمان بود و همین مسئله باعث شروع حملات قومی و مذهبی علیه یکدیگر شد و گروه «سلکا» بدنام گردید. بدین ترتیب، دولت فرانسه ابتدا به درگیریهای قومی در آفریقای مرکزی دامن زد و سپس وارد این کشور شد. «فرانسوا اولاند»، رئیسجمهور فرانسه، پس از این لشکرکشی اعلام کرد که با هدف توقف درگیریهای قومی در آفریقای مرکزی، به این کشور نیرو اعزام کرده است. اما در همان موقع کارشناسان بیطرف اعلام کردند، این لشکرکشی به خاطر حفاظت از منافع استراتژیک فرانسه صورت گرفته است.
«جوتودیا» نیز خطر وقوع نسلکشی در آفریقای مرکزی را رد کرده و گفته بود، در این مورد رسانههای غربی افکار عمومی را فریب میدهند.
حمله فرانسه به مالی نیز هرچند صدها کشته برجای گذاشت و بیش از 800هزار نفر را آواره کرد، با این حال پاریس مدعی بود این لشکرکشی به خاطر تهدیدات تروریستی علیه دولت قانونی «باماکو» صورت گرفت و این اقدام در چارچوب انگیزههای انساندوستانه انجام شده است.
برای اثبات بیپایه بودن انگیزههای انساندوستانه فرانسه، فقط به یک مورد از جنایات ناجوانمردانه این کشور در مالی بسنده میکنیم؛ بمباران شهر «کونا» توسط نیروی هوایی فرانسه، مرگ بسیاری از غیرنظامیان را درپی داشت و دراین ماجرا، شماری از کودکان برای رهایی از بمباران، خود را به رودخانه انداختند و غرق شدند.
همانطور که در ماجرای لشکرکشیهای ایالات متحده به خاورمیانه، ناتو نقش مکمل را بازی میکرده است، در آفریقا نیز واشنگتن قدرتهای اروپایی را مکمل نفوذ خود دراین قاره و چین را دشمن میداند. لذا، اگر آمریکا به فرانسه مجوز میدهد تا در آفریقا مداخله کند، این سیاست یک سیاست راهبردی است و آمریکا میداند که به تنهایی نمیتواند نظم مورد نظرش را بر جهان تحمیل کند و به همین خاطر، «باهم خوری» با اروپا را بر «تکخوری» ترجیح میدهد.
اکنون ایالات متحده از طریق نهاد «آفریکام» (فرماندهی آمریکا- آفریقا) بر قاره سیاه اعمال نفوذ میکند؛ درسال 2012 آمریکا و 34 کشور آفریقایی تحت فرماندهی آفریکام رزمایش برگزار کردند.
اگر بخواهیم با توجه به مطالب گفته شده، به یک جمعبندی برسیم، باید بگوئیم تجدید حیات استعمار در قاره سیاه برای اقتصاد بحرانزده غرب یک ضرورت است. اما به سختی ممکن است که با سازوکارهای قدیمی، این تجدید حیات صورت بگیرد و پایدار بماند. به همین خاطر، ماشین تبلیغاتی غرب، به اسلام هراسی و هشدار در مورد تهدیدات تروریستی القاعده دامن خواهد زد و همزمان با آن، درگیریهای قومی و سرزمینی درون جوامع آفریقایی افزایش خواهد یافت، تا از این طریق، افکار عمومی پذیرای حضور پررنگتر تفنگداران غرب در قاره سیاه شود.
دراین میان، مسلما وضعیت موجود در خاورمیانه و جهان اسلام بر نوع مناسبات بین آفریقا و غرب تاثیرگذار خواهد بود.
منابع
1) nodisinfo
2) crimson satellite
3) blacknews examiner
4) Johnpilger.com
5) خبرگزاریها
بسیاری از اندیشمندان در اواخر قرن بیستم استعمار را پدیدهای منسوخ شده و مربوط به دهههای گذشته میدانستند و به همین خاطر، برای توسعه جهان سوم متشکل از کشورهای مستقل، طرح و برنامه ارائه میدادند.
در آن زمان اینگونه تبلیغ میشد که کشورهای صنعتی نیازی به جوامع عقب مانده ندارند، اما این عقبماندگی ممکن است در بلندمدت جهان (از جمله کشورهای پیشرفته) را با بحران مواجه کند. لذا، خود دولتهای غربی به هر دلیلی، از تحقیقات در مورد توسعه حمایت میکردند.
اما، شروع قرن بیست و یکم، دو تحول جهانی به همراه داشت؛ ابتدا لشکرکشی آمریکا و متحدانش به خاورمیانه و سپس، بروز بحرانهای اقتصادی کمسابقه در اقتصادهای پیشرفته غربی.
با آغاز قرن 21 کمکم سلاح جای دیپلماسی و گفتوگو را گرفت و تصور شکلگیری یک دنیای آرام و بدون خونریزی پس از جنگ سرد، نقش بر آب شد.
اکنون شرایط به گونهای است که آمریکا و کشورهای قدرتمند عضو ناتو به هر جا که بخواهند لشکرکشی میکنند.
این لشکرکشیها قبل از هر چند دلایل اقتصادی دارد و مقاله حاضر به دنبال بررسی علل اعزام نیروهای فرانسوی به دو کشور مالی و آفریقای مرکزی و تجدید روابط استعماری سابق است.
سرویس خارجی
*سبحان محقق
زمانی اروپاییها به بهانه توسعه تجارت، حمایت از تجار و بازرگانان و کشف سرزمینهای جدید به مناطق دوردست از جمله آفریقا رفتند و سپس به بهانه حفظ این سرزمینها از رقیبان مهاجم، حفظ منافع بازرگانی، ایجاد نهادهای جدید و گسترش تمدن در این مناطق ماندند.
استعمار به آن صورت که ما میشناسیم، با توسعهطلبی نیروی دریایی کشورهای پرتغال، هلند و اسپانیا در قرن 16 میلادی آغاز شد و سپس با ورود انگلیس، فرانسه، روسیه، ایتالیا، آلمان و نهایتا ایالات متحده به این عرصه، تقریبا همه جهان را دربرگرفت.
علت غلبه اروپا بر کل ممالک دیگر، همزمانی طمعورزی قدرتهای این قاره با توسعه سلاحهای آتشین، تحولات فکری، توسعه نهادهای مدرن، مدرنیزه شدن دولت و ارتش و پیشرفت علمی و تکنولوژیک در اروپا بود.
طبق نظریه داروینیسم اجتماعی، جوامع قویتر به طور طبیعی حق دارند و باید بر دیگر جوامع فروتر مسلط شوند. کمکم در چارچوب همین تفکر، نژادهای مختلف بشری از لحاظ هوش و نیرومندی، به مراتب عالی و دانی و حد فاصل این دو مرتبه تقسیم بندی شدند. در این سلسله مراتب نژادی، سیاهان در نازلترین و سفیدپوستان در عالیترین درجه قرار گرفتند. البته طبق فرمول حزب «نازی» آلمان، نژاد آریایی ژرمن در جایگاه برتر و نژادهای یهودی و سیاه در پستترین درجه قرار میگرفتند.
بدین ترتیب، سفیدپوستان اروپایی نه تنها به خاطر ترکتازیهای خود احساس گناه نمیکردند، بلکه غلبه بر اقوام بومی را وظیفه و رسالت خود میدانستند.
استعمار حدود 450 سال ادامه یافت و در میانه قرن بیستم به کمال خود رسید. در این مقطع از تاریخ، جهان به خاطر دو پدیده مدرنیسم و استعمار، به طور کل عوض شد و با دنیای قرن شانزدهم کاملا فرق داشت. در غرب اقتصادی شکل گرفت که منابعش از کشورهای تحت استعمار تامین میشد و ممالک تحت استعمار که اصطلاحا کشورهای جنوب خوانده میشدند، علاوه بر اینکه مواد اولیه صنایع کشورهای شمال را تامین میکردند، تبدیل به بازار این کشورها نیز شدند. به ویژه کشورهای نفتی تحت یک تقسیم کار تحمیل شده و از طریق خرید کالاها و تسلیحات، دلارهای ناشی از فروش نفت را به کشورهای غربی بازگشت میدادند.
در چارچوب انتقال نهادهای مدرن، بر جوامع بومی مرزهای جغرافیایی تحمیلی شد و در درون این مرزها کشورهای ملی شکل گرفتند. تحمیل این مرزها منازعات گستردهای را سبب شد، منازعاتی که هنوز ادامه دارد.
کشورهای جنوب برای نخستین بار در تاریخ خود، «توسعه ناموزون» و همچنین «توسعه توسعه نیافتگی» را تجربه کردند. محیط زیست آنها نیز به سبب کشتهای تک محصولی، توسعه کارخانهها، فاضلابها، و در کل؛ شرایط تحمیلی از جانب اربابان جدید آسیب فراوان دید.
آمریکا و قدرتهای اروپایی برای آنکه اقتصاد خود را شکوفا نگه دارند، جوامع تحت نفوذ خود را به شدت استثمار کردند و این سیاست استعماری باعث شد که مازاد اقتصادی از جنوب به شمال منتقل شود؛ مثل درختی که مواد غذایی حیاتی را از ریشه به ساقهها منتقل میکند، مازاد این کشورها نیز منتقل شد.
اما، با رشد آگاهی در جنوب، طی دهههای نخست و میانی قرن بیستم و در پی شکلگیری جنبشهای آزادیبخش و قیامهای مردمی در ممالک تحت استعمار، غربیها مجبور شدند از استعمار مستقیم سایر ممالک دست بکشند، هر چند روابط استعماری به اشکال مختلف ادامه یافت.
بازگشت استعمار
با شروع قرن بیست و یکم، در حالی که اندیشمندان و سیاستمداران جوامع جنوب فکر میکردند استعمار مستقیم پدیدهای منسوخ شده و متعلق به گذشته است و اکنون باید به راهکارهای توسعه همه جانبه اندیشید و با عوارض دوران استعمار مثل پدیده توسعه ناموزون مبارزه کرد، در میان بهت و حیرت همه، استعمار مستقیم به شکل سابقش دوباره پدیدار شده است. ایالات متحده به تنهایی و یا با متحدانش و ناتو به خاورمیانه لشکرکشی میکند و در اینجا میماند؛ دولت فرانسه نیز به آفریقای فرانسوی زبان و کشورهایی مثل مالی و آفریقای مرکزی برمیگردد. این حملات و لشکرکشیها در روز روشن و مقابل دیدگان همه صورت میگیرد و مهاجمان حقوق بینالملل را نادیده میگیرند.
البته، این بار غرب مثل قرون 18 و 19 به بهانه حراست از منافع تجار و بازرگانان خودی، تفنگداران را به آن سوی دریاها اعزام نمیکند، بلکه مبارزه با تروریسم و افراطگرایی، حقوق بشر و همچنین، حراست از جان غیرنظامیان، جلوگیری از درگیریهای قومی و حمایت از دولت ملی در مقابل شورشیان بهانه جدید مهاجمان اروپایی و آمریکایی است.
نکته قابل تأمل مرتبط با استعمار جدید این است که صورتبندی سیاسی میان کشورهای جهان همان صورتبندی سابق است و اکنون نیز همان قدرتهایی که درون جغرافیای سیاسی غرب قرار میگیرند، درصدد احیای روابط استعماری برآمدهاند.
الزام روابط استعماری
طول و عرض تاریخ به ما میگوید که روابط استعماری در میان ملل معمولا وجود داشته است. در اینجا ما یک پیشینه چند صد ساله برای این پدیده را متذکر شدهایم، اما اگر در مفاهیم اصلی و معانی واقعی دو اصطلاح «استعمار» و «استثمار» کمی بیشتر دقت کنیم، تاریخ مکتوب بشر به ما میگوید که روابط استعماری در طول تاریخ و در طول و عرض جغرافیا به طور معمول وجود داشته است و وجود دارد.
در زبان عربی «استعمار» به معنای ساکن کردن و ایجاد آبادانی است و استثمار نیز سود بردن و بهرهبرداری معنی میدهد.
بهرهبرداری از دسترنج اقوام و ملل مغلوب توسط قوم غالب همیشه وجود داشته و برای توسعه مناطق مسکونی توسط قدرتهای مهاجم حتی در دوران باستان هم میتوان نمونههای زیادی را مثال آورد که کشورگشایی «اسکندر مقدونی» یکی از این نمونههاست؛ او که با سپاهیانش از مقدونیه و یونان به آسیا وارد شد، به هر کجا که رفت، شهرهای جدیدی را بنا کرد. این سیاست در تمام متصرفات اسکندر مثل فینقیه (سوریه)، لیدیه (ترکیه)، پارس (ایران)، مصر و باختر (افغانستان) به اجرا گذاشته شد و بهترین گواه آن، شهر «اسکندریه» در مصر است.
بنابراین، استعمار پدیدهای تقریبا همیشگی و همهجایی است و حتی برخی از جنبههای مدرن روابط استعماری مثل برتری نژادی چندان هم مدرن نیستند و همیشه وجود داشتهاند و دردرون مفهوم استعمار مستتر هستند؛ متمدن کردن جوامع بربر و ایجاد عمران و آبادانی برای اقوام وحشی و توسعه آیین خود در میان آنها، از مأموریتهای دایمی اقوام مهاجم بوده است.
اما برخی ویژگیهای استعمار جدید، آن را از انواع قدیمیاش جدا میکند؛ 1) موتور استعمار جدید اروپا است و استعمارگران شامل کشورهایی میشوند که در جغرافیای سیاسی غرب قرار گرفتهاند؛ 2) به مدد تکنولوژی و ماشین جنگی مدرن، این استعمار همهجانبه است و همه جای کره زمین را در بر میگیرد؛ 3) تمام جنبههای فرهنگی، سیاسی و اجتماعی استعماری در خدمت جنبه اقتصادی آن (استعمار مازاد و چپاول ثروت) قرار دارند و 4) در روابط اقتصادی و استعماری شمال و جنوب، توسعه اقتصادی در شمال و توسعه نیافتگی در جنوب رخ میدهد و این دو روند جداگانه همچنان ادامه دارد.
فرانسه و آفریقا
«جان پیلجر» نویسنده غربی یک سال قبل طی مقالهای پیشبینی کرد، استعمار یکبار دیگر سراسر قاره آفریقا را فرا میگیرد. پیلجر ضرورتهای اقتصادی غرب را علت بازگشت استعمار میداند.
در مورد برچیده شدن استعمار مستقیم در میانه قرن بیستم، چند علت ذکر میشود که به نظر میرسد بروز اختلاف و رقابت شدید میان قدرتهای استعماری از جمله مهمترین آنها بود؛ پدیدهای که دو جنگ جهانی خونین را به دنبال داشت و لااقل برای کشورهای اروپایی پیامدهای شومی را داشت.
اما اکنون ما شاهد شکلگیری وحدت میان این کشورها هستیم و طی یکی دو سال اخیر دیدیم که چگونه دستاندازیهای فرانسه به دو کشور «مالی» و «آفریقای مرکزی» مورد حمایت علنی «ایالات متحده»، «انگلیس»، اتحادیه اروپا و سازمان ملل قرار گرفت. این وحدت در مذاکرات هستهای با «ایران»، مشاجره با «روسیه» در مورد «اوکراین»، حمله به «لیبی»، «عراق»، «افغانستان» و حمایت از تروریستها در «سوریه» نیز کاملا مشهود است.
اصولا قاره سیاه برای غرب یک لقمه سهلالوصول است و علتش هم به منازعات نفسگیر سرزمینی، قومی و مرزی مربوط میشود. اگر به نقشه آفریقا دقت کنیم، متوجه میشویم که دستاندازی غرب به مناطق میانی آن از سواحل شرقی تا غربی بیشتر از سایر مناطق است. به علاوه، در این مناطق از «سومالی» گرفته تا «نیجریه» و صحرای بزرگ، شاخههای وابسته به شبکه القاعده مثل «الشباب»، «بوکوچرام»، «انصارالدین» و «الطوارق» فعال هستند و بهانههای فوری و بیدردسر را برای مداخله نظامی میدهند.
واضح است در شرایطی که بیکاری، فقر و فشارهای معیشتی در کشورهای غربی از جمله فرانسه، به یک رکورد بیسابقه رسیده است، بازگشت به آفریقا وسوسهانگیز شود.
هر دو کشور مالی و آفریقای مرکزی سرشار از منابع و معادن هستند؛ هماکنون غربیها به ویژه شرکتهای فرانسوی سرگرم تاراج منابعی چون نفت، گاز، طلا، فسفات، خاک چینی، نمک، سنگآهن، اورانیوم، سنگ گچ،گرانیت و هیدرولیک در کشور فقرزده مالی هستند. الآن بیشترین جمعیت فرانسوی که در خارج از این کشور حضور دارند، در مالی به سر می برند و در حالی مازاد حیاتی مالی را غارت میکنند که اکثر شهروندان مالی در فقر مطلق به سر میبرند.
از جمله منابع جدیدی که در مالی وجود دارد و هنوز مورد بهرهبرداری قرار نگرفتهاند، میتوان به بوکسید، سنگ معدن آهن، منگنز، قلع و مس اشاره کرد. در این کشور همچنین منابع جدیدی از نفت کشف شده است که با کمترین هزینه قابلیت استخراج و بهره برداری را دارد.
لذا، سادهلوحانه است اگر بپذیریم که این همه منابع غنی و جور واجور اشتهای قدرت استعماری کهنهکاری مثل فرانسه را تحریک نکرده و پاریس به دلایل انساندوستانه به مالی لشکرکشی کرده است.
از میان همه منابع معدنی گوناگونی که برشمردیم، به نظر میرسد که «اورانیوم» از همه مهمتر است؛ فرانسه 59 رآکتور اتمی غیرنظامی در اختیار دارد که 80درصد الکتریسیته این کشور را تولید میکنند. در واقع این رآکتورها بزرگترین شبکه صادرات الکتریسیته در جهان را تشکیل میدهند و برای دولت فرانسه سالانه بیش از دو میلیارد و 25میلیون دلار درآمد دارد. در این میان، مرکز انرژی هستهای «آروا»، در توسعه و صادرات تکنولوژی هستهای فرانسه نقش محوری دارد.
ذکر موارد بالا کفایت میکند که بدانیم دولت پاریس چقدر به منابع اورانیوم وابسته است.
فرانسه در شرایطی متوجه مالی شد و تصمیم گرفت در این کشور حضور نظامی مستقیم داشته باشد که شرکت آروا در کشور نیجر برای ادامه استخراج اورانیوم با مشکل مواجه گردید؛ چون استخراج آن آب آشامیدنی مناطقی از این کشور را به ضایعات رادیواکتیو در حد وسیع آلوده میکرد و همین مسئله باعث اعتراضات گسترده شده بود. لذا، جا داشت که فرانسه فوراً به دنبال کشور جایگزین باشد.
طبق نظر کارشناسان، برآورد میشود که مالی بیش از 5200 تن منابع اورانیوم دست نخورده در اختیار دارد. آیا همین یک مورد، انگیزه کافی برای حمله به مالی ایجاد نمیکند؟!
حمله فرانسه به کشور آفریقای مرکزی نیز به خاطر حفاظت از منافع استراتژیک پاریس بوده است؛ علیرغم وجود منابع غنی در آفریقای مرکزی، مردم این کشور هم مثل مردم مالی با فقر مطلق دست و پنجه نرم میکنند. آفریقای مرکزی دارای معادن اورانیوم، الماس، طلا، منابع غنی نفت و گاز و سایر منابع معدنی است.
استثمار منابع این دو کشور آفریقایی درحال حاضر برای فرانسه بحرانزده یک فرصت طلایی است و به عبارت دیگر، پاریس نمیتواند از این فرصت چشمپوشی کند.
در آفریقای مرکزی، ابتدا فرانسه به درگیریهای داخلی دامن زد، سپس به بهانه جلوگیری از وقوع نسلکشی و انگیزههای انساندوستانه، به این کشور لشکر کشید. اعزام نیرو ابتدا بدون تصویب شورای امنیت سازمان ملل و بهطور غیرقانونی صورت گرفت. ولی بعداً سازمان ملل، آمریکا، انگلیس و اتحادیه اروپا از اقدام فرانسه حمایت کردند.
هرچند دلایل فرانسه برای حمله به آفریقای مرکزی مضحک بود، ولی رسانههای غربی به عنوان لشکر تبلیغاتی عمل کردند و عملاً در خدمت ارتش فرانسه درآمدند.
در ماه مارس سال گذشته میلادی (فروردین92) اعضای گروه شبه نظامی «سلکا» که عمدتاً مسلمان هستند، «فرانسوا بوزیزه» رئیسجمهور مورد حمایت فرانسه که در سال 2003 از طریق کودتا علیه دولت منتخب به قدرت رسیده بود، را برکنار کردند و به جای وی، «میشل جوتودیا» را به قدرت رساندند. جوتودیا نخستین رئیسجمهور مسلمان آفریقای مرکزی بود. در این هنگام جوخههای مرگ وابسته به گروه «آنتی بالکا» وارد ماجرا شدند. آنتی بالکا که وابسته به بوزیزه بود، با چراغ سبز فرانسه، علیه غیرنظامیان دست به حمله زد و طبق گزارش صلیب سرخ، این حملات بیشتر متوجه مردم مسلمان بود و همین مسئله باعث شروع حملات قومی و مذهبی علیه یکدیگر شد و گروه «سلکا» بدنام گردید. بدین ترتیب، دولت فرانسه ابتدا به درگیریهای قومی در آفریقای مرکزی دامن زد و سپس وارد این کشور شد. «فرانسوا اولاند»، رئیسجمهور فرانسه، پس از این لشکرکشی اعلام کرد که با هدف توقف درگیریهای قومی در آفریقای مرکزی، به این کشور نیرو اعزام کرده است. اما در همان موقع کارشناسان بیطرف اعلام کردند، این لشکرکشی به خاطر حفاظت از منافع استراتژیک فرانسه صورت گرفته است.
«جوتودیا» نیز خطر وقوع نسلکشی در آفریقای مرکزی را رد کرده و گفته بود، در این مورد رسانههای غربی افکار عمومی را فریب میدهند.
حمله فرانسه به مالی نیز هرچند صدها کشته برجای گذاشت و بیش از 800هزار نفر را آواره کرد، با این حال پاریس مدعی بود این لشکرکشی به خاطر تهدیدات تروریستی علیه دولت قانونی «باماکو» صورت گرفت و این اقدام در چارچوب انگیزههای انساندوستانه انجام شده است.
برای اثبات بیپایه بودن انگیزههای انساندوستانه فرانسه، فقط به یک مورد از جنایات ناجوانمردانه این کشور در مالی بسنده میکنیم؛ بمباران شهر «کونا» توسط نیروی هوایی فرانسه، مرگ بسیاری از غیرنظامیان را درپی داشت و دراین ماجرا، شماری از کودکان برای رهایی از بمباران، خود را به رودخانه انداختند و غرق شدند.
همانطور که در ماجرای لشکرکشیهای ایالات متحده به خاورمیانه، ناتو نقش مکمل را بازی میکرده است، در آفریقا نیز واشنگتن قدرتهای اروپایی را مکمل نفوذ خود دراین قاره و چین را دشمن میداند. لذا، اگر آمریکا به فرانسه مجوز میدهد تا در آفریقا مداخله کند، این سیاست یک سیاست راهبردی است و آمریکا میداند که به تنهایی نمیتواند نظم مورد نظرش را بر جهان تحمیل کند و به همین خاطر، «باهم خوری» با اروپا را بر «تکخوری» ترجیح میدهد.
اکنون ایالات متحده از طریق نهاد «آفریکام» (فرماندهی آمریکا- آفریقا) بر قاره سیاه اعمال نفوذ میکند؛ درسال 2012 آمریکا و 34 کشور آفریقایی تحت فرماندهی آفریکام رزمایش برگزار کردند.
اگر بخواهیم با توجه به مطالب گفته شده، به یک جمعبندی برسیم، باید بگوئیم تجدید حیات استعمار در قاره سیاه برای اقتصاد بحرانزده غرب یک ضرورت است. اما به سختی ممکن است که با سازوکارهای قدیمی، این تجدید حیات صورت بگیرد و پایدار بماند. به همین خاطر، ماشین تبلیغاتی غرب، به اسلام هراسی و هشدار در مورد تهدیدات تروریستی القاعده دامن خواهد زد و همزمان با آن، درگیریهای قومی و سرزمینی درون جوامع آفریقایی افزایش خواهد یافت، تا از این طریق، افکار عمومی پذیرای حضور پررنگتر تفنگداران غرب در قاره سیاه شود.
دراین میان، مسلما وضعیت موجود در خاورمیانه و جهان اسلام بر نوع مناسبات بین آفریقا و غرب تاثیرگذار خواهد بود.
منابع
1) nodisinfo
2) crimson satellite
3) blacknews examiner
4) Johnpilger.com
5) خبرگزاریها