خاطرات مرحوم حجتالاسلام شجونی
شکنجه در زندان شهربانی
در آن موقع، هر کدام از زندانیها کتک میخوردند، میآمدند میگفتند: «ما کتک نخوردیم» اما موقعی که میخواستند بنشینند، آدم میفهمید، چون به درستی نمیتوانستند روی بالشت بنشینند. اصلاً معلوم بود که کتک خوردهاند. مرا که زدند عمامهام افتاده بود یک طرف. عمامه را برداشتم و گذاشتم زیربغل و عبا را گذاشتم روی سرم و از زیر گنبد حظیرهًْالقدس بیرون آمدم. برف هم فراوان بود. یکی دو خیابان بود که به زندان میرسید. سربازی که با سرنیزه دنبالم بود، گفت: «از این طرف برو». میگفتم: «خیر! باید از این طرف برم». چون کتک هم خورده بودم دیگر روی قوز افتاده بودم. حالا هرچه بادا باد.
آن قدر به سر و صورتم سیلی زده بودند که اصلاً نمیدانستم دهنم کجاست. حالت کرخی داشتم. عمامه را زیر بغل گذاشتم و عبا را هم روی سرم. سرباز میگفت، از این طرف و من میگفتم، از آن طرف. یک مقدار رفتم، دیدم که یک دفعه سرباز هقی زد زیر گریه. برگشتم، گفتم: «چیه؟» گفت: «آقا، با امامهای ما هم همین کارها را کردند». گفتم: «عجب!» بنده خدا یک روستایی بود و برای سربازی اینجا آمده بود. من که عبا به سر داشتم، وارد زندان عمومی شدم. حدود سی چهل نفر نشسته بودند. تا وارد شدم آن خوشمزه حزب توده گفت: «رفقا، شجونی شلاق خورده، کتک خورده» گفتم: «ازکجا معلوم؟». گفت: «برای این که عبا روی سر است. امام رضا(ع) به اباصلت گفته بود که هر وقت دیدی عبا روی سرم است، با من صحبت نکن؛ یعنی زهر خوردهام». او در عین این که بدنم غرق خون بود، مرا خنداند.
علی ایحال، ما آنجا بودیم و از آنجا ما را به زندان موقت شهربانی بردند. البته، صبحها حرکات عجیبی میکردند. ماشینهایی میآوردندو ما را سوار میکردند؛ دور میزدند و دوباره میآوردند. رفقا میگفتند، کجا؟ من میگفتم: «تیرباران» بعد آنها گریه میکردند و من میخندیدم. آنروز روزنامهای برای ما آوردند که در آن نوشته بود «نواب صفوی و یارانش را اعدام کردند». ما را هم موقتاً از آنجا به شهربانی آوردند. وارد که شدیم یک پاسبانی گفت: «اهه! آخوند و حزب توده؟!» گفتیم: «بابا جان! ماده پنج ما را گرفته، ماده پنج قانون فرمانداری نظامی.(1) هر زندانی که حزب توده نیست». گفت: «پس چی هستی؟ نکند تو دنبالهرو نواب صفوی هستی؟». گفتم «بله»! دو سه ماه هم آن جا بودیم و هر وقت ما را برای بازجویی به خیابان بغل شهربانی کل کشور- آنجایی که دادستانی بود، میآوردند- تیمسار آزموده(2) تیمسار تیمور بختیار، تیمسار کیهان خدیو و سرهنگ وزیری آنجا بودند. سرهنگ وزیری آدم فحاش و بددهنی بود. به همه ما فحش میداد. هر کدام از ما را چند بار با چهار سرباز سرنیزهدار به آنجا آوردند. البته، لباس روحانیمان را داشتیم.
بعد از مدتی به ما گفتند که یک سند باید بگذارید و از حوزه قضایی تهران هم خارج نشوید. در تهران آن قدر این طرف و آن طرف، پیش فامیل رفتیم که یک سند بگذارند. آن جا که رفتیم، گفتند، آیتالله حکیم(3) اقدام کرده و به شاهنشاه نامه نوشته و بعد هم آیتالله بروجردی اقدام کرده است. آقای حکیم ظاهراً در آن زمان خیلی مطرح نبوده است. ایشان در مراحل بعدی نهضت امام فعال و مطرح شد. البته، آنها به حسب علاقهای که به رابطه با آقای حکیم داشتند اسم آقای حکیم را میبردند، حتی مثلاً میگفتند که آقای بروجردی به همراه علمای قم از آقای حکیم در نجف خواستهاند که نامه بنویسد. البته، اینها ما را بدجوری تنبیه میکردند و میزدند میگفتند که شما بروجردی را رها کرده و به دنبال نواب صفوی رفتهاید. آیتالله حکیم در نجف بود و البته، رابطه ایشان با ایران قطع نبود. به هر حال، من را آزاد کردند و به قم رفتم و باز هم مدتی در قم بودم. بعد به دلیل ترددی که در تهران داشتم دیگر بقیه دستگیریهای من در تهران بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
1. طبق ماده پنج فرمانداری نظامی، مأمورین به هرکس مظنون میشدند، میتوانستند او را بگیرند. (راوی)
2. تیمسار آزموده که به درجه سپهبدی نیز رسید پس از کودتای 28 مرداد 1332، دادستان دادگاه نظامی و مأمور محاکمه عناصر نهضت ملی ایران و مبارزین و مخالفین شاه شد. شدت عمل وی باعث شده بود که او را «آیشمن ایران» بنامند. (ستم ستیزان نستوه، آیتالله شیخ جواد قومنی حائری به روایت اسناد ساواک، همان، ص 83).
3. آیتالله محسن حکیم، فرزند حاج سید مهدی حکیم در سال 1306 هـ ق متولد شد. وی در محضر علمای بزرگی چون حاج سید محمد کاظم یزدی، حاج سید محمد کاظم خراسانی، میرزا حسین نائینی و علمای دیگر تلمذ نمود. ایشان بعد از رحلت آیتالله بروجردی، مرجعیت عامه شیعه را به دست گرفت و در تنظیم امور اداری حوزههای علمیه و تأسیس مدارس و تربیت مبلغین سعی و تلاش زیادی نمود. وی به صراحت معتقد به دخالت علما در سیاست بود و شخصاً در جهاد مردم عراق علیه استعمار انگلستان تکفیر حزب شیوعی و اشتراکی بعث، کمک به جنبشهای آزادیبخش و نهضت اسلامی ایران شرکت داشت. ایشان سرانجام در 27 ربیعالاول 1390 رحلت نمود و در نجف به خاک سپرده شد. (همان، صص 37-39).